اسلام برای خنگ‌ها

فوتبال و پروپاگاندای آمریکا در افغانستان

کریگ ویتلاک

عتیق اروند

ترجمۀ عتیق اروند

هنگامی که ارتش ایالات متحده در افغانستان مستقر شد، تیم‌های نیروهای خاص را برای انجام عملیاتی در خصوص تأثیرگذاری بر عواطف، افکار و رفتار مردم معمولی و ریش‌سفیدان و متنفذین افغانستان بسیج ساخت. این تاکتیک‌ها که به عنوان عملیات روانی یا (psy-ops) شناخته می‌شد، شکلی قدیمی از جنگ‌های غیرمتعارف جهت ورزدادن افکار عمومی به نفع اهداف آمریکایی و تضعیف ارادۀ دشمن بود. نیروهای ویژۀ ارتش ایالات متحده یا (Green Berets) و پیمانکاران نظامی این کشور، در تیم‌های علمیات روانی (psy-ops)، فرهنگ‌های خارجی را مورد مطالعه قرار می‌دادند تا بتوانند از تفاوت‌های ظریف دینی، زبانی و اجتماعی به نفع خویش بهره‌برداری کنند.  

اما حکایت متخصصان psy-ops و سایر سربازانی که به صورت اضطراری وارد افغانستان شده بودند، حکایت فیل و تاریکخانه بود. سال‌ها پس از آغاز جنگ، ارتش آمریکا هنوز هم تقریباً هیچ پرسنل نظامی‌ای که قادر باشد فارسی و پشتو را روان صحبت کند، نداشت. تنها شمار اندکی از نیروها دورادور از تاریخ، آداب دینی و پویایی قبیله‌ای افغانستان آگاهی داشتند.

هنگامی که سرگرد لوئیس فریاس (Maj. Louis Frias) افسر گردان هشتم PSYOP از Fort Bragg, North Carolina، در جولای 2003 به افغانستان اعزام شد، در هواپیما خودش را برای مطالعۀ کتابی با جلد رقعی به نام «اسلام برای خنگ‌ها» آماده کرد. چند عبارت فارسی را آموخت اما همان‌ها را هم چنان درهم‌و‌برهم به زبان آورد که افغانستانی‌ها از او خواهش کردند که به همان زبان انگلیسی اکتفاء کند. او در مصاحبه‌ای با تاریخ شفاهی ارتش گفته بود که: «احساس می‌کرده یک احمق بی‌دست‌وپاست.»

فریاس رهبری یک تیم کوچک psy-ops را برعهده داشت که در سفارت آمریکا فعال بودند و پوسترها و متن‌هایی رادیویی را جهت حمایت از اصول دموکراتیک و همچنین نیروهای امنیتی افغانستان پخش و نشر می‌کردند. اما بزرگترین پروژۀ این تیم، تهیۀ یک کتاب کمیک بود. ایده‌اش متعلق به یکی از سربازانی بود که فریاس با وی در سالن غذاخوری ملاقات کرده بود و طبق نظر او، این راهی برای دستکاری اذهان جوانان افغانستانی بود. بنابراین، تیم psy-ops، تصمیم می‌گیرد تا یک کتاب کمیک دربارۀ اهمیت رأی‌دهی طراحی کند؛ حول داستان فوتبال بازی کردن چند کودک. زیرا همان‌طور که فریاس می‌گوید، «فوتبال در افغانستان چیز بزرگی است.»

در این کتاب مصور، دسته‌ای از بچه‌ها از قبیله‌ها و اقوام گوناگون، در حال توپ‌بازی‌اند تا این‌که یک پیر خردمند با کتاب قانون زیربغل ظاهر می‌شود. این کتاب که نماد قانون اساسی افغانستان است، صرفاً نحوۀ بازی را به کودکان دیکته نمی‌کند، بلکه پروسۀ تازه‌ای برای گزینش کاپتان تیم را از طریق رأی‌دهی تبیین می‌کند.

فریاس گفت: «بچه‌ها همه دوست داشتند رهبر تیم شوند که به یکباره پیرمرد خردمند وارد می‌شود و می‌گوید: شما باید به یک شخص رأی بدهید تا او رهبر تیم‌تان بشود.» به گفتۀ فریاس «همین بود داستان کتاب مصورمان. تیم، پیش‌نویسی از این داستان کمیک را به کودکان کوچه و بازار نشان داد و از کودکان «بازخورد خوبی» گرفت.»

اما پروژه با تأخیر و موانع بروکراتیک مواجه شد. دیپلمات‌های سفارت آمریکا و فرماندهان نظامی در کابل و بگرام، هر کدام‌شان بر بازبینی این داستان تأکید داشتند. به گفتۀ فریاس، «هر کس می‌خواست نظر خودش در آن گنجانده شود.» تا هنگامی که تور شش ماهۀ مأموریت وی پایان پذیرفت و او به Fort Bragg بازگشت، هنوز هم کتاب مصور زیر چاپ نرفت و او هرگز موفق نشد نسخۀ نهایی آن را ببیند. به گفتۀ فریاس «به من گفته شد که کتاب چاپ شده است. آنچه که نمی‌دانستم این است که چه تأثیری بر جامعه گذاشته است.»

تیم دوم psy-ops مستقر در بگرام نیز از فوتبال به عنوان یک مدیوم برای پروپاگاندا بهره می‌برد. از سال 2002، تیم بگرام بیش از هزار توپ فوتبال را در رنگ‌های سیاه، سرخ و سبز ـ رنگ پرچم افغانستان ـ و با درج شعار «صلح و اتحاد» به فارسی و پشتو توزیع کرد. این توپ‌ها در میان جوانان محبوب شدند و تیم psy-ops به این نتیجه رسید که برنامۀ‌شان به یک موفقیت بزرگ دست یافته است.

دیگران اما شک داشتند. سرلشکر ارتش جیسون کامیا (Maj. Gen. Jason Kamiya)، فرماندۀ نیروهای آمریکایی مستقر در بگرام از 2005 تا 2006، روزی چشمش به یکی از این توپ‌ها افتاد و تصمیم گرفت آزمایشی انجام دهد. در سفری که به ولایت پکتیکا در شرق افغانستان داشت، چند توپ فوتبال را هم با خودش برد. وقتی جمعی از کودکان دور هاموی‌اش حلقه زدند، یکی از توپ‌ها را میان آن‌ها انداخت. بچه‌ها با خوشحالی به توپ لگد زدند و کامیا فهمید که هیچ کدام از آن‌ها حتی زحمت دیدن رنگ پرچم و یا عبارت «صلح و اتحاد» را هم به خود ندادند.

پس از بازگشت به پایگاه بگرام، به تیم psy-ops توصیه کرد که در تاکتیک‌هایشان تجدیدنظر کرده و از عقل سلیم بهره ببرند. من گفتم: «ببینید دوستان! کار ما در افغانستان این نیست که تیم بعدی فوتبال المپیک این کشور را سروسامان دهیم، درست؟.» وی در مصاحبۀ تاریخ شفاهی ارتش گفت که «توپ فوتبال یعنی انتقال پیام؛ پس پیامی انتقال نیافته.»

اما در عوض کنارگذاشتن پروپاگاندای فوتبال، رزمندگان تیم عملیات روانی، بیشتر به [کارایی] آن متعهد شدند. آن‌ها توپ دیگری را طراحی کردند که پرچم‌های چندین کشور از جمله پرچم عربستان سعودی بر روی آن نقش بسته بود. پرچمی که رویش کلمۀ شهادت [لا إله إلا الله محمد رسول الله] درج شده بود. تیم‌های psy-ops، با این تصور که آیتم‌های جدید این‌بار در میان مردم غوغا بپا خواهند کرد، توپ‌های فوتبال را به طور گسترده توزیع کردند و حتی آن‌ها را از چرخبال‌ها پایین انداختند تا بتوانند بدین وسیله، اعتراض عمومی افغانستانی‌های خشمگین را که فکر می‌کردند درج کلمات مقدس بر روی توپ فوتبال توهین‌آمیز است، برانگیزند.

میرویس یاسینی، یکی از نمایندگان پارلمان افغانستان در مصاحبه با BBC گفت که «درج آیه‌ای از قرآن بر روی چیزی که به آن لگد می‌زنید، در هر کشور اسلامی‌ای توهین محسوب می‌شود.» سرانجام ارتش آمریکا مجبور به عذرخواهی از مردم شد.

تیم‌های psy-ops تنها کسانی نبودند که می‌کوشیدند تا شرایط افغانستان را بفهمند. جهل فرهنگی و سوء‌تفاهمات، واحدهای نظامی ارتش آمریکا را در جریان جنگ آزار می‌داد و توانایی‌شان را برای انجام عملیات، جمع‌آوری اطلاعات و اخذ تصامیم تاکتیکی به چالش می‌کشید. اکثر نیروها به مدت شش تا دوازده ماه به منطقۀ جنگی (war zone) اعزام می‌شدند. تازه وقتی که با مناطق اطراف‌شان خو می‌گرفتند، باید به خانه بازمی‌گشتند. جانشینان آموزش‌ندیدۀ‌شان همین چرخه را تجربه می‌کردند و این، هر سال پی سالی دیگر تکرار می‌شد.

قرار بر این بود که نیروها پیش از ترک آمریکا، آموزش‌های مختصری در مورد زبان‌ها، آداب و بایدها و نبایدهای فرهنگی افغانستان دریافت کنند. اما افسران معتقد بودند که در بسیاری از تأسیسات نظامی، چنین آموزش‌هایی بی‌ارزش است و یا [تصور می‌کردند که چنین آموزش‌هایی] برای لشکرهای بزرگتری از نیروهایی که عازم عراق هستند، قبلاً طراحی شده است ـ تصوری مبنی بر این فرض غلط که مردم در همۀ کشورهای دوردست مسلمان‌نشین یکسان هستند.

در سال 2005، سرگرد دانیل لاوت (Daniel Lovett) افسر توپخانۀ صحرایی گارد ملی تنسی (Tennessee National Guard) گزارشی از روند آموزش‌های پیش از استقرار نیروها، در پایگاه شلبی (Camp Shelby) ـ که پایگاه بزرگ باقی مانده از جنگ جهانی اول در جنوب می‌سی‌سی‌پی بود ـ ارائه کرد.

در جریان صنف‌ آگاهی فرهنگی، مربی صنف پاورپوینت‌اش را با گفتن این جمله آغاز کرد: «خیلی خب! وقتی به عراق رسیدی!» لاوت حرفش را قطع کرد و گفت، واحد او به جای دیگری برای جنگ می‌رود؛ اما مربی در پاسخ گفت: «او خدا! عراق، افغانستان؛ یک چیز است.»       

این بی‌تفاوتی، لاوت را عصبی کرد؛ کسی که به عنوان مشاور نیروهای افغانستان منصوب شده بود و تشنۀ درک اوضاع و احوال این کشور بود. او در مصاحبه با تاریخ شفاهی ارتش گفت: «مأموریت ما کلاً در مورد آگاهی فرهنگی بود. یکی از اهداف ما، گسترش روابط شخصی در میان مردم بومی بود… با این مأموریت، مشروعیت و اعتبار لازم را در مواجهه با مردمی که می‌کوشیدیم تا با آن‌ها کار کنیم، حاصل می‌کردیم. اقرار می‌کنم که سخت بود. کار سختی بود. آیا ما آماده بودیم که برویم و این کار را انجام دهیم؟ باید بگویم که در آن زمان، مطلقاً نه!.»

نحوۀ آموزش در سایر پایگاه‌ها هم معمولاً بهتر از این نبود. سرگرد ارتش جیمز ریس (Maj. James Reese) که برای خدمت در یک گروه عملیات خاص در افغانستان به این کشور رفته بود، می‌گوید که مربیان در Fort Benning جورجیا، تلاش داشتند تا در عوض فارسی و پشتو، زبان عربی را که گویشوران گسترده‌ای در عراق داشت اما برای افغانستانی‌ها زبانی بیگانه بود، آموزش دهند. او می‌افزاید که «آموزش‌ها به طور کل بیهوده بودند.»

سرگرد کریستین اندرسن (Maj. Christian Anderson) اظهار داشته که آموزش در Fort Riley قرارگاه ارتش در دشت‌های کانزاس، «وحشتناک» بود و هیچ سودی برای آماده شدن وی جهت انجام وظیفه به حیث مشاور یک واحد پولیس مرزی افغانستان نداشته است. [به طور مثال] صرفاً از منظر جغرافیایی، تصور او این بود که آموزش‌های تاکتیکی، پیش از اعزام به محل احمقانه است.

اندرسن در مصاحبه با تاریخ شفاهی ارتش گفت، «می‌خواهم بگویم که در واقع پرسنل‌تان را وقتی می‌خواهند بجنگند آموزش دهید. افغانستان کوه‌های بسیاری دارد، درست؟ توره بوره، هندوکش، همۀ این چیزها، کوه‌ها. افغانستان باتلاق ندارد؛ خب پس چرا واحدهای ما در Fort Polk لوئیزیانا آموزش می‌بینند؟ چرا ما در Fort Riley آموزش می‌دیدیم؟ جایی که عین میز شام تخت است؟.»

دروسی که به مختصات فرهنگی افغانستان می‌پرداختند ـ برخلاف دروس عراق‌شناسی ـ اغلب قدیمی یا کاملاً خنده‌دار بودند.

سرگرد برنت نواک (Maj. Brent Novak) از اعضای هیأت علمی West Point که به عنوان مربی مدعو در آکادمی نظامی کابل خدمت می‌کرد، در سال 2005 در Fort Benning در آموزش‌های پیش از استقرار حضور یافته بود. او مجبور شده بود در صنوفی بنشیند که برای نجات از حملات هسته‌ای، کیمیایی و بیولوژیکی دایر شده بود ـ با این‌که چنین تهدیدهایی در افغانستان وجود نداشت. [اما در عوض] در باب فرهنگ افغانستان فقط به طور گذرا تذکراتی داده شد.     

یکی از اسلایدهای پاورپوینت در Fort Benning هشدار می‌داد که از نشان دادن علامت شست رو به بالا به کسی، خودداری کنید چرا که افغان‌ها آن را به عنوان حرکتی زشت (بیلاخ) قلمداد می‌کنند. نواک در مصاحبه با تاریخ شفاهی ارتش به خاطر می‌آورد که «وقتی وارد افغانستان شدم، کودکان به من علامت شست رو به بالا را نشان می‌دادند و من پیش خود می‌گفتم: یاخدا! یعنی این بچه‌ها دارند به من توهین می‌کنند؟.» پس از تحمل انبوهی شست رو به بالا، این آمریکایی ازهمه‌جا بی‌خبر از مترجم می‌پرسد که وی چه کرده که این قدر به او توهین می‌کنند؟ مترجم با حوصله توضیح می‌دهد که علامت شست رو به بالا یعنی، «کارت درسته» و «بخیر بروی.»

افسران با نگاهی به گذشته گفتند که ای کاش کسی پیدا می‌شد و آداب خوب افغان‌ها را به آن‌ها می‌آموزاند: با افراد رابطۀ دوستانه و شخصی برقرار سازید، چند کلمه‌ای از زبان‌شان را بیاموزید، در برابر دادوفریاد و باوباو و چاوچاو مقاوم باشید و افسران افغانستانی را به چای‌نوشی دعوت کنید.

سرگرد ارتش ریچ گری (Maj. Rich Garey)، که در سال‌های 2003 و 2004 گروهی از سربازان را در شرق افغانستان رهبری می‌کرد، گفت که مدتی طول کشید تا یاد گیرد که آرام باشد. «ما همانند تبهکاران وارد عمل می‌شدیم، ریش‌سفید دهکده را تعقیب می‌کردیم و گیرش می‌آوردیم و از وی می‌پرسیدیم که آدم‌های بد کجا هستند. آن‌ها هم همیشه به ما می‌گفتند که آدم بدی در اینجا نیست. گرچه ما به مرز پاکستان بسیار نزدیک بودیم.» او افزود که «بدیهی‌ست که آدم‌های بد آنجا بودند؛ اما ما راه درستی را برای جمع‌آوری اطلاعات طی نمی‌کردیم.»

در یکی دیگر از مصاحبه‌های تاریخ شفاهی ارتش، سرگرد نیکولای آندرسکی (Maj. Nikolai Andresky) گفت، متأسف است که پیش از اعزام‌اش به افغانستان و آموزش دادن سربازان این کشور در سال 2003، چیز زیادی در باب ریتم‌های اساسی جامعۀ افغانستانی نیاموخته بود. [بعد از مدت‌ها] سرانجام به این نتیجه رسید که در عوض این‌که از افغانستانی‌ها توقع داشته باشد که راه و رسم آمریکایی را در پیشبرد کارها اتخاذ کنند، بهتر است که خودش به روش آن‌ها گام بردارد.

آندرسکی گفت که «اگر [قبلاً] به من می‌گفتید که چیزی به عنوان «یک ساعت» جلسه در افغانستان وجود ندارد، حرف‌تان را نمی‌پذیرم. اما پس از آن‌که آنجا رفتم، فهمیدم که همین‌طور است. چنین چیزی در افغانستان نیست. اگر شما جلسه‌ای داشته باشید، دست‌کم سه ساعت به طول می‌انجامد. آن‌ها با سپاس‌گزاری از الله کلام را آغاز می‌کردند، بعد خب مشخص است که از خدا تا خودشان، زنجیره‌ای از افراد بزرگوار بود که باید از آن‌ها هم یاد می‌کردند. هر فرد حاضر در جلسه باید همین کار را می‌کرد. اگر مثلاً شما بعد از سپاس‌گزاری از خدا، باقی حرف‌های‌شان را قطع می‌کردید تا به خودشان برسند، شاید دو ساعت را ذخیره می‌کردید. همین چیزها بود که آرزو می‌کردم که ای کاش درک بهتری از این فرهنگ می‌داشتم.»

نیروهای آمریکایی که معمولاً عجول بودند، چنین فرهنگی برایشان چالش بزرگی محسوب می‌شد و سخت بود تا جلو زبانشان را بگیرند و حرف طرف مقابل را قطع نکنند. سرگرد ویلیام وودرینگ (Maj. William Woodring) افسر گارد ملی آلاسکا، در مصاحبه‌ای با تاریخ شفاهی ارتش گفت «زمان برای آمریکایی‌ها طلاست؛ اما زمان در آنجا هیچ معنایی نداشت. ما می‌کوشیدیم تا آن‌ها را مجبور کنیم که زمان‌شان را با ما تنظیم کنند اما این تلاش برای آن‌ها غیرقابل درک بود. بسیاری از آن‌ها ساعت ندارند و حتی نمی‌توانند ساعت را بخوانند. ما آن‌ها را مجبور می‌کردیم که در یک زمان مشخص مأموریت محول شده را انجام دهند، اما این برای آن‌ها بی‌معنی بود: «چرا چنین کاری را در چنین زمانی باید انجام دهیم؟.»

ارتش ایالات متحده، به مثابه یک نهاد، بر اهمیت اکت احترام به اسلام که دین رسمی دولت افغانستان بود و نزدیک به 85 درصد مسلمانان‌اش هم سنی‌مذهب بودند، تأکید داشت. اما فقدان آموزش‌های فرهنگی و دینی نظام‌مند سبب شده بود که سربازان آمریکایی هم همان کلیشه و پیش‌داری‌هایی را که در باب این مردم رایج بود حفظ کنند.

سرگرد کریستوفر پلامر (Maj. Christopher Plummer) که در سال 2005 به عنوان افسر آموزگار و مأمور ساحوی ارتش افغانستان، به این کشور اعزام شده بود، در مصاحبه با تاریخ شفاهی ارتش گفت که «فرهنگ این مردم فرهنگ فریب و فساد است که به نظر می‌رسد ریشه‌اش برمی‌گردد به سابقۀ تاریخی فرهنگ اسلامی که هزاران سال! می‌شود در این منطقه رایج است.»

سایرین، اسلام را دینی بی‌مدارا می‌دانستند و به این نتیجه رسیده بودند که غیرممکن است که این دین میان تفاوت‌ها پل بزند. جان دیویس (John Davis) افسر بازنشستۀ ارتش که به عنوان مربی در وزارت دفاع افغانستان به این کشور اعزام شده بود، در مصاحبه با تاریخ شفاهی ارتش گفت که «جهان اسلام، یعنی یا حرف من را بپذیر یا بمیر. هر کس مسلمان نیست، نظر به گفتۀ محمد پیامبرشان، کافر است. ما باید بر این جنبه از تفکر مذهبی [در هنگام آموزش نیروها] غلبه می‌کردیم، این دقیقاً چیزی بود که [جدا از اعتقاد نیروهای ارتش افغانستان] طالبان هم آن را قبول داشتند. طالبان هم می‌گفتند که می‌کوشند اسلام ناب محمدی، اسلام بنیادگرا را بر سرتاسر کشور تحکیم بخشند و بنابراین می‌خواهند از شر کفار خلاص شوند.»

با این حال، بسیاری از سربازان، دیدگاه بس ظریف‌تری داشتند. با این‌که افغانستانی‌ها قویاً مسلمان شناخته می‌شوند، اما توماس کلینتون (Thomas Clinton) سرگرد تفنگداران دریایی، معتقد است که این بدان معنا نیست که آن‌ها عمیقاً مذهبی هم هستند. او در مصاحبه با تاریخ شفاهی ارتش گفت که «آن‌ها عین مردمان مذهبی آمریکا هستند. شما کاتولیک‌های افراطی، باپتیست‌ها و پروتستان‌ها را دارید، و سپس افرادی را دارید که با مذهبی خاص رشد یافته‌اند اما کلیسا برو نیستند.» او گفت که از میان سربازان جوانی که او آموزش می‌داده، تنها شمار اندکی پنج وقت نمازشان را می‌خواندند و یا به طور منظم، برای ادای نماز به مسجد می‌رفتند.

به استثنای زلمی خلیلزاد ـ افغان‌آمریکایی‌ای که به مدت دو سال به حیث سفیر آمریکا در افغانستان خدمت کرد ـ بیشتر دیپلمات‌های آمریکایی با قلمرو [و حدود ارضی] این کشور ناآشنا بودند. از آنجایی که سفارت آمریکا از سال 1989 تا 2002 بسته مانده بود، پیش از حملۀ آمریکا، کمتر کسی [از آمریکایی‌ها] از این کشور دیدن کرده بود.

وزارت خارجۀ آمریکا، شمار زیادی از کارشناسان منطقه‌ای را که در سایر قسمت‌های آسیای جنوبی و مرکزی خدمت کرده بودند، در فهرست افراد واجد شرایط [اعزامی به افغانستان] درج کرد، اما داوطلب چندانی برای رفتن به این کشور نیافت. برای پر کردن خلای موجود، از ترکیبی از افراد تازه‌کار سرویس خارجی و افراد مسنی که حاضر به دست شستن از مزایای بازنشستی بودند، بهره برد.

جنرال دیوید بارنو (Gen. David Barno) فرماندۀ نظامی آمریکا از 2003 تا 2005، در مصاحبه با تاریخ شفاهی ارتش گفت که «سفارت آمریکا خودش سازمانی بسیار بسیار کوچک و بسیار جوان، با شمار فوق‌العاده قلیلی از افراد بود که دارای تجربۀ چشم‌گیری نبودند.» به مانند نیروهای نظامی، دیپلمات‌ها هم معمولاً به مأموریت‌های شش تا دوازده ماهه فرستاده و بازگشت داده می‌شدند. در نتیجه، همواره خبر چندانی از خرد افراد باتجربه نبود.

بیشتر افغانستانی‌ها این گسست فرهنگی [میان فهم آمریکایی‌ها و واقعیت‌های موجود] را به مثابه امری نامتجانس درمی‌یافتند؛ به ویژه روستانشینان، که نگاه چندانی به جهان بیرون نداشتند و هرگز تلویزیون‌های آمریکایی یا فیلم‌های هالیوودی را ندیده بودند. مشاهدۀ نیروهای زره‌پوش آمریکایی که لباس‌های استتاری بر تن دارند، با عینک‌های بازتابنده‌ای که دور صورت‌شان پیچیده و سیم‌هایی از دور سرشان بیرون زده، [برای این روستانشینان] می‌توانست تداعی‌گر فرازمینی‌ها باشد.

سرگرد کلینت کاکس (Maj. Clint Cox) افسر ارتش که در قندهار خدمت می‌کرد، گفت که «احتمالا 90 تا 95 درصد از افغانستانی‌هایی که من با آن‌ها رابطه داشتم، ما را به چشم بیگانگان [یا فضایی‌ها] می‌دیدند. آن‌ها تصور می‌کردند که ما با عینک‌های آفتابی خویش قادریم آن طرف دیوار را ببینیم.»

سرگرد کیلر دورکین (Maj. Keller Durkin) که دوبار با لشکر هشتادودوم هوابرد به افغانستان اعزام شده بود، در مصاحبه با تاریخ شفاهی ارتش گفت که در ابتدا گذاشتن تأثیری مثبت در برقراری رابطه با افغانستانی‌ها دشوار است. «چیزی که کاملاً به آن باور دارم این است که اگر شما به یک آمریکایی تا دندان مسلح نگاه کنید، به طرز حیرت‌آوری شبیه استورم تروپرز (stormtroopers = سربازان سری فیلم‌های جنگ ستگاران که جورج لوکاس طراح‌شان بود) است و چنین فردی به نظر نمی‌رسد که فرد مناسبی برای ربودن قلوب و اذهان مردم باشد.»  

سرگرد آلوین تیلی (Maj. Alvin Tilley) یک سرباز آفریقا ـ آمریکایی، گشت و گذار در روستایی را به خاطر می‌آورد که مردمش، هرگز در عمرشان یک مرد سیه‌چرده را از نزدیک ندیده بودند. «بچه‌ها به من نگاه می‌کردند و می‌گفتند اوه یاخدا! این چیست دیگر! آن‌ها صورت‌هایشان را می‌مالیدند. من از مترجم‌ام پرسیدم که این بچه‌ها چه می‌کنند؟ و او در جواب گفت: اوه! آن‌ها فکر می‌کنند که رنگ پوست‌ات کم‌کم پاک می‌شود.»

تیلی که ساکن شهری در ایالات متحده است گفت که از دیدن انبوهی از کلبه‌های گلی بی‌آب و برق شوکه شده بود. او گفت که «شما آنجا می‌روید و منتظرید که هر آن، موسی از کوچه‌بازارهایش عبور کند. و این بیشتر از هر چیز دیگری شوکه‌کننده بود.»

از جمله اماکنی که تصاویر عهد عتیق را برای سربازان تداعی می‌کرد، ولایت ارزگان در جنوب مرکزی افغانستان بود. ارزگان که توسط رشته‌کوه‌ها و زمین‌های بایر محصور شده بود، در طول تابستان سوزاننده و در فصل زمستان یخ‌زننده بود. کشاورزان با مراقبت از کشتزارهای کوکنار که در برابر خشکسالی مقاوم بودند، امرار معاش می‌کردند. این ولایت که محل زیست قبایل محافظه‌کار پشتون بود، خانۀ مشهورترین فرزند ارزگان یعنی ملا محمد عمر ـ رهبر معنوی تک‌چشم گروه طالبان ـ نیز بود.

سرگرد ارتش ویلیام بورلی (Maj. William Burley) رهبر تیم امور مدنی، در سال 2005 کمک‌های بشردوستانه را به منطقۀ روستایی شین کی ارزگان انتقال داد. او گفت که روستانشینان بی‌بضاعت آنجا، منابع آبی بسیار محدودی داشتند و جوانان‌شان آن‌قدر منزوی بودند [و علاقه‌ای برای گسترش روابط‌شان با غریبه‌ها نداشتند] که ازدواج با دخترعمو [ازدواج‌های درون‌فامیلی] امری عادی محسوب می‌شد.

او در مصاحبه‌ای با تاریخ شفاهی ارتش گفت «از گفتن این چیز متنفرم ولی در آنجا اختلال درون‌آمیزی (inbreeding) ـ رابطۀ جنسی دو جنس که باهم نسبت ژنتیکی دارند ـ فراوان یافت می‌شد. ولسوال سه انگشت شست داشت.»

بورلی به عنوان افسر نیروهای ویژه، از معیارهای معمول آراستگی ارتش معاف بود؛ بنابراین تا جای ممکن ریش‌اش را بلند می‌کرد تا همرنگ جماعت شود. او افزود که «این یک عیب جدی فرهنگی برای من بود که ریش نداشتم. آن‌ها بالاخره توانستند از زنخم بگیرند و در فرهنگ آن‌ها، اگر ریش کسی در دستت جا گرفت، یعنی می‌توانی به وی اعتماد کنی.»

برای آمریکایی‌ها، پذیرش سایر اعمال جهت اعتمادسازی دشوارتر بود. در کل کشور، رسم این بود که بزرگان قبایل و افسران نظامی افغانستان، دوستی و وفاداری خویش را با دست در دست مردان دیگر گذاشتن و قدم‌زدن با آن‌ها تبارز می‌دادند. اگر چنین چیزی به سربازان آمریکایی پیشنهاد می‌شد، یا باید این عمل را [که شباهت زیادی به اعمال همجنس‌گرایانه دارد] می‌پذیرفتند، و یا خطر توهین به میزبانان خویش را به جان می‌خریدند.

کریستین اندرسون (Maj. Christian Anderson) سرگرد ارتش و افسری که کارش آموزش پولیس مرزی افغانستان بود، با تعجب پرسید که «برای یک مرد آمریکایی؟ قدم زدن داخل شهر آن هم دست در دست مردی دیگر؟ خب بله! این…» او مکث کرد تا واژه‌های مناسب را بیابد «اما خب من این کار را انجام دادم چرا که انجام ندادنش توهین محسوب می‌شد.»

از نظر یک آمریکایی، تشخیص این‌که این عمل چه زمانی ممکن است نشان‌دهندۀ عشق افلاطونی [رابطۀ عاطفی و احترام‌آمیز بدون تماس جنسی] باشد و چه زمانی نشان‌دهندۀ چیزی دیگر [مثلاً نشانۀ همجنس‌گرایی]، سخت به نظر می‌رسید. همجنس‌گرایی از نظر طالبان ممنوع و در نظر مردان بالغ یک تابو بود. اما در میان مردان افغانستانی غیرمعمول نبود و آن را به معنای ارتکاب نوعی سوء استفادۀ جنسی که به نام بچه‌بازی مشهور بود، می‌شناختند.

افسران ارتش افغانستان، جنگ‌سالاران و سایر معامله‌گران صدر قدرت، با نگه‌داری از [و گشت و گذار با] بچه‌بی‌ریش‌ها و نوجوانان خدمتکار تحت عنوان بردگان جنسی، [اتفاقاً ثروت و قدرت‌شان را] به رخ دیگران می‌کشاندند. سربازان ایالات متحده، این عمل را «عشق مرد پنجشنبه‌ای» نام گذاشته بودند؛ چرا که بچه‌بازها در عصر روزهای پنجشنبه ـ پیش از این‌که تعطیلات آخر هفته آغاز شود ـ بچه‌ها را مجبور می‌کردند تا لباس زنانه بپوشند و برقصند. گرچه سربازان آمریکایی از آزار جنسی ناخوش بودند، اما فرماندهان‌شان به آن‌ها گوشزد کرده بودند که کاری به کار افغانستانی‌ها نداشته باشند؛ چرا که نمی‌خواستند متحدان‌شان در جنگ با طالبان، آن‌ها را تنها بگذارند.

سرگرد وودرینگ (Major Woodring) افسر گارد ملی آلاسکا، اظهار داشت، هنگامی که او به عنوان مربی به مدت یک سال در ارتش افغانستان خدمت می‌کرد، [با دیدن رسم] عشق مرد پنجشنبه‌ای شوکه شد. او افزود که «خود درک کل سبک زندگی افغانستانی‌ها به اندازۀ کافی چالش‌برانگیز بود؛ با این حال، سربازان آمریکایی نمی‌توانستند بفهمند که چگونه مردان افغانستانی می‌توانند در قبال زنان دیدگاه‌های به شدت محافظه‌کارانه داشته باشند اما همزمان، با سایر مردان معاشقه کنند و با برقراری رابطۀ جنسی با پسران نوجوان، خودشان را به رخ دیگران بکشانند.

وودرینگ افزود «شما واقعاً باید احساسات‌تان را کنار بگذارید و بپذیرید که اینجا وطن شما نیست. باید کاری را که آن‌ها می‌کنند بپذیرید و عواطف شخصی‌تان را در [فهم] فرهنگ آن‌ها داخل نسازید. نگاه کردن به زنان حرام است. حتی اگر یک پسر 17 ساله به زنی خیره شود، ممکن است به قتل برسد. با این حال، در هیچ‌یک از آموزش‌هایی که دیدیم، خبری از این چیزها نبود. کسی نگفت ممکن است با دخالت در این مسائل آسیب ببینید.»

در جریان طرح مسئلۀ پیشنهاد برای مقاربت جنسی، عوامل خطرناکی که سبب بروز چنین پیشنهادی می‌شد شامل دارا بودن قیافه‌ای جوان و صورتی خوش‌تراش بود؛ خطراتی که اکثر نیروهای آمریکایی را تهدید می‌کرد (زیرا نزدیک به نود درصد این نیروها مردان جوان بودند).[1]

سرگرد رندی جیمز (Maj. Randy James) افسر اطلاعات هوانوردی، برخوردی پرتنش را در سال 2003 به خاطر می‌آورد؛ زمانی که یک مرد افغانستانی، به یک سرباز آمریکایی با صورتی بچگانه نزدیک شد و گفت «تو زن منی!.» خوشبختانه این رویداد به خشونت کشیده نشد.

جیمز در مصاحبه با تاریخ شفاهی ارتش گفت که «این رویداد از کنترل خارج نشد؛ هیچ چیز بدی رخ نداد. اما خب این لحظه، نه برای او و نه برای هیچ کس دیگری در آنجا خوشایند نبود.»[2]    


[1] پانوشت نویسنده: زنان نقش مهمی در جنگ ایفا کردند و بسیاری از آن‌ها در صفوف گروه‌های رزمی در افغانستان خدمت کردند. به گفتۀ وزارت دفاع آمریکا، تا آگوست 2020، 55 سرباز زن آمریکایی در افغانستان کشته و بیش از 400 نفر نیز زخمی شدند.

[2] Translated from (The Afghanistan Papers; a secret history of the war, Craig Whitlock, New York: Simon & Schuster. 2021

تمامی قلاب‌ها از مترجم است.

دیدگاه‌ها و نظرات ابرازشده در این مقاله لزوماً سیاست یا موضع گزاره را بازتاب نمی‌دهد.

آدرس کوتاه : https://gozaare.com/?p=1024

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *