نرمک نرمک اینک نوروز میرسد
نگارنده: نذیر رادمنش طاهری
سردی، داشت آرامآرام بند و بساط خود را از سطح شهر جمع میکرد و سفیدی برف، با آمد آمدِ نوروز دیگر نایی برای پهن بودن در کوه و کمرِ دماوند را نداشت. آونگها و صداهای طبل و تنبور بهار، بر کیفیت آفتاب که معدن طلای روز و جلای جواهرگونهی نوروز است میافزود تا از این جهت مقاومت سفیدی برف را به زیر بکشاند و پذیرای گلهای قرمزرنگِ بهار، بهروی سرخُلِ کوهها، تپهها، درب و دیوار و خیابانها، شور و شعف و تنها دلخوشی این روزهای تیره و تارِ مردم ایران باشد. واپسین روزهای زمستان است، زمزمهگاه تحویلِ سال، هنگام الوداع و فراغ، میعادگاهیکه پوستینهای پرپشم و لباسهای پرگوشتِ این فصل، به درون بغچههای گلگلی پناه میبرند و جا را برای البسههای خوشرنگِ نوروزی که بوی بهشت میدهد باز میکنند.
در همین هیاهو، هوا و نوای نوروز، بهیکبارگی سکوتِ مخیمِ اوضاع را در هم میشکند، ابرهای سیاه بهار بر سرِ آسمان تهران به یکدیگر میرسیدند و تو احساس میکنی دلِ گریستن دارند. گاهگاهی که از فرازِ هلدینگِ مقدم به بيرون خیره میشدم و به دور دستها نیمنگاهی میگشودم، بالهای خیالاتم بر سرزمینِ ذهنم به پهنای دلتنگی و غمزدگی زمستان که کنار نهاده میشود، فرش میشد و مرا از یک عالم به عالمِ دیوانگیِ دیگر پرت میکرد. آنچنان با این شور غرقِ کمانِ هفترنگِ نوروزی که بر بلندای میدانِ آزادی قوس گسترده بود، شده بودم که به یادِ این بیتِ حضرت بیدل میافتادم: آنجا که میگفت: “عالمِ گرفتاری، خوش تسلسلی دارد، جوشِ نالهی زنجیر باغِ سنبلی دارد”، ناگه صاعقهای جلو چشمانم معماری میگشت و رعدی از تقابل دو ابر ایجاد میشد و انفجاری از روشنی توأم با غرش و مهیب، خیابانهای شلوغِ تهران را در مینوردید و رخوتی سنگین بر سیما و صورتم جاری میشد. من اما مبهوتِ میدان آزادی شده بودم که شعلههای رسیدنِ نوروز از وجودش زبانه میزد. سنگهای آشنا، کلبههای دستنخورده، همان صخرهها و مسیرهای پر فراز و فرود چالوس که مرا به یاد پیچ و خمهای زندگی میانداخت و درس ایستادگی و مبارزه میداد، از سنگی به سنگی دیگر میخوردم و از پیچی در پیچِ دیگر میدرآمدم، از هر مانعی که میگذشتم، دروازهای تازه باز میشد و وقتی وجودم را ورنداز میکردم، حسِ پختگی مینمودم. سمفونی زیبای نوروز، برای من همواره یادآور این نکته بوده که ابومسلم میگفت: “آدم برای شکست آفریده نشده است، ممکن است نابود شود، اما شکست نمیخورد”. برگهای خزان و سردیهای طاقتفرسای زمستان، هرچند موی آدمی را بریزاند و قلباش را بشکافد، جوانههای نوروز از راه میرسد و تخمهای امید و خودیابی و خودسازی دیگر را در وجود آدم حکاکی میکند؛ و اما به سر رشتهی کلام قبل، به پهنای زیبای شکوفههای بهاری، به یاد فالِ حافظِ شبهای درازِ زمستان و ریتم آهنگهای جانبخشِ بهار، زرشک رشت و انجير گیلان، کشالهای دره و همان چشمه و رگههای آبِ روستای آبپری که بوی صمیمت و اصالت میدهد، در رویای که میدیدم همهوهمه بدون خورده تغییری سرجایش بود. تخت جشمید کما فیالسابق سکوی پَرشگاهِ تاریخِ بلند خراسان قدیم و ایران امروزی را به نمایش میگذاشت؛ شاهنامهی فردوسی به گنج ادبِ فارسی میماند و برج میلاد نیز به همان اقتداری که نوای آزادگی و رهیدگی را در خود بعلیده بود، با حملِ عَلَمِ تازگی، شاخ و شمشاد به استقبال رایحههای فرحبخش نوروز میرفت.
نه تنها ما آدمها شوریده و شیدا، دلِ زولانبسته به دامانِ نوروز داریم؛ خصایص وجودی این صدفِ گهربار، که با قدمگذاری اش در عالم هستی به همهچیز رنگ و بویی تازه میدهد و تمام پلشتیها و پلیدیها را ضرب صفر میسازد، سبب شده است تا آب و خاک، نباتات و حیوانات و گیاهان بدان رغبت خاصی داشته باشند. نوروز، زادروزِ قلبهای بیکین ماست؛ ابواب امید، روزنههای نورِ الهی، زادروزی دوباره، شروعِ تازه، آرایههای خداوندی، نقشونگارهای سوسنی و حقیقت و فرزانگیِ درون ما. این روز که بِه از هر روز، دلهای پرمهر مان را به روزهای سبز و خرم خویش پیوند میزند و همهی موجوداتِ عالم را به سوی کامیابی، نشاط و شادمانی سوق میدهد. نوروز که در روایتی یادوارهی شکوه ایران باستان و سمبل جشمیدِ جم است، همانند آسمان همسرنوشت ماست، همینقدر آبی، زلال، سبز و روشن و گاهی شاد و مسرور، مغموم و دلتنگ. نوروز! ای بهانهی تجدید امید، به من برس و خودت را در من حبس کن که دائماً حسِ نشاط کنم.
دیدگاهها و نظرات ابرازشده در این مقاله لزوماً سیاست یا موضع گزاره را بازتاب نمیدهد.