آنیلا و سرزمینش!
دادخواهی ۱
دانشآموز دیروز
روزنوشتهای دختران بازمانده از آموزش
نگارنده: بدریه اکرمی
هوا دارد کم کم روشن میشود. سپیدهی صبح، بیقرار دمیدن است و من به وداع آخرین لحظات شب مینگرم. در کنج اتاقم پنجرهای دارم که مرا به دنیای پرهیاهوی این جهان هستی میکشاند. گاه مرا تا آنسوی مرزهای تبریز میبرد و گاه در کنار مقبرهی مولوی در حال سماع هستم. و گاهی ساکت و بیروح در کنار پنجرهام، کابل را به تماشا میایستم؛ که جز تاریکی شب و سرما، روح کابل را هویدا نیست. به خیابانهای کابل مینگرم، ماشینهایی که در حال عبورند و عابرانی که تا ناوقت شب، به جنگ روزگار نشستهاند. به خودم میآیم، نگاهم را به اطراف اتاقم خیره میکنم. کتابهای کوچکم که دنیای مرا بزرگ ساختند، مرا به یاد روزهای مدرسهام میاندازند. روزهایی که از سپیدهی صبح تا غروب خورشید، درس و مشق داشتیم، چقدر در کنارههای دیوار مدرسه، خندیده بودیم، تحسینها شنیده بودیم و چقدر خوشبخت بودیم…
و دوباره با صدای عبور ماشینها از خیابان به خودم میآیم. شبیه کابوسی که خواب را میدزدد، و گاه شبیه رؤیای زیبا که دوست نداری بیدارشوی. اما باید برخاست و با آشوب این هستیِ پرهیاهو، دست و پنچه نرم کرد.
چقدر جالب است این گریز!
گاه از خواب به زندگی فرار میکنی و گاه از زندگی به خواب پناه میجویی…
به آسمان نگاه میکنم، به رفتن ستارهها به هوای قشنگ سپیدهدم، به کوهها که مرا به یاد قلههای بلند پامیر میاندازد. آری، پامیرِ قشنگ من! دیاری که میخواستم بعد از آزمون کانکور به آغوش سبز و زندهاش پناه ببرم، برای این پناه جستن، چقدر مضمون ریاضی را خوانده بودم تا به دانشگاه راه یابم و بروم در قلههای پامیر چرخ بزنم و برقصم! روزهایی که عاشقانه مینوشتم و همکلاسیهایم با گفتن کلمهی نویسنده، روحم را طراوت میبخشیدند و معلم ادبیاتمان، زن زیبا و نیکسرشتی بود که آن سرشت خوب او، وجودم را روشن میساخت.
این تکیه کلام زیبای او مرا به دنیای نوشتن میکشانید.
میگفت:
«تو در آینده نویسندهی خوبی میشوی جان مادر….»
شور و عشق متفاوتی داشتم. تازه از بیماری کرونا رهایی یافته بودیم و با دلهای تنگمان در مدرسه لباس عشق میدوختیم، آزمون نیمهی سال هم که گاهی ما را از نخ عشق به نخ میخانیک و درس میکشانید، در همین تقلا بودیم که ناگهان گفتند کابل سقوط کرد! و از آن روز ماجرای مُردن تدریجی ما آغاز شد. در گذشته سیر داشتم که سقوط کابل شبیه شوک دوباره به حال برگشتاندم.
شرح حال، بسیار جالب نیست. جادههای بیعابر که آرامش ندارند، مردانشان نحیف و ناامید گشته و دخترکان و زنانی که در چهارسوی دیوارها زندانی شدند، دخترکانی که روزهاست به مدرسه نرفتهاند و همه فریاد میزنند: برگرد، ای کابل! برگرد، ای روزهای خوش! و در این رفتن و آمدن به گذشته و حال، سحر شد، آفتاب تابید و یک روز دیگر در دفتر جهان ثبت شد. چقدر این آفتاب نماد قدرت است. مرا با وجود این همه تاریک بودنش به سوی امید میکشاند. در تجلیِ زیبایی او قامت رعنای هندوکش و بابا را مینگرم و دوباره آدمک خوش صدایی که هرگز او را ندیدهام و حرفهایش مرا زنده نگه میدارد، درِ گوشم به طنین درمیآید و چنین پژواک میدهد:
آهای دختر پرخروش دریا
تو مگر زادهی عشق نیستی؟!
چه کسی گفته است هریرود با تو وداع کرده است؟
چه کسی میگوید در دل بند امیر شناور نخواهی شد و بودا را به نظاره نخواهی نشست؟
زبانش لال هرکه گفت، قلمت امسال از نی سبزهای بچهی بهار نیست.
عزیزم!
من تو را تماشا داشتم. تو در دل لاله زارهای بهار بودی با نی سبز بر برگ چنار بیت مثنوی را مینوشتی:
هندوکش با آن شکوه به تو تعظیم کرده بود، آفتاب نگاهت داشت و آسمان نیلگون برایت تبسم میکرد
گاه در دل بند امیر شناور بودی و بودا برایت کف میزد.
گاه در کوچهی شکرفروشان قونیه سماع داشتی.
بهار هر روز تجلی میکرد، درختان شگوفان شده بود و حتی کابل نیز زنده گشته بود
آری، کابل مان برگشته بود، زنده، شاداب و جاری….
دیدگاهها و نظرات ابرازشده در این مقاله لزوماً سیاست یا موضع گزاره را بازتاب نمیدهد.