پروژهی ملتسازی
نگارنده: کریگ ویتلاک
ترجمهی عتیق اروند
هنگامی که مقامهای آمریکایی در اواخر ماه دسمبر 2001، به هدف آغاز به کار دولت موقت افغانستان، از کابل دیدن کردند، در ارگ ریاست جمهوری با تشنابهای لبریزشده از مدفوع مواجه شدند. بیرون ارگ هم چندان تماشایی نبود؛ مه غلیظی از دود بر سر ویرانههای پایتخت آویزان بود. بیشتر افغانستانیها برای گرم نگهداشتن خویش، چوب و زغال چوبی را میسوزاندند. معدود ساختمانهای عمومیای که هنوز پابرجا مانده بودند، از در و پنجره و سیمهای مسی و لامپهای برق و کابل تلفون تهی شده بودند. البته که اینها اهمیتی نداشت؛ چرا که تلفون و خدمات برقرسانی در کابل، سالها بود که از کار افتاده بود.
چند روز بعد، رایان کراکر (Ryan Crocker) عربشناس 52 سالۀ دستگاه سرویس خارجی، وارد افغانستان شد تا در بازگشایی سفارت ایالات متحده ـ که مدتها میشد بسته مانده بود ـ آستین ور زده و نقش سفیر موقت را ایفا کند. از آنجا که کابل فاقد میدان هوایی فعال بود، او 30 مایل دورتر، در میدان هوایی پایگاه نظامی آمریکا در بگرام فرود آمد.
کراکر در مسیر راه کابل، «مایل به مایل پل و پلچکهای زهواردررفته را رد کرد» و رودخانه را دور زد؛ چرا که پل روی آن خراب شده بود. این صحنهها او را به یاد عکسهایی انداخت که بلوارهای مملو از آوار برلین 1945 را به تصویر میکشید. وی متوجه شد که محوطۀ سفارت آمریکا از سالها آتشباری جان سالم بدر برده است؛ گرچه سیستم لولهکشی خراب آن وضع بهتری نسبت به لولههای گرفته و فاضلاب ارگ ریاست جمهوری نداشت. مثلاً در یک ساختمان، حدود صد نیروی دریایی مجبور بودند از یک تشناب استفاده کنند. در بخش دیگری از محوطۀ سفارت، پنجاه فرد غیرنظامی ناگزیر بودند به استفاده از یک دوش حمام اکتفاء کنند.
هنگامی که کراکر سلسلهای از جلسات معارفه را با حامد کرزی برگزار کرد، متوجه شد که افغانستان با چالشهای عظیمتری نسبت به ترمیم ویرانیهای مادی ناشی از سالها جنگ مواجه است. کراکر در مصاحبه با «درسهای آموخته شده» گفت: «در آنجا یکی از رهبران ادارۀ موقت حضور داشت که هیچ اقتدار واقعیای نداشت، کاری هم از او ساخته نبود نه در ارتش، نه در پولیس، نه در بخش خدمات اجتماعی و نه در بخش فعالیتهای مدنی.»
پس از حملۀ ایالات متحده به افغانستان، رئیس جمهور جورج دبلیو بوش به مردم آمریکا گفت که آنها زیر بار هزینۀ «ملتسازی» در افغانستان نخواهند رفت. اما این وعدۀ ریاستجمهوری که توسط دو جانشین وی نیز تکرار شد، به یکی از بزرگترین دروغهایی بدل گشت که همواره در باب جنگ افغانستان بیان میشد.
ملتسازی دقیقاً همان چیزی است که ایالات متحده کوشید در جنگِ افغانستانِ خرد و خمیرشده در مقیاسی عظیم انجام دهد.
در میانۀ سالهای 2001 تا 2020، واشینگتن بیش از هر کشور دیگری در جهان بر امر ملتسازی در افغانستان هزینه کرد و 143 میلیارد دالر آمریکایی برای بازسازی، برنامههای کمکرسانی و تشکیل نیروهای امنیتی افغانستان تخصیص داد. این رقم با کسر تورم، بیش از هزینهای است که ایالات متحده با طرح مارشال در اروپای غربی بعد از جنگ جهانی دوم هزینه کرد.
برخلاف طرح مارشال، پروژۀ ملتسازی در افغانستان از همان ابتدا به بیراهه کشیده شد و با تداوم جنگ، بیشتر از کنترل خارج شد. ایالات متحده در عوض ایجاد صلح و ثبات، ناخواسته یک دولت فاسد و ناکارامد را در افغانستان پایه گذاشت که بقایش وابسته به قدرت نظامی آمریکا بود. پیشبینی مقامهای آمریکایی حتی برای بهترین سناریوها هم این بود که افغانستان برای دههها، سالانه به میلیاردها دالر کمک نیاز دارد.
در جریان دو دهه پشتیبانی آمریکا، کارزار عشق نافرجامِ بدل ساختن افغانستان به ملتی مدرن، از نظر تمویل در حال چرخش از زیادهروی به افراط بود. در آغاز، هنگامی که افغانستانیها بیشتر به کمک نیازمند بودند، دولت بوش بر رویکردی خساستمآبانه اصرار میورزید تا آنجا که افغانستان را به ایجاد دموکراسی و نهادهای ملی از هیچ، تحت فشار قرار داد. بعدها، ادارۀ اوباما با سرازیرکردن کمکهای فراتر از امکان جذب آن در داخل کشور، این قضیه را جبران کرد و مجموعۀ تازهای از مشکلات لاینحل را آفرید. همۀ این جدوجهدها در دام غرور، بیکفایتی، دعواهای درونی بروکراتیک و برنامهریزیهای تصادفی گیر ماند.
مایکل کالن (Michael Callen) اقتصاددان دانشگاه کالیفرنیا سن دیگو، که متخصص بخش عمومی افغانستان بود، در گفتوگو با «درسهای آموخته شده» گفت: «خب میدانید، الان دیگر همه چیز مثل روز روشن است. ما پول هنگفتی را در افغانستان هزینه کردیم و حاصلاش بسیار ناچیز است. اگر ما چیزی هزینه نمیکردیم چه رخ میداد؟ نمیدانم. شاید بدتر از اینی میشد که هست. احتمالاً بدتر میشد اما پرسش این است: چقدر بدتر؟.»
هیچ ملتی به اندازۀ ملت افغانستان نیاز به ساخته شدن نداشت. کشوری که از لحاظ تاریخی فقیر بود، از زمان تهاجم شوروی در دو دهۀ قبل [دو دهه قبل از تهاجم آمریکا به این کشور]، به دلیل درگیریهای مداوم از پا درآمده بود. از جمعیت 22 میلیونیاش [در سال 2001]، تخمین زده میشد که حدود 3 میلیون تن آن به عنوان پناهجو از کشور خارج شدهاند. بیسوادی و سوء تغذیه بلای جان آنهایی شده بود که در کشور باقی مانده بودند. با فرارسیدن زمستان، آژانسهای امدادرسان هشدار دادند که از هر سه افغانستانی یک نفر در معرض خطر گرسنگی قرار دارد.
با این حال، در آن زمان، ادارۀ بوش هنوز تصمیم نگرفته بود که آیا میخواهد به یک کارزار ملتسازی درازمدت متعهد باشد یا قرار است مشکلات افغانستان را به دیگران واگذار کرده و این کشور را ترک کند.
در سال 2000، بوش با اعلان بیزاری از درگیریهای هزینهبار خارجی، وارد کاخ سفید شد. در جریان مبارزات انتخاباتی، وی دولت بیل کلینتون را به دلیل مجاب کردن نیروهای مسلح آمریکا جهت «تمرین ملتسازی» در سومالی، هائیتی و بالکان سرزنش کرد. بوش در جریان مناظره با رقیب دموکرات خویش یعنی ال گور گفت: «من فکر نمیکنم که نیروهای مسلح ما بایستی برای آنچه که «ملتسازی» خوانده میشود، مورد استفاده قرار گیرند. از این نیروها صرفاً باید برای جنگ و پیروزی بهره برد.» هنگامی که این تگزاسی ساده و صریحالحن به ارتش آمریکا دستور بمباران افغانستان را داد، باز هم به آمریکاییها اطمینان داد که این مسئولیت سازمان ملل ـ و نه واشینگتن ـ است که آنچه را که روند «ملتسازی» در افغانستان خوانده میشود برعهده گیرد.
هنگامی که کراکر در جنوری 2002 وارد افغانستان شد، به این نتیجه رسید که توجیه و دفاع از سپردن معضلات افغانستان به دیگران، «با توجه به شرایط فوقالعاده [وخیم] در کشور و رنج مردم افغانستان، میتواند بسیار دشوار باشد.» اما او مجاز نبود هیچ وعدۀ بزرگی در جریان دورۀ کوتاه سه ماهۀ کاریاش در کابل بدهد.
در گزارشهایی که به واشینگتن ارسال شده، مقامهای آژانس توسعۀ بینالمللی آمریکا (USAID) ارزیابیهای تیرهو تاری از توانایی افغانستانیها در تکوین و پایایی کشورشان بدون کمک گستردۀ دیگران ارائه کردهاند. یکی از مقامهای ارشد USAID که به دولت افغانستان مشاوره میداد، خاطرنشان کرد که این کشور هیچ بانک و پول رایج و معتبری ندارد. جنگسالاران ارز خودشان را ـ که عمدتاً بیارزش بود ـ چاپ کرده بودند. وزارت مالیه وجود داشت، اما 80 درصد از کارکنانش سواد خواندن و نوشتن نداشتند.
این مقام ناشناس USAID در مصاحبه با «درسهای آموخته شده» گفت: «شرح این موضوع که چقدر وضع افغانستان در سالهای نخست [حملۀ آمریکا] بد بود، سخت است. اگر آنها هیچ چیز نداشتند کار ما سادهتر بود؛ چرا که ما مجبور شدیم هر آنچه آنجا بود را نابود کنیم تا بتوانیم از نو بسازیم.»
ریچارد بوچر (Richard Boucher) سخنگوی ارشد وزارت امور خارجه، در جنوری سال 2002 به همراه کالین پاول (Colin Powell) وزیر امور خارجه از کابل بازدید کرد. کرزی دیپلماتهای آمریکایی را به ارگ ریاست جمهوری با دیوارهای سنگی حفاظتی دعوت کرد تا در جلسۀ کابینۀ جدیدش حضور داشته باشند؛ کابینهای که شبیه نسخۀ میانتهی فیلمهایی بود که در آن معمولاً آمریکاییها [به حیث ناظر] در چوکیهای پشتی نشستهاند. 30 نفر به شمول وزیر امور زنان دور میز حلقه زده بودند. وزارت امور زنان کرسی کاملاً تازهای بود که آمریکاییها اصرار داشتند که دولت جدید افغانستان باید آن را در کابینه بگنجاند.
بوچر در مصاحبه با «درسهای آموخته شده» گفت: «درست عین کابینۀ ایالات متحده بود. آنها دور هم حلقه زده بودند اما چیزی در چنته نداشتند. رئیس بانک مرکزی به ما گفت که چطور رفته در خزانۀ دولت را باز کرده و در آن چیزی نیافته است. در آن نه پولی، نه ارزی، نه طلایی و نه هیچ چیزی که انتظارش را داشته باشی نبوده است.»
اما کرزی و کابینهاش روحیۀشان را حفظ کردند و بر نمایش سنتی مهماننوازی افغانستانی تأکید ورزیدند. بوچر افزود: «به هر روی، آن روز اعضای کابینه طوری همه چیز را مدیریت کردند که بتوانند یک ناهار شگفتانگیز بخورند: ضیافتی بزرگ به همراه انبوهی برنج و بزهای پخته شده. آنها افراد توانمندی بودند اما چیزی برای راهاندازی یک دولت نداشتند؛ در نتیجه واقعاً هیچ چیز وجود نداشت نه از لحاظ سازمانی و نه از لحاظ مادی.»
هنگامی که بیچارگی افغانستان برای جهانیان آشکار شد، بوش موضعاش را در قبال مسئلۀ دولتسازی خفیف ساخت. رئیس جمهور در جریان سخنرانیاش در جنوری سال 2002 در کنگره، روحیۀ مردم افغانستان را ستود و قول داد که: «ما در بازسازی این کشور شریک خواهیم بود.»
این کلمات، لبخند رضایت را بر چهرهی ریشدار کرزی نشاند. او به عنوان مهمان افتخاری به این سخنرانی دعوت شده بود و یک چوکی دلپذیر در کنار بانوی اول لورا بوش، به وی اختصاص داده بودند. کرزی کلاه پشمبرهایاش را به دست گرفت و هنگامی که قانونگذاران او را تشویق کردند، به آرامی سر تعظیم فرود آورد. زنی عینکی با روسری سفید به او در صف همراهان بانوی اول ملحق شد: سیما سمر، وزیر جدید وزارت امور زنان افغانستان.
بوش علیرغم لفاظی تازهاش در باب شراکت با افغانستانیها، به تمایلات تنگنظرانهاش پایبند ماند. در یک کنفرانس بینالمللی کمککنندگان افغانستان، پیش از سخنرانی رئیسجمهور در مورد وضعیت متحدان دولت افغانستان، ایالات متحده به تخصیص 296 میلیون دالر آمریکایی کمک به بازسازی تعهد سپرد و خط اعتباری 50 میلیون دالری را نیز برای این کشور تمدید کرد. در مجموع، این رقم کمتر از نیم درصد از مجموع کمکهایی بود که واشینگتن در دو دهۀ آینده برای بازسازی این کشور به مصرف رساند.
بوش همچنین از مشارکت نیروهای مسلح ایالات متحده ذیل تشکیل یک نیروی بینالمللی حافظ صلح در کابل خودداری کرد، زیرا نمیخواست پنتاگون از مأموریتاش که همانا تعقیب القاعده و طالبان بود، منحرف شود. پنتاگون موافقت کرد که مسئولیت آموزش ارتش جدید افغانستان را برعهده گیرد، اما این هم صرفاً بخشی از تقسیم کار ملتسازی میان ایالات متحده و متحدانش بود.
بدین ترتیب، آلمانیها وظیفۀ تشکیل نیروی پولیس جدید را پذیرفتند، ایتالیاییها تعهد سپردند که به افغانستانیها در پیادهسازی نظام قضاییشان کمک کنند و بریتانیاییها داوطلب شدند تا کشاورزان افغانستانی را از کشت خشخاش ـ که به صورت تاریخی برجستهترین محصول نقدی کشور بود ـ منصرف سازند. در سالهای بعد، هر یک از این متحدان آمریکا، تکالیفشان را ماستمالی کردند و رفتند.
چندین تن از مقامهای دولت بوش در مصاحبه با «درسهای آموخته شده» گفتند که هیچ کس نمیخواست توجهاش را به این واقعیت جلب کند که رئیس جمهور به تدریج عهد و پیمان کارزارش در باب ملتسازی را زیرپا گذاشت. این مقامها افزودند که بوش و سایر اعضای کاخ سفید از تکرار اشتباهات واشینگتن در دهۀ 1990 میترسیدند؛ هنگامی که شورشیان مورد حمایت آمریکا [مجاهدین سابق]، ارتش شوروی را مجبور به خروج از افغانستان ساختند و سپس آمریکا آنها را به دست فراموشی سپرد و هرجومرج بپاخاست.
استیفن هدلی (Stephen Hadley) که در نخستین دور ریاست جمهوری بوش به حیث معاون مشاور امنیت ملی انجام وظیفه میکرد، گفت: «ما خشمها را آزاد کردیم و سپس به خانۀ خویش بازگشتیم.» هدلی و بسیاری از مقامهای دیگر نگران بودند که اگر این بار آمریکا در تکوین ثبات در افغانستان شکست بخورد، دوباره آتش جنگ داخلی در این کشور شعلهور خواهد شد و القاعده نیز نفوذ خواهد کرد.
به گفتۀ یکی از مقامهای ناشناس ایالات متحده: «ملتسازی در دستور کار اصلی نبود. اما ما آنجا رفتیم و متوجه شدیم که نمیتوانیم راهمان را بکشیم و برویم.» یکی دیگر از مقامهای ناشناس آمریکایی گفت که در حالی که برای خودیها واضح بود که سیاست آمریکا از ضدیت با ملتسازی به حمایت از ملتسازی تغییر کرده، این تغییر موضع هرگز در اسناد راهبردی ذکر نشد.
با این حال، انتظارات همچنان پایین بود. ریچارد هاس (Richard Haass) دیپلمات ارشدی که پس از حملات 11 سپتمبر به حیث هماهنگکنندۀ خاص دولت بوش برای افغانستان انجام وظیفه میکرد گفت: «احساس ژرفی از عدم امکان [تکوین] افغانستان وجود داشت و دولت آمریکا مایل به سرمایهگذاری قابل توجه در این عرصه نبود.»
هاس به خاطر میآورد که در خزان 2001 یک جلسۀ توجیهی با بوش، پاول، رامسفلد، کاندولیزا رایس مشاور امنیت ملی و دیک چنی معاون رئیس جمهور ـ که از طریق ویدیو و از جایی نامشخص وصل شده بود ـ داشت.
هاس گفت: «هیچ اشتیاقی برای اخذ آنچه که شاید شما سیاست جاهطلبانه بنامید وجود نداشت. احساس همه این بود که چیزهای زیادی را میتوان آنجا گذاشت که بعدها نمیتوان برداشت. این را نباید کلبیمسلکانه فهمید؛ این فقط (ممکن است) بدبینی نسبت به رابطۀ سرمایهگذاری و بازدهی آن در افغانستان باشد.
همانند استراتژی کلی جنگ، کارزار ملتسازی نیز از فقدان اهداف و معیارهای صریح رنج میبرد. یک مقام ارشد دولت بوش در مصاحبه با «درسهای آموخته شده» گفت: «میپرسم وقتی ما در حال بازسازی کشور هستیم، نظریه و اهداف ما چیست؟ ما در عوض اینکه شخصی همچون من را به افغانستان بفرستیم و بگوییم: برو به رئیس جمهور کرزی کمک کن، به نظریه نیازمندیم.»
تقسیم مسائل افغانستان در کابینۀ دولت بوش دشوار شد. در وزارت خارجه، دیپلماتها و مقامهای USAID برای برعهده گرفتن مسئولیتهای بیشتر مبارزه میکردند، با این استدلال که این تنها آمریکاست که منابع و نفوذ لازم برای جهت دادن افغانستان به مسیر درست را دارد. در پنتاگون، رامسفلد و دستیارانش عقبنشینی کردند و در پاسخ گفتند که تصاحب تمامی مشکلات افغانستان اشتباه است.
کراکر که بعدها به حیث سفیر آمریکا در بغداد به خدمت گرفته شد، گفت که رامسفلد و سایر نومحافظهکاران، با جنگ افغانستان و عراق به یک روش برخورد کردند. کراکر طرز فکر رامسفلد را چنین خلاصه کرد: «کار ما کشتن آدمهای بد است، خب ما آدمهای بد را کشتهایم، چه کسی اهمیت میدهد بعدش چه میشود. این مشکل خود افغانستانیهاست. اگر مجبور شویم یکونیم دهه بعد دوباره وارد این خاک شویم و آدمهای بد بیشتری بکشیم، این کار را خواهیم کرد. اما قرار نیست خودمان را درگیر ملتسازی بکنیم.»
جیمز دابینز (James Dobbins) دیپلماتی که به برگزاری کنفرانس بن در سال 2001 کمک کرد، گفت که پیآمد چنین اختلافات فلسفیای به ندرت مورد تردید قرار میگرفت. پنتاگون که دارای تسلیحات و نفوذ بیرقیب سیاسی بود، راه خودش را میرفت.
دابینز در مصاحبه با «درسهای آموخته شده» گفت که: «هیچ راهی وجود نداشت تا وزارت امور خارجه بتواند وزارت دفاع یا شخص دونالد رامسفلد را وادار به کاری بکند که میخواهد. این کار برای کاخ سفید به اندازۀ کافی سخت بود اما برای وزارت خارجه عملاً غیرممکن بود.
در حالی که بسیاری از مأموران وزارت امور خارجه، رامسفلد را یک ماردوزمای (مردآزما) سازشناپذیر توصیف میکردند، سایر مقامها این انتقادات را بسیار سادهانگارانه تلقی میکردند. این گروه معتقد بودند که رامسفلد هیچ مشکلی با بازسازی افغانستان نداشت. او فقط نمیخواست ارتش آمریکا در کاری گیر بماند که اصلاً وظیفۀ غیرنظامیان (ملکیها) بود.
به هر حال طی سالها کمبود بودجه، USAID به یک سازمان نحیف بدل گشت که برای پیشبرد کارهایش به پیمانکاران وابسته است. مابقی، یعنی وزارت امور خارجه و سایر بازوهای دولت نیز فاقد ظرفیتی برای حتی زدن یک تلنگر به ید طولای مشکلات افغانستان بودند. این امر کار رامسفلد را جهت سرزنش کردن سایر سازمانها به بهانۀ عدم پیشبرد کارهایشان، ساده ساخت.
رامسفلد در یادداشتی به بوش در 20 آگست 2002 استدلال کرد که «مشکل اساسی در افغانستان واقعاً مسائل امنیتی نیست. اتفاقاً مشکلی که باید به آن توجه شود، پیشرفت کُند بخش مدنی است.» او پذیرفت که دولت نوپای کرزی ـ از لحاظ مالی و غیره ـ نیازمند کمکهای بیشتر است، اما هشدار داد که اعزام نیروهای بیشتر جهت تأمین ثبات و بازسازی افغانستان، میتواند نتایج معکوسی در پی داشته باشد.
رامسفلد افزود: «نتیجۀ این سیاست این خواهد بود که شمار نیروهای ایالات متحده و نیروهای ائتلاف بیشتر شود و در آخر ممکن است ما هم عین نیروهای شوروی سابق مورد نفرت [مردم] قرار گیریم. در هر صورت، بدون بازسازی موفقیتآمیز، هر چقدر هم بر شمار نیروهای نظامی بیافزاییم بیفایده است. شوروی، بیش از 100 هزار نیروی نظامی در افغانستان داشت و شکست خورد.»
مارین استرمکی (Marin Strmecki) مشاور غیرنظامی رامسفلد، رئیس پنتاگون را «فیگور سوء تفاهم» میدانست. او گفت که رامسفلد باور داشت که تقویت نهادهای دولتی افغانستان یک ضرورت حیاتی است، اما نمیخواست که افغانستانیها به طور دوامدار وابسته به واشینگتن باشند. استرمکی در مصاحبه با «درسهای آموخته شده» افزود: «با توجه به سطح بسیار نازل سرمایۀ انسانی بعد از 25 سال جنگ در این کشور، غالباً گزینۀ ساده این است که خودمان برای مردم ماهی بگیریم در عوض اینکه به آنها ماهیگیری یاد بدهیم.» او همچنین گفت که نگرانی رامسفلد این بود که ایالات متحده چنان خود را درگیر ضدوخوردهای افغانستان سازد که هرگز نتواند خودش را از آن برهاند.
اما آیا ایالات متحده هرگز برنامهای برای رفع این معضل داشت؟ استفان هدلی (Stephen Hadley) در مصاحبهاش با «درسهای آموخته شده» اعتراف کرد که کاخ سفید بوش کوشید تا یک مدل مؤثر برای ملتسازی در افغانستان تعبیه کند. حتی با عطف بماسبق هم هدلی معتقد بود که تصور اخذ رویکردی که به موفقیت بیانجامد دشوار بود.
او افزود که: «در ابتدا ادعا کردیم که نمیخواهیم در افغانستان دست به ملتسازی بزنیم. اما بدون ملتسازی در این کشور، هیچ راهی برای اطمینان از عدم بازگشت القاعده نیز وجود نداشت. الگویی هم برای تثبیت و تکوین کشور پساجنگ در اختیار نداشتیم. همواره مسئلۀ ما انتخاب میان یکی از این دو گزینه بود. همین الان هم مطمئن نیستم که اگر دوباره در این موقعیت قرار گیریم، کار بهتری انجام خواهیم داد.»
نیازی به کارشناس سیاسیای از لیگ آیوی (Ivy League) ـ [مجموعۀ متشکل از هشت دانشگاه خصوصی برتر آمریکا] ـ یا عضو شورای روابط خارجی نیست تا نظر دهد که افغانستان به سیستم دولتی بهتری نیازمند بود. کشوری که توسط قبایل متخاصم و جنگسالاران تسلیمناپذیر تسخیر شده بود، دارای تاریخ پرنوسانی از کودتاها، ترورها و جنگهای داخلی بود.
در کنفرانس بن در سال 2001، یک جدول زمانی به افغانستانیها تعیین شد تا در این مدت، بر سر یک چارچوب سیاسی به توافق برسند. قرار بود لویه جرگه ـ مجلس سنتی متشکل از بزرگان و رهبران ـ در عرض دو سال یک قانون اساسی تدوین کند. از نظر فنی، این برعهدۀ خود افغانستانیها بود که چگونه میخواهند کشورشان را اداره کنند. اما دولت بوش آنها را متقاعد کرد که دستپخت آمریکا را بچشند: دموکراسی مبتنی بر قانون اساسی تحت قیادت رئیس جمهوری که به واسطۀ رأی عمومی انتخاب میشود.
از بسیاری جهات، دولت جدید شبیه نسخۀ بدوی واشینگتن بود. قدرت در پایتخت یعنی کابل متمرکز شده بود. [در نتیجه] بروکراسی فدرالیستیای در همۀ جهات به جوانهزدن آغاز کرد که به دست دالرهای آمریکایی و شمار بزرگی از مشاوران غربی پرورش و رشد یافت.
با این حال یک تفاوت اساسی وجود داشت. دولت بوش افغانستانیها را تحت فشار گذاشت تا قدرت را در دستان رئیس جمهور ـ با اندکی نظارت و برقراری توازن قوا ـ قرار دهند. بخشی به این دلیل بود که نفوذ بسیاری از جنگسالاران منطقهای را محدود سازد؛ اما مهمتر از آن، به این دلیل بود که واشینگتن تصور میکرد فرد کاملی را در اختیار دارد که میتواند آن را به عنوان حاکم منصوب کند: کرزی، یک رهبر قبیلهای انگلیسیزبان که آمریکاییها وی را زیر پروبالشان گرفته بودند.
بسیاری از مقامهای آمریکایی و اروپایی که مستقیماً در مذاکرات ملتسازی شرکت داشتند، در مصاحبه با «درسهای آموخته شده» اذعان کردند که تصمیم قراردادن بخش عمدهای از قدرت حاکمه در دستان یک فرد، اشتباهی فاجعهبار بود. چنین نظام چفت و بست شدهای، با سنت افغانستانی که ترکیبی از اقتدار غیرمتمرکز و آداب و رسوم قبیلهای بود، در تضاد قرار گرفت. در حالی که آمریکاییها در ابتدا با کرزی به خوبی کنار آمدند، این رابطه در مواقع بحرانی بههم میخورد و مخدوش میشد.
یکی از مقامهای ناشناس اتحادیۀ اروپا اظهار داشت: «با نگاهی به گذشته، بدترین تصمیم، متمرکزسازی قدرت بود.» یک مقام بلندپایۀ ناشناس آلمانی افزود، اگر آرام آرام دموکراسی از پایین و از سطح شهرداریها ساخته میشد، بسیار عاقلانهتر بود: «پس از سقوط طالبان، تصور بر این بود که ما بلافاصله به یک رئیس جمهور نیازمندیم که خب تصوری اشتباه بود.»
یک مقام ارشد ناشناس آمریکایی گفت، او از اینکه وزارت خارجه تصور میکرد [تأسیس] یک [نهاد] ریاست جمهوری به سبک آمریکایی در افغانستان کارگر خواهد افتاد، حیرت کرده بود. او افزود: «چنین مینمود که انگار این آقایان هرگز در خارج کشور کار نکردهاند. چرا ما دولتی متمرکز را در جایی ایجاد کردیم که هرگز چنین دولتی را به خود ندیده بود.»
حتی برخی از مقامهای وزارت خارجه هم گفتند که این طرح، آنها را مات و مبهوت کرد. یک دیپلمات ارشد ناشناس گفت: «سیاست ما در افغانستان ایجاد یک دولت مرکزی قوی بود؛ که خب سیاستی احمقانه بود؛ زیرا افغانستان اصلاً سابقۀ داشتن یک دولت مرکزی قوی را نداشت. در یک قرن [اخیر] چنین چارچوب زمانیای جهت ایجاد یک دولت قوی متمرکز وجود نداشته است.»
ریچارد بوچر (Richard Boucher) سخنگوی اسبق وزارت امور خارجه اضافه کرد که: «ما نمیدانستیم چه میکنیم. تنها زمانی که این کشور به درستی اداره شد، هنگامی بود که بدل به استخری شناور از قبایل و جنگسالاران شد و فرد برجستهای بر آن حکم میراند که توانسته بود آنها را تا حدی مایل به مرکز گرداند تا آنجا که بیش از آن به جان یکدیگر نیافتادند. من فکر میکنم این ایده که ما وارد این خاک شویم و آن را بدل به دولتی شبیه ایالات متحدۀ آمریکا گردانیم، کاملاً اشتباه بود و ما را عوض دو یا سه سال، محکوم به پانزده سال جنگ کرد.»
حتی سربازان آمریکایی که پیش از ورود به افغانستان، هیچ آشناییای با تاریخ و فرهنگ این کشور نداشتند هم میگفتند که بدیهیست که تلاش برای تحمیل یک دولت قوی متمرکز احمقانه بود. آنها در مصاحبههایشان با «تاریخ شفاهی ارتش»، افغانستانیها را مردمانی معرفی کردند که به طور غریزی با معاملهگران قدرت در سطح ملی خصومت دارند؛ بدون کمترین درکی از اینکه واقعاً دم و دستگاه دولتی در کابل چه میتواند انجام دهد.
سرهنگ تری سلرز (Col. Terry Sellers) که به حیث فرمانده گردان در ولایت ارزگان خدمت میکرد، گفت: «شما باید به بسیاری از مردم افغانستان ثابت میکردید که چرا اصلاً ایجاد یک دولت مهم است؛ زیرا میدانید که آنها مردمانی از مناطق دورافتاده بودند. دستکم تا این دم، دولت مرکزی برای مردمان بسیاری از مناطق کشور نقش یک تأمینگر را نداشته است و آنها یا واقعاً نمیتوانستند [وجود دولت] را درک کنند و یا بهرهای از داشتن یک دولت مرکزی نبرده بودند: «من صدها سال است که بز و گوسفند و سبزیجاتم را در این تکهزمین پرورش دادهام و دولت مرکزی نداشتهام. چرا حالا به چنین چیزی نیاز داشته باشم؟»
سایر افسران ارتش گفتند که غالباً این مسئولیت بر دوش آنها میافتاده که بکوشند به مردم توضیح دهند که وظایف یک دولت چیست و دموکراسی چگونه کار میکند. سرهنگ دیوید پاشال (Col. David Paschal)، افسر پیادهنظامی که برای مدت شش ماه در ولایت غزنی در شرق افغانستان خدمت کرد، گفت که یگان وی، پوسترهایی از کرزی را در میان روستاییانی توزیع کرد که هرگز تا پیش از آن تصویری از رئیس جمهور کشورشان ندیده بودند.
پاسکال (Paschal) کهنهسرباز جنگهای بالکان در دهۀ 1990، گفت هنگامی که ارتش آمریکا و متحدانش در ناتو، دموکراسی را در بوسنی و کوزوو پایه گذاشتند، انتخاباتی را در سطح گزینش رؤسای محلات راهاندازی کردند و سپس همین روش را در سطح انتخابات منطقهای و ملی نیز به کار بستند. او افزود: «با این حال، ما دقیقاً خلاف این روش را در افغانستان انجام دادیم. ما از آنها خواستیم که در ابتدا به رئیس جمهور رأی بدهند. در صورتی که بیشتر مردم حتی نمیدانستند که رأی دادن به چه معناست. بله این درست است که آنها جوهر رنگ بنفش را روی انگشتانشان داشتند، اما نمیدانستند که این ورق رأیدهی چه ارزشی دارد. تصور من این است که [برگزاری انتخابات] در مناطق روستانشین چالش بزرگی است. به خاطر دارم که یکبار یک واحد گشتزنی در حال انجام وظیفه بود که مردم پرسیدند: روسها برای چه اینجا برگشتهاند؟ این مردم حتی نمیدانستند که آمریکاییها سالهاست که آنجا هستند.»
سرگرد توماس کلینتون جونیور (Maj. Thomas Clinton Jr.) افسر تفنگداران دریایی گفت که سربازان افغانستانیای که او آموزششان داده بود، تفاوتی با آمریکاییهای معمولی نداشتند: آنها هم خواهان جاده و خیابان، مکتب، آب و سایر خدمات اساسی بودند. اما وی گفت که توضیح دادن این موضوع به آنها بسیار دشوار بود که نظام دولتی آمریکا چگونه برای چنین چیزهایی هزینه میکند.
کلینتون افزود: «افغانستانیها تصور میکنند که آمریکاییها از کونشان پول میرینند. من با آنها در مورد نظام مالیاتی و همۀ این چیزها صحبت کردم. اما آنها پرسیدند مالیات دیگر چیست؟ بعد سعی کردم توضیح دهم که مالیات شبیه باجی است که جنگسالاران شما از مردم میگیرند. باز گفتند: وای نه! اینکه فقط دزدی است. سپس مجبور شدم کل موضوع مالیات را توضیح دهم. افسران ارتش از حرفهایم خوششان آمد چرا که هیچ درکی از مفهوم مالیات نداشتند.»
او همچنین افزود که: «هیچ درک واقعیای از چیزی به نام دولت مرکزی که قدرت فراگیرش از اسعدآباد [در شرق] تا هرات در غرب کشور، تا کلات و قندهار در جنوب و از اسپین بولدک تا مزار شریف در شمال را دربر گیرد، وجود نداشت.»
سرهنگ دوم تاد گوگیسبرگ (Lt. Col. Todd Guggisberg) افسر ارتش که جزئیاتی در این باب را به مقر ناتو در کابل ارسال کرد، گفت، شک داشت که اصلاً افغانستانیها هرگز دولتی مدرن و متمرکز را پذیرفته باشند. او افزود که آنها تاریخی طولانی از وفادار ماندن به خانواده و قبیلۀشان دارند؛ بنابراین مردی که در گوشهای از شهر چغچران نشسته، خیالش هم نیست که کسی به نام حامد کرزی رئیس جمهور کشور است و در کابل بر تخت نشسته است. این موضوع مرا یاد فیلم مانتی پایتان (Monty Python) میاندازد؛ آنجا که پادشاه سوار بر اسب به سمت دهقانی بر خاک نشسته میتازد و سپس رو به دهقان میگوید: من پادشاه هستم. دهقان نیز برمیگردد و میگوید: پادشاه چیست؟»[1]
[1] Translated from (The Afghanistan Papers; a secret history of the war, Craig Whitlock, New York: Simon & Schuster. 2021
تمامی قلابها از مترجم است.