روزنوشت 1
دانشآموز دیروز
روزنوشتهای دختران بازمانده از آموزش
روزنوشت 1
فرشته عظیمی آیه، هرات
بالاخره تجربه، تخیل و تردید را هَمزده و نوشتهیی درآوردم، که نمیدانم اسمش چیست. ته و بالایش کردم، دستی به سروصورتش کشیدم و دل به دریا زدم که به اشتراکاش بگذارم. دهنکجی میکند، خریطهی پرتقال و دستی که تا آرنج درون کیسهی سمت راستش شده و میتوانست دست تو باشد. به یاد زمانی میافتی که هنوزصنفیات بود و اجازهداشتی و اجازهداشت به جُکهایش بخندی و به نمرههایت چشم گشاد کند. و دهن وابِکشد. باحال، با ادب و درسنخوان بود. نه اینکه هیچ نخواند. فقط برایش آن اندازه که درس برای تو، مهم نبود. همانطور که برای اکثر پسرها. کمتر از تو نمره میگرفت و کمتر از تو درسمیخواند. به او نگاه میکنی، دستت را در کیسهی راستت مچاله میکنی و به سیفیصدی فکر میکنی که ردکردی. به سیفیصدی که جاوید دارد زیر نگاهتو با آن پرتقال میخَرد. میدانی، اگر حالا صدبرابر جاوید هم انگلیسیات را قوی کنی، و حتی اگر در امتحان بینالمللیِ تافل ۱۲۰ هم بگیری، پرتقال که بماند، حتی از معاشی که بتوان با آن یک ساجق هم بخری یا کرایهی ملیبس را بدهی و در روزهای دلتنگی قصد خفهکردنت را دارد بروی مزارِ خواجه علی موفق، که ترجیح میدهی بگویی مزارِزهرا و برایش شعر بخوانی هم خبری نخواهد بود. میافتی به روزی که ماماجانِ دمِ دروازه جلوت را گرفت و به آن پسر جوانی که عینک دودی زده بود، و موهای بلند فِرفِری داشت اجازهی ورود داد. لرزهیی که از روز اول آمدنشان قلبت را گرفته بود، به صدایت خزیده و به سختی یک چرا گفتهبودی و او مثل رادیویِ سیاه پدرکلانت شروع کرده بود:
“تا اطلاع ثانوی تعطیل است”. شما مگر تلویزیون ندارید؟ دیشب رسما اعلام کردند که تمام مدارس و مراکز آموزشی تا اطلاع ثانوی برای دختران تعطیل است. اطلاع ثانوی اینها را هم که میدانی یعنی چه. فقط برای دختران. حتی مکتوب هم آوردند دیروز. دیشب دخترم تا صبح گریه میکرد. میفهمی دخترم، دخترم شب تا صبح درس میخواند. اول نمرهی عمومیِ مکتب است. مثل تو همیشه یک مَن کتاب بغلش دارد. پارسال انگلیسیاش را تمام کرد . به کورس درس میدهد. چی بود اسم کورس؟ آخ یادم رفته. اسم انگلیسی داشت. پیری و هزار علت. کانکوری میخواند و پول کورساش را هم خودش میدهد. اما حالا… اما ناراحت نباش دخترم. ناراحت نباشید. تو دیدی شب همیشه شب بماند؟ کسی دیده؟ اینها را هم خدا وَر میاندازد. این ظالمانِ خدا نترس را. این…
اگر مرد جوان دیگری از راه نمیرسید و مکالمهی یک طرفهی تو و ماماجان را قطع نمیکرد و به عقب رانده نمیشدی تا پسری که از تو دیرتر آمده جلوتر برود، شاید هرگز حرفزدن را بس نمیکرد.