از بلخ تا استانبول: داستانی از شعر و فرهنگ با لیلی غزل

مصاحبه با لیلی غزل | گزارش

مصاحبه با لیلی غزل

در جهان کلمات، گاه شاعرانی پدید می‌آیند که واژه‌ها را نه فقط برای بیان، بلکه برای زیستن به کار می‌برند؛ شاعرانی که شعرشان نه در قالب بلکه در جان جاری‌ست. لیلی غزل از همین دسته است. شاعری که صدای زنانه‌اش، هم‌زمان نجوا و فریاد است؛ هم آرام، هم آشوب. در این گفت‌وگو، «گزاره» می‌کوشد از لابه‌لای واژه‌ها و سکوت‌ها، به جهان درونی او نزدیک‌تر شود. جهانی که در آن شعر، پناه است، زبان است، و شاید گاهی تنها راه نجات.
1. لیلی غزل کیست و چرا دیر جامعه‌ی ادبی ما او را شناخت؟
اگر بخواهم از خود بگویم، لیلی غزل تنها بانوی معمولی است که عاشق زمزمه‌های ناخودآگاهِ شعر شد. شاید دیر شناخته شدنم نه به خاطر نادیده گرفته شدن، بلکه به این دلیل بود که شعرهایم مانند بارانِ آرامِ پاییزی نیاز داشتند تا کم‌کم به دلِ خاکِ ادبیات این سرزمین نفوذ کنند. چرا دیر؟ شاید چون شعر گفتن برای من همیشه مانند نجوایی خصوصی بود، نه فریادی برای شنیده شدن. ترجیح می‌دادم کلماتم آرام و بی‌ادعا رشد کنند، مانند گلی که در گوشه‌ای خلوت شکوفا می‌شود. جامعه‌ی ادبی ما غنی و پربار است و طبیعی است که گاهی صداهای تازه زمان می‌برد تا به گوش برسند. من هم صبور بودم و می‌دانستم اگر شعرهایم از سرِ صدق و خالصانه باشند، روزی راه خود را پیدا خواهند کرد. خوشحالم که امروز می‌توانم با خوانندگانم گفت‌وگو کنم. برای من مهم نیست که چه زمانی شناخته شدم، مهم این است که اگر شعری توانسته باشد دل کسی را لمس کند، همان بهترین پاداش برای شاعر است.
2. از سفر زندگی‌تان بگویید؛ از مصاحبت با شعر و ادب. شما در بلخ زاده شدید و به استانبول پناه بردید! این سفر چگونه در زندگی‌تان رقم خورد؟
سفر من از بلخ تا استانبول، انتخاب نبود؛ جبر زمان بود، همان جبری که بر پیشانی بسیاری از زنان سرزمینم نوشته شده است. در دامن بلخ بالیدم، شهری که هوایش عطرِ «رابعه» و «مولانا» را داشت. در کوچه‌باغ‌های مزار شریف، نخستین زمزمه‌های شعر را از نسیم‌های بهاری وصف کردم. کودکی‌ام با قصه‌های مادرم گره خورد؛ زنی که سوادِ قلم نداشت، اما دفترِ دلش سرشار از حکایت‌های کهن بود. در دانشگاه بلخ، فارسی دری نه فقط زبان، که جانِ من شد. هر بیت، پنجره‌ای بود به جهانی ناشناخته. روزهای تدریس در مکاتب، زمانی بود که باور داشتم می‌توان با کلمه، دنیا را دگرگون کرد. اما وقتی طالبان آمد، نه تنها چهرهٔ شهر، که جانِ شهر عوض شد. دیگر نه زمزمه‌ای از زنان به گوش می‌رسید، نه قهقهه‌ای از دخترانِ مکتب. من که همیشه در پناهِ واژه‌ها زندگی کرده بودم، ناگهان خود را در سرزمینی یافتم که می‌خواست صدایم را خاموش کند. سفر به استانبول، مانند بازگشت به خانه‌ای بود که هرگز آن را ندیده بودم. گاه فکر می‌کنم شاید این همان مسیری بود که روزی مولانا تا قونیه پیمود؛ اما من نه از سرِ اشتیاق، که از سرِ اجبار رهسپار شدم. در این دیار، شعرهایم رنگِ تازه‌ای گرفتند: از دردِ غربت نوشتم، از زنانی که پشت پنجره‌های بسته، منتظرِ فردا هستند، از بلخی که تنها در خاطره‌ها زنده است. اشعار من در استانبول، دیگر آن شورِ جوانیِ بلخ را نداشتند؛ تبدیل به نامه‌هایی شدند برای وطن. هر غزلِ من، روایتِ زنی است که: ریشه‌هایش در بلخ مانده، شاخه‌هایش در استانبول تاب می‌خورد و میوه‌هایش هم شیرین است، هم تلخ... امروز که به گذشته می‌نگرم، می‌بینم این سفرِ اجباری، مرا تا اعماقِ وجودم برد. شاید اگر در بلخ مانده بودم، هرگز این صدا را در خود نمی‌یافتم. شعرِ من امروز، آینهٔ دردِ همهٔ زنانی است که ریشه‌های‌شان در خاکِ وطن مانده و شاخه‌های‌شان در بادهای غربت می‌لرزد.
3. چرا رشته‌ی ادبیات را انتخاب کردید؟ علاقه؟ تصادف؟ یا دلیل دیگری وجود داشته است؟
انتخاب رشته ادبیات برای من، مثل بسیاری از انتخاب‌های زندگی‌ام، ترکیبی بود از علاقه‌ی قلبی و تسلیم شدن در برابر شرایطی که مانند رودخانه‌ای خروشان، مسیر خود را به من تحمیل می‌کرد. از همان روزهایی که با روزنامه‌هایی که پدرم به‌ خانه می‌آورد حروف را می‌شناختم، آرزویم این بود که روزی صدای مردم سرزمینم باشم. می‌خواستم مثل آن خبرنگاران شجاعی باشم که از حقایق می‌نویسند و سکوت را می‌شکنند. اما در بلخ آن سال‌ها، حتی رویای خبرنگار شدن برای یک دختر هم گاهی بیش از اندازه بلندپروازانه به نظر می‌رسید. از کودکی آرزوی خبرنگاری و گرداننده‌گی بر سر داشتم، اما نظر به شرایط و روزگار نابسامان آن‌روزها، ادبیات فارسی دری مثل پناهگاهی امن بود: خانواده‌ام با این انتخاب موافق بودند؛ برای‌شان ادبیات هم قابل احترام بود، هم امن. شاید ناخودآگاه می‌دانستم که شعر هم می‌تواند همان رسانه‌ای باشد که همیشه می‌خواستم. در آن سال‌های پرالتهاب، دانشکده زبان و ادبیات دانشگاه بلخ برای من تبدیل شد به: کلاس‌های شعر که مثل پنجره‌هایی به دنیاهای جدید بودند، استادانی که به ما آموختند چگونه می‌توان با واژه‌ها هم فریاد زد، هم نوازش کرد. فضایی که اگرچه رویای خبرنگاری من را محقق نکرد، اما ابزارهای دیگری به من داد. امروز وقتی به گذشته نگاه می‌کنم، می‌بینم که شاید تقدیر این بود که من از راه ادبیات به هدفم برسم: شعرهای من همان گزارش‌های اجتماعی‌اند، اما با زبان تصویر و استعاره. هر غزل من حکایتی است از زندگی زنانی که صدای‌شان به رسانه‌ها نمی‌رسد؛ شاعری برای من نوعی روزنامه‌نگاری عمیق‌تر شده است.
4. پدرتان اهل ادب بودند؟ برداشت من این است که خانواده در تکوین شخصیت ادبی‌تان نقش داشته است. درسته؟
بله، پدرم اگرچه به قول خودش «سواد سرکاری» نداشت، اما بزرگ‌ترین استاد ادبیات زندگی من بود. او نه در دانشکده‌ها که در مکتب زندگی درس خوانده بود و هرچه از ادبیات می‌دانست را با عشق به ما منتقل می‌کرد. یادم می‌آید شب‌هایی که برق نمی‌آمد، زیر نور چراغ نفتی برای ما از حافظ و بیدل می‌خواند. شعر برایش فقط قافیه و وزن نبود، بلکه راهی بود برای زندگی کردن. وقتی از مولانا حرف می‌زد، چشمانش برق می‌زد، انگار که با شمس تبریزی هم‌نفس شده است. پدرم به من آموخت که: ادبیات فقط برای زیبایی نیست، بلکه سلاحی است برای مقاومت. یک بیت شعر می‌تواند از هزار سخنرانی اثرگذارتر باشد. زن بودن مانع شاعر بودن نیست، بلکه می‌تواند موهبتی باشد برای دیدن جهان از زاویه‌ای دیگر. وقتی پس از سکته مغزی، با زبانی که به سختی حرکت می‌کرد به من گفت «نترس مه خوب می‌شوم»، نمی‌دانستم که: این آخرین درس صبر او به من خواهد بود. نگاهش حاوی تمام اشعار ناگفته‌ای بود که قرار بود بعدها من بنویسم. وداع او با من، شروع راهی بود که اکنون در آن قدم می‌زنم. اکنون که نزدیک به پنج سال از رفتنش می‌گذرد، می‌فهمم که: او نه فقط پدر، که نخستین منتقد و مشوق شعرهایم بود. همان‌گونه که خونش در رگ‌هایم جریان دارد، شعر هم در وجودم جاری است. درس‌هایش حالا در هر بیتی که می‌نویسم، خودش را نشان می‌دهد.
5. شعر سرودن را چه زمانی آغاز کردید؟ چه کسانی در این راه کمک‌تان کردند؟ انجمن‌های ادبی و کانون‌های نقد ادبی در این راه کمک‌تان کرده‌اند؟
شعر گفتن برای من مانند نهالی بود که در تنهایی رشد کرد. در آن روزهای نخست، حتی جرئت نداشتم نام «شعر» را بر تراوشات ذهنم بگذارم. حدود ده تا دوازده سال پیش، نخستین جرقه‌های شاعری در من زده شد. نوشته‌های ابتدایی‌ام بیش‌تر شبیه زمزمه‌های ناپخته بودند، اما با وجود ناپختگی، اشتیاق عجیبی برای ادامه‌دادن در من بود. در این مسیر، دیوان حافظ و مولانا همدم شب‌هایم بودند، اشعار پروین اعتصامی و فروغ فرخزاد چراغ راهم شدند و بیدل به من آموخت چگونه می‌توان درد را به زیبایی بیان کرد. با وجود حضور انجمن‌های ادبیِ فعال در بلخ، ترجیح دادم راهِ خودم را به‌تنهایی طی کنم. هر شب، ساعت‌ها به مطالعه و مقایسهٔ اشعار می‌پرداختم. بازنویسی‌های مکرر، استادِ واقعیِ من بودند. انجمن‌های ادبی وجود داشتند، اما من راه دیگری را برگزیدم. هر نقدی که دریافت می‌کردم، حاصل مطالعهٔ شخصی و تأملِ درونی بود. این انزوای عمدی به من کمک کرد صدای اصیل خود را بیابم. امروز که به گذشته نگاه می‌کنم، آن تلاش‌های اولیه، سنگ‌بنای کارم شدند. گاهی، بهترین یادگیری، تجربهٔ مستقیم است. شعرِ واقعی زمانی متولد می‌شود که شاعر، شجاعتِ بودنِ خودش را داشته باشد.
6. چه زمانی از این انزوا بیرون آمدید و در فضای عمومی دیده شدید؟
بیرون‌شدن از انزوای شعری‌ام هم‌زمان بود با بیرون‌شدن از سرزمینم. گویی سرنوشت چنین رقم زده بود که صدایم ابتدا باید از مرزها بگذرد تا در دیار خود شنیده شود. در بلخ، شعرهایم را در دفترچه‌های قدیمی پنهان می‌کردم. آن‌ها مانند گنجی مخفی بودند که فقط نزدیکان بسیار صمیمی از وجودشان خبر داشتند. هرگز جسارتِ انتشار عمومی در فضای ادبیِ افغانستان را پیدا نکردم. چهار سال پیش، وقتی به استانبول رسیدم، دردِ غربت مرا واداشت تا بالاخره صدایم را آزاد کنم. نخستین شعرهایم مانند نامه‌هایی به وطنِ دورافتاده بودند. فضای نسبتاً آزادتر ترکیه به من جرئتِ انتشار داد. از پنهان‌کاری تا آشکارگی، این تحول، تدریجی بود. ابتدا در شبکه‌های اجتماعیِ کوچک شروع به انتشار کردم، سپس برخی نشریات، اشعارم را چاپ کردند. اکنون می‌بینم که آن ترس‌های قدیمی جای خود را به مسئولیتی جدید داده‌اند. شاید اگر در وطن مانده بودم، هرگز این جرئت را پیدا نمی‌کردم. فضای محدودکننده، رشد مرا کندتر می‌کرد. تبعید به من آموخت که سکوت، همیشه فضیلت نیست.
7. این فضای جدید چه احساس جدیدی را در شما به وجود آورده است؟
فضای جدید برایم همچون هوای تازه‌ای است که پس از سال‌ها در اتاقی بسته، سرانجام پنجره‌ها را گشوده‌ام. این آزادی، احساسی دوگانه به من بخشیده است: هم شیرین و هم تلخ. برای نخستین‌بار می‌توانم بی‌هیچ ترسی از قضاوت بنویسم، مانند پرنده‌ای که پس از سال‌ها در قفس، پرواز را می‌آموزد. کشف کرده‌ام که صدایم می‌تواند به گوش دیگران برسد. حالا می‌دانم هر کلمه‌ام نمایندهٔ زنانِ خاموشِ سرزمینم است. این آگاهی، گاهی سنگین است، اما انگیزه‌ای قوی برای ادامه‌دادن به من می‌دهد. احساس می‌کنم باید هم برای خودم و هم برای آن‌هایی که نمی‌توانند بنویسند، بنویسم. در عین حالی که از این آزادیِ جدید لذت می‌برم، دلتنگِ بلخم. شعرهایم حالا رنگ‌آمیزیِ متفاوتی دارند. این پارادوکسِ عجیب را تجربه می‌کنم: هرچه بیش‌تر دیده می‌شوم، بیش‌تر احساسِ غربت می‌کنم. این فضا به من نشان داد که می‌توانم فراتر از محدودیت‌های گذشته رشد کنم، مانند نهالی که از زیر سنگلاخ سر برآورد. من هم در این خاکِ غریب، ریشه دوانده‌ام. باور کرده‌ام که شاعر بودن، فقط در وطن معنا نمی‌یابد؛ بلکه هر کجا که باشی، می‌توانی صدای حقیقت باشی.
8. زیاد شعر می‌سرایید، نه؟ در طول مدت کوتاهی از شما چندین مجموعه منتشر شده است. چه چیزی باعث سرایش این‌همه شعر شده است؟
بله، در این چهار سال، گویی سدی شکسته است. هر روز، حجمی از واژه‌ها و احساساتِ انباشته‌شده از سال‌های خاموشیِ اجباری، خود را به صفحه‌های کاغذ می‌رسانند. این بارشِ بی‌امانِ شعر، چند دلیل دارد:
  • جبرانِ سال‌های خاموشی: گویی می‌خواهم تمام آن‌چه را که در بلخ نتوانستم بگویم، یک‌جا فریاد بزنم. هر شعرِ جدید، پرده‌برداری از خاطره‌ای است که سال‌ها در سینه محبوس بود؛ مثل چشمه‌ای که پس از سال‌ها، ناگهان از زمین می‌جوشد. دردِ تبعی
  • دردِ تبعید و غربت: وطن، زخمی است که هر روز، شعرِ جدیدی از آن می‌زاید. هر چیزِ کوچکی در غربت ـ بوی نان تازه، رنگِ آسمان، صدای کودکان ـ یادآور چیزی در بلخ است. نوشتن برایم مثل نفس‌کشیدن شده است؛ راهی برای زنده‌ماندن در این غربت. رسا
  • رسالتی که احساس می‌کنم: هر خبرِ تلخی که از وطن می‌رسد، احساس می‌کنم باید صدای بی‌صدایان باشم. شعرهایم دیگر فقط مالِ من نیستند؛ روایتگرِ دردِ جمعی‌اند. این احساسِ مسئولیت، مرا وادار به نوشتن می‌کند. کشفِ
  • کشفِ آزادیِ بیان: نخستین‌بار می‌توانم بی‌هیچ ترسی بنویسم. این آزادیِ جدید، مانند بارانی بهاری است که زمینِ خشک را به رویش وامی‌دارد. هر شعر، کشفی تازه است از توانایی‌هایی که نمی‌دانستم دارم.
  • 9. در شعرهای شما بلخ و خراسان پررنگ‌اند. برخلاف شعر زنانه که کمتر به تاریخ می‌پردازد، چرا به تاریخ و فرهنگ پرداخته‌اید؟
    بلخ برایم تنها یک جغرافیا نیست؛ مادری است که هویتم را ساخته، تاریخی که در من زنده است، و فرهنگی که در تبعید سرپایم نگه می‌دارد. تاریخ را از دریچهٔ زنان گمنامی چون رابعه و پروچیستا می‌بینم، زنانی که ردپایشان در بلخ مانده است. شعرم پژواکی از صدای آن‌هاست: «من دختر زادگاه مولوی‌ام.» در روزگاری که تاریک‌اندیشان می‌کوشند تاریخ ما را به خاموشی بکشانند، شعرم سند بلخی است که تسلیم نمی‌شود. با یادآوری شادیان، مارمل و نوروز، می‌نویسم: «خاک بلخ، حتی زیر باروت هم شکوفه می‌دهد.» تاریخ، سلاح من است. از تهمینه می‌نویسم تا نشان دهم زن امروز بلخ می‌تواند سهرابش را نجات دهد. بلخ من، هم واقعی است و هم خیالی؛ شهری در تاریکی امروز، اما در شعرم آتشکدهٔ بهار است. با واژه‌های کهنِ بلخی، دیوار مقاومت می‌سازم: «فارسی را از مادرم آموختم؛ وقتی کتاب‌ها را می‌سوزاندند، واژه‌ها را زیر زبانم پنهان می‌کردم.» بلخ برایم با بخارا، سمرقند و هرات پیوند خورده است. در شعرم، خراسان بزرگ، مرزهای ساختگی را به سخره می‌گیرد: «دلم در بلخ است، تنم در کابل، و آغوشم در هرات.» تاریخ برای من موزه‌ای خاموش نیست؛ خون جاری در رگ‌های زنده است. هر غزل، تلاشی است برای زنده نگه داشتن بلخ؛ بلخیِ قربانی و در عین حال قهرمان. شاید همین، شعر زنانه‌ام را متمایز می‌کند.
    10. شعرهای عاشقانهٔ زیادی سروده‌اید. آیا عشق برای‌تان رسالتی آفریده است؟
    بله، عشق در شعرهایم نه فقط احساس، که سلاحی برای زیستن، فریادی برای دیده‌شدن، و رسالتی برای بیان ناگفتنی‌هاست. عشقم به سرزمین، به زبان فارسی، و به زن‌بودنم، پاسخی است به سکوتی که بر من تحمیل شده است. وقتی می‌نویسم: «عشق را در شبِ تردید پرآوازه کنیم»، از حق بودنم دفاع می‌کنم؛ حقی که سرکوب‌گران می‌خواهند از زنان بگیرند. عشق در غزل‌هایم گاهی معشوقی انسانی است، گاهی میهن، و گاهی آزادی. این‌ها چنان در هم آمیخته‌اند که جدایی‌شان ناممکن است: «چنانت دوست می‌دارم که آهویی بیابان را.» عاشقانه‌هایم را نه‌تنها برای معشوق، بلکه برای آن دختر بلخی می‌نویسم که زیر چادر سیاه، شعرهایم را پنهانی می‌خواند. دوری از وطن، عشقم به بلخ را به جنونی آتشین بدل کرده است: «بلخ تا بلخ به دورِ سرِ تو می‌رقصم.» عشق برایم نه فقط ناله، که سنگ‌بنای دنیایی نو است؛ هم زخم است، هم مرهم. این تناقض، شعرم را زنده نگه می‌دارد.
    11. به نظرتان شعر زنانه و مردانه دارد؟ خودتان را نمایندهٔ شعر زنان می‌دانید؟
    شعر، زنانه و مردانه ندارد؛ شعر، انسانی است. اما تجربهٔ زن‌بودن در سرزمینی چون افغانستان، رنگ و بویی دیگر به واژه‌ها می‌بخشد؛ رنگی که اغلب در حاشیهٔ ادبیات مانده است. من نماینده نیستم، هم‌صدا هستم. نه ادعای سخنگویی همهٔ زنان را دارم، نه خود را نماینده می‌دانم. تنها پژواک صدای زنانی‌ام که پشت پنجره‌های بسته، آرزوهای‌شان قیچی شده، زیر چادرهای اجباری، رویاهای‌شان خفه گشته و در سکوت تحمیلی، غزل‌های ناسروده در گلوی‌شان مانده است. زنانه سرودن، در تجربهٔ زیسته است، نه جسم شاعر. وقتی از خامک‌دوزی چادر می‌نویسم: «خامک روی چادرم بلخ است»، یا از درد مادری که کودکش را در مهاجرت از دست داده روایت می‌کنم، این‌ها تجربیاتی‌اند که شاید مردان کمتر لمس کنند. شعرم بیانیه نیست، فریاد است. شعار نمی‌دهم، زخم‌ها را باز می‌کنم تا دیده شوند؛ زخم‌های کهنهٔ رابعهٔ بلخی، زخم‌های تازهٔ دختران محروم از آموزش، و زخم‌های من که در تبعید، هر شب با یاد بلخ تازه می‌شود. خطر کلیشه‌سازی، شعر زنانه را به عاشقانه‌نویسی یا عواطف شخصی محدود می‌کند، اما شعرم، چون زنان افغانستان، هم عاشقانه است، هم حماسی؛ هم لطیف است، هم آتشین.
    12. بیشتر از شما غزل خوانده‌ایم. گزینش این قالب دلیل خاصی دارد؟
    غزل در من ریشه‌ای کهن دارد. این قالب برایم نه‌تنها شعر، که زبانی است برای پیوند با گذشته‌ام؛ غزل را برگزیدم چون سنت و امروز را در خود آشتی می‌دهد. ساختار کهنش را پاس می‌دارم، اما جانش را از زندگی زنی پر می‌کنم که عاشق است، معترض است و در مهاجرت، هویتش را می‌جوید. وقتی می‌نویسم: «بلخ تا بلخ به دورِ سرِ تو می‌رقصم»، نه‌فقط از عشق، که از مقاومتی می‌گویم که در واژه‌های پارسی جاری است. غزل، با موسیقای درونی‌اش، به من آموخت که می‌توان هم عارف بود، هم مبارز؛ هم در پی حقیقت گشت، هم علیه تاریکی ایستاد. این قالب، آینه‌ای است که گذشته و اکنونم را در آن می‌بینم: از عرفان مولانا که روح را به رقص وامی‌دارد تا فریاد رابعه که قلب را می‌لرزاند. غزل راهی است تا زبان مادری‌ام را، با همه زخم‌ها و شکوفه‌هایش، زنده نگه دارم.
    13. تأثیر مهاجرت اجباری بر محتوای شعرهای‌تان چیست؟
    مهاجرت اجباری، برای من فقط جابه‌جایی جغرافیا نبود؛ تغییری بود در هندسه‌ی درونم. واژه‌هایم پیش از آن، خاک بلخ را می‌بویدند، بوی نان تازه‌ی مادرم را داشتند و طنین ترانه‌ی کودکانه‌ای از مکتب دخترانه را با خود می‌کشیدند. اما از لحظه‌ای که از بلخ کنده شدم، شعرهایم هم مهاجر شدند: غریب، خسته، و در جستجوی معنا. دوری از زادگاهم، زبانم را به سمت نمادهایی کشاند که باید چیزهایی را بگویند، بی‌آن‌که آشکارا بگویند. نمادگرایی، نه برای پیچیدگی، بلکه چون زبانی شد برای زخم‌هایی که نمی‌شد عریان بیان‌شان کرد. میهن، دیگر فقط یک مکان نیست؛ حالا میهن در شعرهایم، زنی است که پشت درهای بسته، نفس می‌کشد؛ دختری است که از مکتب بازمانده؛ درخت اناری است که در سرزمین بی‌باروت، باز هم گل می‌دهد. هر شعر من پس از مهاجرت، سندی‌ست بر وطنِ از دست‌رفته، و تلاش برای آن‌که «از دست‌رفته» نماند.
    14. و سخن آخر؟
    این‌که برای زنانی که می‌خواهند صدای‌شان را از طریق ادبیات بیان کنند، می‌گویم: بنویسید، حتی اگر صفحه‌تان را پنهان کنید. صدای‌تان را خاموش نکنید، حتی اگر کسی گوش ندارد. باور داشته باشید که هر واژه، سنگی‌ست در بنای آینده‌ای که دیگر مجبور نباشیم برای نوشتن، فرار کنیم. ادبیات، برای ما فقط ابزار زیبایی نیست؛ سپر است، شمشیر است، و گاهی مرهم. زن افغانستان، همیشه تاریخ را نوشته، حتی اگر قلم نداشته. حالا وقت آن است که با صدای خود، قصه‌ی خود را بنویسیم؛ بی‌واسطه، بی‌ترس، و با باور.
    در پایان، می‌توان گفت که ادبیات و شعر، به‌ویژه زمانی که با فرهنگی غنی و فلسفه‌ای عمیق همراه است، می‌تواند ابزاری موثر برای انتقال احساسات، افکار و تجربیات بشری باشد. آثار لیلی غزل نه تنها بازتاب‌دهنده‌ی زندگی و تجربیات فردی اوست، بلکه بیانگر دیدگاه‌های اجتماعی و فرهنگی است که می‌تواند برای هر خواننده‌ای جذاب و آموزنده باشد. آشنایی با این شاعره و آثارش به ما یادآوری می‌کند که فرهنگ و هنر همواره می‌توانند به ما کمک کنند تا دنیای پیرامون خود را بهتر درک کرده و به ارزش‌های انسانی بیشتر توجه کنیم. با توجه به اینکه هنر و شعر، از دیرباز تا به امروز، از ابزارهای اصلی برای بیان اندیشه‌ها و احوالات انسان‌ها بوده‌اند، ما امیدواریم که این مصاحبه به عنوان یک منبع الهام برای علاقمندان به ادبیات و هنر، به ویژه در دنیای امروز که با چالش‌های زیادی روبه‌رو است، مورد استفاده قرار گیرد. امیدواریم که با اشتراک‌گذاری این گفتگو، بتوانیم گامی هرچند کوچک در معرفی آثار ارزشمند فرهنگی و هنری برداریم. با سپاس از لیلی غزل برای حضور گرم و کلمات روشنگرش. این گفتگو، پلی بود میان کلمه و دل.
    آدرس کوتاه : https://gozaare.com/?p=2396

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *