روزنوشت ۴
دانشآموز دیروز
روزنوشتهای دختران بازمانده از آموزش
روزنوشت ۴
مریم، فراه
امروز کنار پنجرهی اتاقم در حالیکه به گلهای پژمردهی توی بالکن خیره شده بودم، پرندهای کوچک، آهسته در کنار پنجره نشست. از نگاهش پیدا بود گرسنه است. برایش خردهنانی ریختم و به محض اینکه خردهنانها را در ظرفی که برایش آماده کرده بودم دید، از خوشحالی شروع به پریدن کرد؛ هی به این طرف و آن طرف میپرید. بعد از اینکه شادیاش تمام شد، آمد و شروع به خوردن خردهنانها کرد. ناگهان به این فکر افتادم که وای خدای من! آخرین باری که با کسی بهجز خودم حرف زدم را به یاد ندارم. واقعا چقدر از آن مدت میگذرد؟ با خودم فکر کردم، چه همصحبتی بهتر از یک پرنده؟ به گمانم او بهتر از هرکس دیگری مرا میفهمد. در حالیکه به او خیره شده بودم، گفتم میدانی اینجا چه خبر است پرندهی زیبا؟ چرا این گلها پژمرده شدهاند؟ و تو گرسنهتر از قبل؟
ما بعد از گذشت دوسال زندگی در جهنم، دیگر طعم محبتکردن را از یاد بردهایم؛ ما خودمان را گم کردهایم.
جهنم من و دخترانی همچون من، نرفتن به مدرسه است؛ نداشتن حق تحصیل است!
از آن هیاهوی دوران مدرسه؛ آن دویدنهای به سوی کلاس، آن طعم دلنشین کلمات استاد، دیگر فقط خاطرهی تاری باقی مانده است. ما اینجا، در این برهوت بیکسیهایمان غرق شدهایم. ما اینجا درین حال دلگیر فضا گم شدهایم، ترد و دلشکسته گشتهایم. میدانی ای همصحبت آسمانها؟ در این مدتی که گذشت، بعضیهامان، جانهایمان را از دست دادیم و بعضیهامان بیشتر از اینها را. ما بغضی هستیم در گلوی این خاک و این کشور، ما نبضی هستیم که به سختی میزند.
مدتهاست از دوستانم از همکلاسیهایم خبری ندارم. آخر حق استفاده از موبایل را هم نداریم ما. مطمئنم بعضیهاشان را به ازدواج مجبور کردهاند و بعضیها هم زیر بار مشکلات خانوادگی و روزمرگی ابلهانه از درون مردهاند.
نمیدانم به کدامین خاطرهام چنگ بزنم، تا صدای شکستن ندهد! و به کدامین معجزه باور کنم تا بتوانم نفس بکشم؟!
اینجا گاهی اتاق پر میشود از جنس سرد پندارهایم.
گاهی عصبانی میشوم، گاهی اشک میریزم، غرق در خاطرات تار خودم به دنبال روزنهی نوری، به دنبال روزنهی امیدی…
اینجا گاهی اتاق لبریز میشود؛ لبریز از واژگان، لبریز از احساسات، لبریز از سکوت…
گاهی بیمقدمه آغاز میشوند، صداهایی که در اتاق میپیچند؛ صداهایی از جنس همان زمان، از جنس همان مکان، از جنس دوستانمان از جنس همقطارانمان، صداهایی که نمیتوان توصیفشان کرد.
آری اینجا انگار بغضی در سینه حبس است و نبضی که با ریتم هیاهو هماهنگ شده است. من از خودم سخن نمیگویم؛ این حرف دل همهی دختران سرزمینم است، که گاهی و یا هرازگاهی در زیر حجمی سرد از جنس تاریک سکوت، آوار میشوند؛ میمیرند.