روزنوشت ۶

دادخوهی 1

دانش‌آموز دیروز
روزنوشت‌های دختران بازمانده از آموزش
روزنوشت ۶
زحل، کابل

«به‌ نام پروردگار بی‌همتا»

این داستان دختری افغان؛ به‌نام زحل است. بهتر است تا خودم را «هزاره» بگویم تا افغان. مشتاق به نوشتن و شریک‌ساختن داستان زنده‌گی‌ام در افعانستان شدم، چون می‌دانم، هنوز خیلی از هم‌جنس‌های من؛ تحت شکنجه‌ی طالبان هستند. من در ولایت غزنی متولد شدم؛ ولی در ولایت کابل بزرگ شدم و مکتبم را در «لیسه‌ی عالی رابعه بلخی»، موفقانه به پایان رساندم. سپس در یکی از دانشگاه‌های دولتی کابل، به‌نام دانشگاه «پروفیسور ربانی» در رشته‌ی کمپیوترساینس، دوره‌ی لیسانسم را به پایان رساندم.
خوب به یاد دارم، سال آخر دانشگاهم بود که از دست انتحاری و از دست‌دادن بسیاری از هموطنانم آرامش خاطر نداشتم. مخصوصاً جنایت بی‌رحمانه‌ی آموزشگاه‌های کوثر، دانش و کاج در سال 1400 بعد از ورود طالبان. در ۲۴ اسد سال ۱۴۰۰، طالبان وارد کابل شدند. افغانستان از اول هم برای من سرزمین وحشت بود؛ چون از تبعیض نژادی گرفته تا تبعیض جنسیتی و کشتار بی‌رحمانه‌ی مردم بی گناه، واقعا به‌ستوه آمده‌بودم. دعا می‌کردم بتوانم از افغانستان که برایم «فغانستان» بود، به دیگر کشورهایی که در صلح به‌سر می‌بردند، مهاجر شوم. خوب، برآورده‌شدن این آرزو برایم سخت بود. چون در کشور من به تصمیمات یک دختر کسی ارزش قائل نیست. با آمدن طالبان، فشار روحی و روانی زیادی را متقبل شدم. از حجاب اجباری‌شان -که همیشه فکر می‌کنم ناخودآگاه آرامشم را از بین می‌برد- تا خیلی چیزهای دیگر. من توانستم با حجاب سیاه و برقع یا نقاب که طالبان دستور داده بودند، به سختی سال آخر دانشگاهم را به پایین برسانم. از وقتی که طالبان وارد کابل شدند، من فهمیدم که افعانستان به گورستان تبدیل خواهدشد. بناً تمام تلاشم را به خرج دادم، تا از وزارت پاسپورت طالبان پاسپورت بگیرم. که به‌خاطر گرفتن پاسپورت که حق شهروندی‌ام بود، مدت 30 روز سردی زمستان ولایت غزنی را متحمل شدم. بلاخره بعد از تلاش بی‌نهایت، من توانستم به خود و برادر کوچکم پاسپورت بگیرم. با وجود آن هم، دو سال تحت شکنجه‌ی روحی این گروه تروریست وحشی بودم. با آمدن‌شان درهای مکاتب، مدارس و دانشگاه‌ها بر روی دخترانِ وطنم بسته شد. حق کار و آزادی‌مان را سلب کردند. ناامنی و کشتار مردم (مخصوصا قوم هزاره) بیشتر و بیشتر گردید. و اما من چون نمی‌خواستم در این سرزمین وحشت بمیرم، تلاش کردم تا ویزای یک کشور را به‌دست بیاورم. با وجود چالش‌های اقتصادی، نهایت سعی‌ام را کردم. بلاخره موفق شدم در یک بورسیه کامیاب شوم و از افعانستان خارج شوم. ولی خانواده‌ی من هنوز هم در افعانستان هستند و تحت شکنجه‌ی روحی و روانی طالبان وحشی. همچنان هم‌جنس‌های من؛ که توانایی رهایی از این زندان بزرگ را ندارند. هر روز صبح که بیدار می‌شوم، به فامیلم فکر می‌کنم؛ که زنده‌ماندن‌شان معجزه است و به خواهر کوچکم که حق برآمدن از خانه را هم دیگر ندارد. به دوستانم؛ و همه‌ی دخترانی که آرزوهای‌شان پرپر شد و امیدی به زنده‌گی‌کردن ندارند. طالبان از «قوم پشتون» هستند و تقریبا من تمامی مردم پشتو زبان افعانستان را به حمایت از این گروه می‌شناسم. قومی که در طول تاریخ افعانستان جز خیانت به ملت، کار دیگری انجام ندادند و به‌‌عنوان مسلمان، نام اسلام را در سراسر جهان بد کردند. انسان‌کشتن، قتل، تجاوز و ظلم در دین اسلام روا نیست؛ ولی آنها این کار را به‌نام اسلام انجام می‌دهند.
در آخر می‌خواهم بنویسم که من خودم را «افغان» نمی‌نامم؛ چون همیشه به‌عنوان یک اقلیت‌ قومی، مورد ستم و ظلم قرار گرفته بودم. و دوست دارم به‌عنوان یک دختر هزاره و آزاد زنده‌گی کنم، نه یک دختر افغان؛ که حتی افغانستان برایم یک کشتارگاه، زندان و سرزمینِ وحشت به حساب می‌آید.

آدرس کوتاه : https://gozaare.com/?p=310

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *