روزنوشت ۱۷
دانشآموز دیروز
روزنوشتهای دختران بازمانده از آموزش
روزنوشت ۱۷
هانیه، هرات
«لیمیت یکِ بر اکس»
دستان یخزدهام را بالا میبرم، نزدیک صورتم؛ و صورتم را لمس میکنم. دستم تر میشود. دنبال موبایلم میگردم. میخواهم نیمخیز شوم. گویا مهرههای کمرم یخ زدهاند. صورتم را دوباره لمس میکنم و دستم را میبویم، بوی خون است؟
میخواهم فریاد بکشم یکی را صدا بزنم. اما زبانم خشک شده، کلمهای را نمیتواند هجا کند. گویا دنبالهی کابوسم واقعیست. دستِ تر شدهام را سمت دهانم میبرم و مزه میکنم. مزهی خون میدهد، همانطور به سقف تاریک خیره میشوم و میگذارم تا خون بیشتری هدر برود. دوست دارم خونم جاریتر شود نه دردی، نه سوزشی، فقط کرویات سفید و سرخ خونم، کلمات سفید و سرخ مغزم را با خود میبرند و حس سربازی زخمی را به من میدهند که گویا با کل جهان جنگیده. خونم کلمهها را با خود میبرد. سعی میکنم آیةالکرسی را بخوانم اما آیةالکرسی از کار افتاده. درست پیش از امتحان کانکور از کار افتاده؛ جواب نمیدهد. دوبار، سه بار، ده بار میخوانم. بوی خون خفهام میکند.
میخواهم آنقدر به سقف خیره شوم تا خونم تمام شود. اما شالم را برداشته و دور بینیام میپیچم.
داکتر گفتهبود شاید سرطان خون باشد. آزمایش بگیرید. مادر ترسیده بود. من اما عینِ خیالم نبود. نه اینکه از سرطان نترسم، نه. اما مسخره بود این که دلیلش سرطان باشد. رو به داکتر نشسته بودم. داکتر گفتهبود: «دوای دردت پیش خودت است دختر جان! قصد خودکشی که نکردهای؟» شالم را محکمتر میگیرم دور بینیام. میخواهم شبیه سرباز بمیرم، نه شبیه ترسویی که خودکشی کردهاست.
درست یادم نیست کی شروع شد. داشتم کتابهای کانکوریام را جمع میکردم. نادیه پس شان آورده بود. روزی که دنبال شان آمده بود را یادم هست. که کتابهایی که دوسال و نیم عمرم را همراه شان زندگی کردهبودم و روی صفحه به صفحهاش فحش نوشته بودم به عبدالرحمن خان و حکومتش؛ به جغرافیای لعنتی که جنگ میسازد. به لیمیت، که راست میگوید. به جیولوژی، که از یک تکه سنگ نفرت میسازد. به جدول مندلیف، که بین سیاه و سفید فرق میگذارد و خلاصهنویسیهایم را و حتی جدول عناصر مندلیف را داده بودم به نادیه. نادیه گویا برایش کلید گرفتن 335 نمره ام را داده باشم. خیره شده بود به من؛ و نگاه ستایش آمیزش مرا به وجد میآورد. نادیه خروارها سوال داشت. درست شبیه خودم. شاید سوالهایش از سوالهای من هم بیشتر بود. پرسیده بود: «لیمیت یکی بر اِکس، اگر به سمت صفر تقرب کند، جوابش چه میشود؟» و گفته بودم: «لایتناهی.»
اما حالا این لیمیت نبود که به سمت صفر تقرب میکرد. چپن سفیدم، کفش جدیدم، رویاهای رنگیام که گویا از منشور چند ضلعی عبور کرده است. همه به سمت صفر تقرب کردند. دلم برای روزی تنگ میشود که هیچ وقت نرسید. سر صنف دانشکدهی طب هرات نشسته بودم.
نادیه وقتی کتابها را دستم داد احساس کردم غمگینی سنگینی را دستم داد که نورونهای مغزم را به سرگیجه انداخت. کتاب ریاضیام را باز کردم. آنقدر به سوال لیمیت یک بر اِکس نگاه کردم تا قطرات خونم سوال لیمیت را محو کرد و نادیه آخرین سوالش را از من پرسیده بود تا کی قرار است این گونه بماند؟ و من مثل سوال قبلیاش جواب دادم تا لایتناهی تا بوده همین بوده چیزی که به سمت صفر تقرب کند، جوابش لایتناهی است.
خون روی صورتم خشک شده. میخواهم پیش از اینکه مادر بیدار شود و از دیدن خون گریهاش بگیرد و باز میگرناش عود کند، از جایم بلند شوم. دوباره سعی میکنم و باز یادم از حرف پدر میآید که گفته بود: دکی جان خودم برایت کلینیک میزنم و با شور و شوق به رفیقهایش پُز داکتر شدن دخترش را میداد. اما حالا از پدر فقط چروکهای بغل چشم و پیشانیاش مانده و دستان تَرک خورده و ریش سیاهسفیدش که دیگر رنگش نمیکند. و یاد و خاطرات دورهای که برای خودش کسی بود و انجنیرصاحب صدایش میزدند. اما حالا نشسته و فقط گاهی آهی میکشد و میگوید: «نمیتوانم کمرم را راست کنم. وسط کسانی که رفیقهایم را سر بُریدند. نمیتوانم دستم را برای کشیدن نقشهی جدیدی بلند کنم.»
و من دلم فقط به حال پدر میسوزد. او میخواست شبیه معمارهای ترکی پیشرفت کند. نه اینکه تکیه بدهد به بالش و ششصد شبکهی تلویزیون را از اول تا آخر برود و باز به ساعت خیره شود که زودتر شام شود. نماز شام را در صف آخر مسجد بخواند که مبادا چشمش به چشم ملای مسجد بیافتد.
دستم را به کنارهی دیوار میکشم. دیوار را سرخ رنگ میزنم و به آب میرسم پاک نمیشود. خون روی صورتم جا خوش کرده. سعی میکنم گریه و بغضم را پنهان کنم و به خون فکر نکنم. اما کمکم به بوی خون، مرگ، ناامیدی و تیرگی؛ عادت میکنم.
پ.ن: لیمیت یکی بر اِکس یک مسألهی ریاضیاست. اگر به اِکس قیمت زیاد بدهید جواب کوچک میشود و اگر قیمت کوچک بدهید جوابش بزرگ میشود.
چنین نبوده و چنین نخواهد ماند.