نسبتسنجی عدالت و مشروعیت در اندیشهی سیاسی امام ابوحنیفه
نگارنده: عبدالکبیر صالحی
ابوحنیفه پنجاهودوسال از زندگیاش را در زمان حکمرانی امویان و هیجدهسالِ آنرا در دورهی فرمانروایی عباسیان سپری نمود[1] و بدینترتیب، شاهد ظلم و شقاوت دودمان عباسی و اموی بر مردم بود. او به چشم سر میدید، که حاکمان سنگدل؛ با جور و جفای شان خلایق را تنگدل میکردند و تیغ سرکوبگری را بر سر دادخواهان و متظلمان فرود میآوردند، حرمتها میشکستند، پیوندها میگسستند و دربِ دادخواهی به روی مردم میبستند، لشکرِ ظلم و سپاهِ ستم میانگیختند و خونِ خلق به ناحق میریختند، تخم حقیقتکشی و حقتلفی میکاشتند و بر حقطلبان و حقیقتخواهان قساوت و سنگدلی روا میداشتند و در زمین؛ آتشِ فساد میافروختند و خرمنِ خیر و صلاح، در هِیمهی شرارت و تباهی میسوختند.[2]
دیدنِ ستمورزیِ حاکمان؛ ابوحنیفه را آزردهجان و خستهدل میکرد و شنیدن نالة متظلمان، انبوهی از غبار اندوه را بر چهرهاش فرود میآورد. او که خاطرش از جور و قساوت حُکام نابِکار و اربابِ بیمُرُوَّت روزگار ملول گشته بود، برای کسبِ گنج عافیت به کُنج مصلحت نخزید و به منظور اجتناب از سقوط؛ در ورطهی ستمِ امویان و عباسیان، به ساحلِ سلامت نرمید، بلکه با برافراختن پرچم نظرورزی و نظریهپردازی، به میدانِ ستمستیزی گام نهاد و با سلاحِ قلم و نیروی اندیشه، پایههای مشروعیت حکومتهای اموی و عباسی را آماج قرارداد.
مهمترین نظریهای که ابوحنیفه در این باب ارائه نمود، نظریهی «عدالت» بود. او تمام سازمانوارهی اندیشهی سیاسی خود را؛ در محور این نظریه سامان داد و به سخنی دقیقتر؛ کلّ نظام الهیاتی خویش را بر شالودهی آن بنیان گذارد. برای اثبات این مدعا؛ کافی است بدانیم که وی خود را «اهل العدل» مینامید و با این شناسه، بین مکتبِ اعتقادی خود و دیگر مکاتبِ همروزگارش خطی فاصل میکشید.[3]
ابوحنیفه با عزیمت از نظریهی «عدالت» به یکی از فربه ترین نُمودهای الهیاتِ آزادیبخش خود که همانا دکترین «صلاحیتِ حاکم و مشروعیتِ حکومت» بود، رسيد. او، بین عدالت و مشروعیت پیوندی عمیق و وثیق برقرارکرد و عدالت را رکنِ زیرین و سنجهی راستینِ مشروعیت به شمار آورد. این متکلمِ عدلگرا؛ معتقد بود که سقفِ مشروعیتِ سیاسی بر ارکان عدالت اجتماعی استوار است و هر حکومتی که بر شهروندانش ظلم روا میدارد، فاقد مشروعیت و اعتبار است. او به منظور رهانیدنِ جانِ بیگناهان از زیر تیغِ جانسوز امویان و عباسیان، ندای ظلمزدایی و استثمارپیرایی برافراشت و زوالِ مشروعیتِ حکومتهای جائر و نظامهای جابر را با فریادی رسا اعلام داشت:
«أیُّمَا إمَامٍ غَلَّ فَیئاً أو جَارَ فِی حُکمِهِ بَطَلَت إمَامَتُهُ وَ لَم یَجُز حُکمُهُ»[4]
هر فرمانروایی که به دارایی عمومی دستبرد بزند یا
ستمورزی کند، مشروعیتِ حکومتش زائل و حکمش باطل میباشد.
نکتهی درخور یادآوری این است که: دکترینِ «صلاحتِ حاکم و مشروعیتِ حکومت» در اندیشهی سیاسی امام ابوحنیفه بر بنیاد آیهی«لَا یَنَالُ عَهدِی الظَّالِمِینَ»[5] استوار می باشد.[6] جصّاص، یکی از فقیهان نامور حنفیمذهب، در ذیل تفسیر آیة پیشگفته، دیدگاه ابوحنیفه در این باب را چنین گزارش میکند:
«روانیست که ظالم به مقام نبوت، خلافت و قضاوت برگزیده شود؛ همچنین سخنِ ظالم در امور دینی از قبیل فتوا، شهادت و روایتِ حدیث الزامآور و حجت نمیباشد. از این آیت بر میآید که برخورداری از دو ویژگی عدالت و صلاحیت، شرط رسیدن به هرگونه زعامت میباشد. از دلالتِ این آیت ثابت میگردد که حکمروایی و خلافتِ فاسق (ظالم)، باطل است و هرگاه شخصی بیدادگر به چنین مقامی دست یازد، مردم مکلف نیستند که از وی اطاعت و پیروی کنند.»[7]
حقیقت این است که؛ ابوحنیفه با طرح دکترین « صلاحتِ حاکم و مشروعیتِ حکومت»، سعیِ بلیغ و جهدِ بیدریغ میورزید، تا بستر انقلابی نرم و اصلاحگرانه را مهیا سازد و در بنیادِ ظلم و بیدادگری رخنه در اندازد و دلِ غمین و خاطرِ حزین ستمزدگان و محرومان را با گلبانگ عدالت و آزادی بنوازد. او برای اینکه کشتیِ این انقلاب اصلاحمحور را به ساحل پیروزی برساند و خلق ستمکشیده را از چنبرهی خونریزی و فسادانگیزیِ حُکّام برهاند، با کمال شجاعت در برابر امویان و عباسیان قد میافراخت و به روشنگری و نقدِ سیاستهای جائرانة آنان میپرداخت.
ابوحنیفه معتقد بود که قدبرافراشتن در برابر جائران و امربهمعروفِ حاکمان وجیبهای شرعی و مکلفیتی حتمی است. باری؛ یکی از فقهای خراسانزمین؛ حکم امر به معروف را از وی پرسید، او با تمسک به حدیث «أفضَلُ الشُّهَدَاءِ حَمزَةُبنُعَبدِالمُطَّلب، وَ رَجُلٌ قَامَ إلى إمَامٍ جَائِرٍ فَأمَرَهُ بِالمَعرُوفِ وَنَهَاهُ عَنِ المُنكَرِ فَقُتِلَ» به فرضیت حکم امر به معروف استدلال ورزید[8] و بر پایهی همین استدلال، بارها بدون هیچگونه خوف و هراسی در مقابل حکام اموی و عباسی ایستاد و صلاحیتِ آنان برای حکمروایی را مورد تردید قرارداد. گزارش شده است که؛ باری منصور، خلیفهی عباسی، امام مالک، داوود بن ابیذئب و امام ابوحنیفه را به دربارِ خویش احضار کرد و نظرِ آنان را در موردِ اهلیت و شایستگیِ خود و مشروعیتِ حکومتش جویا شد.
امام مالک گفت: «اگر شایستهی این مقام نمینبودی، خداوند ترا برای احراز آن بر نمیگزید.» منصور از شنیدن این سخن شادمان گردید. در ادامه نوبتِ اظهار نظر به داود ابن ابیذئب رسید و او با ایرادِ سخنانی عتابآلود و سرزنشآمیز، خاطر منصور را مکدّر گردانید. سپس امام ابوحنیفه رشتهی سخن را به دست گرفت و در پاسخ منصور گفت: «اگر به ندای درونت گوش فرادهی، خود درخواهی یافت که تو ما را به خاطرِ خدا فرانخواندهای، بلکه هدفات این بودهاست که ما از ترسِ تو سخنانی بر زبان آوریم که ترا خوشآید و برافکارِ عمومی مؤثر واقع شود. واقعیت این است که؛ تو در حالی بر مسندِ خلافت تکیه زدی که حتی دو تن از اهلِفتوا بر شایستگی تو اجماعِ ِنظر نداشتند. این در حالی است که خلافت جز از طریق رأی عمومی و ارادة جمعی منعقد نمیگردد».[9]
حاکمان اموی و عباسی؛ بسی تلاش میورزیدند تا زبان و قلمِ ابوحنیفه را به خدمت بگیرند و را با بهرهگیری از فتاوای او، سیاستهای ستمگرانهی شان در انظارِ عمومی مشروع جلوه دهند. ولی ابوحنیفه؛ که فقیهی نزیه بود، هیچگاه عِنان ارادت به دستِ سیاست نمیسپرد و آبروی دین و دانش را در راه رسیدن به ریاست نمیبرد. این فقیه پارسامنش؛ مسند فَتوا را همواره با زیورِ تقوا آذین میبست و همیشه به منظور تبیین حقیقت و تأمین عدالت و پاسداری از جان و مال و آبروی رعیت، بر اریکهی افتا بر مینشست. او بسان عدهای از عالمان مصلحتاندیش و حقیقتفروش، کرسیِ فَتوا و فَقاهت را نردبان بامِ عافیت و ابزار تأمین معیشت نمیساخت[10] و نقدِ حقیقت را به خاطر مصلحت در نمیباخت؛ بلکه با تمام توشوتوان خود به مصافّ ستمگران میتاخت و برای رهانیدن جان بیگناهان از چنگال بیعدالتی و مظالمِ حاکمان، پرچم روشنگری، استدلال و امر به معروف بر میافراخت.
بر پایهی گزارشهای موجود در منابع کهن، باری؛ در سال 148 ق. و در زمان حکمرانی منصور، خلیفهی عباسی، ساکنان شهر مَوصِل دست به شورش زدند. منصور که از این رویداد خشمگین و برآشفته شده بود، عزم خویش جزم کرد، که با مَوصِلیان درآویزد و خون تکتکِ آنان را بریزد. اما او برای اینکه این تدبیرِ سراپا تقصیر خویش را صبغهای شرعی و وجههای قانونی ببخشد، فقهای نامورِ کوفه از قبیل ابن ابیلیلا، ابن شُبرُمَه و ابوحنیفه را به محضر خویش فراخواند و گفت: «اهل موصل با من عهد بستند که بر من شورش نکنند و عهدِ مُسالمت نشکنند، و اینک چون عهدشکنی کرده اند، ریختنِ خون و چپاولِ دارایی شان طبق عهدنامه بر من روا گشته است».
ابن ابیلیلا و ابن شُبرُمَه گفتند: «آنان رعِیّتِ تو اند. اگر ببخشی، لایقِ آنی و اگر بکشی، مستحق آن اند». منصور رو به ابوحنیفه کرد و گفت: «ای شیخ! نظرِ تو چیست؟» ابوحنیفه با استدلالی عالمانه، تصمیم ظالمانهی منصور در مورد کشتار اهل موصل را نادرست قلمداد کرد و سخنانی برخلاف میلِ او به زبان آورد و گفت: «آنان چیزی را برای تو روا ساخته اند که مالکیتاش نه به دست ایشان که به دستِ خداست. حقِ حیات قابل بذل و بخشش و رواسازی نیست. ریختنِ خون آنان برای تو حلال نمیباشد». وقتی منصور نظر قاطع و استدلال روشن امام را شنید، از توسل به منطق خشونت دست کشید و از ریختن خون مَوصِلیان خودداری ورزید.[11]
امام ابوحنیفه در راستای مبارزه با ستمورزیِ حاکمان و سیاستهای عدالتآزارِ آنان فقط به نظریه پردازی، روشنگری و امر به معروف اکتفا نورزید؛ بلکه در زمینة تمویل و تشکیل نهضتهای اصلاحگرانه و آزادیخواهانه نیز نقشی ارزنده آفرید. او معتقد بود که؛ هرگاه ستمزدایی و استبدادپیرایی با شیوههای صلحآمیز و مسالمتجویانه میسور و میسر نشود، بایستی دستِ حقطلبی به سلاح برد و غبار جور و حقتلفی را از رخسارِ جامعه سترد.[12] او همچنین؛ بر این نظر بود که، هر سرزمینی که در آن خوف و هراس حاکم باشد و جان، مال و آبروی مردم امنیت نداشته باشد، «دارالکفر» و نتیجتاً، «دارالحرب» قلمداد میگردد. این فقیه عدلگرا برخلاف دیگر فقیهان همروزگار خویش، چیرگی یا عدم چیرگی قوانین غیر اسلامی را معیار و مدار انتساب یک سرزمین به «اسلام» و «کفر» به شمار نمیآورد و «دارالاسلام» و «دارالکفر» را برحسَبِ متغیرهای «امنیت» و «خوف» – که از مصادیق روشن عدالت و ظلم هستند- تعریف میکرد.[13]
بر پایهی همین باور بود که ابوحنیفه از نهضتهای انقلابی و آزادیبخشی که در دورههای اموی و عباسی سر بر افراختند، حمایت به عمل آورد و از هیچگونه تلاشی در راستای براندازی ساختارهای سیاسی عدالتآزار مضایقه نکرد. او در زمان حکمروایی امویان؛ به حمایت مالیِ نهضت انقلابیِ زید بن علی[14] پرداخت و با تشبیه این نهضت به غزوهی بدر، فضیلت و حقانیت آن را بر همگان روشن و مُبَرهَن و خاطرنشان ساخت.[15] وی همچنان؛ در دورهی فرمانروایی عباسیان؛ از جنبش آزادیطلبانه و استبدادستیزانهی محمدبن عبدالله بن حسن و برادرش ابراهیم[16] پشتیبانی کرد و ثوابِ همراهی و بیعت با آن دو را از ثواب پنجاه حج برتر و افزونتر شمرد.[17] او در راستای بسیج مردم برای پیوستن به این جنبش چنان بیمُحابا و رعدآسا بانگ بر میداشت که یاران و شاگردانش از فرط خوف و هراس بر وی نهیب می زدند: «تا زمانیکه طناب به گردن ما ننهند، تو از این کار دستبردار نیستی.»[18]
فتواهای ناقدانه و نقدهای ناصحانه و نصیحتهای بیدارگرانه و بیدارگریهای ستمستیزانهی ابوحنیفه برای دستگاه حاکم نگرانکننده و پرهزینه و سهمگین بود. حاکمانِ اموی و عباسی برای اینکه از گزند فتواهای بیدارگر و فعالیتهای عدالتپرور او برهند، تلاش میورزیدند تا به هر قیمتی که شده مهرِ سُکوت بر زبانِ نصیحتش و مَهارِ سُکون بر پای فعالیتش بنهند. آنان؛ برای نیل بدین مقصود، در قدم نخست از شیوهی «تطمیع» استفاده کردند و دام قدرت و مُکنت گستردند و دکانِ کید و حیلهگری گشودند و در همین راستا، والاترین مناصب دولتی را بر ابوحنیفه عرضه نمودند.[19] ولی او نه مردِ معامله بود و نه هم اهلِ مجامله. او گوهر دین را در شرر دینار نمیسوخت و علم و ادب به مَنصَب و مَکسَب نمی فروخت و چشمِ طمع به خوانِ کرم و کیسهی پر دِرَمِ حکام نمی دوخت[20] و همکاری با ظالمان را عینِ ستمگری میدید و با استناد به این آموزهی فاخر و فربه و فخیم، از پذیرش هرگونه سِمتِ حکومتی ابا میورزید.[21]
جالبتر اینکه؛ ابوحنیفه به اجتناب از همکاری با حکام اموی و عباسی اکتفا نمیکرد؛ بلکه با حسنِ استفاده از نفوذ کاریزماتیک و گستردهای که در میان خلق داشت، همواره سعیِ میورزید تا حتی عوامل و کارگزاران حکومتی را نیز از مُمَاشات و همکاری با جائران بازدارد. گزارش شده است که باری حسن بن قحطبه، فرماندهی سپاهیان منصور، به محضر امام آمد و گفت: عملکردِ من (ستمگریها و حقتلفیهای که من به دستور منصور مرتکب شده ام) بر تو پوشیده نیست. آیا با آنهم فکر میکنی گناهانم قابل آمرزش و توبهام قابل پذیرش است؟ امام در پاسخ فرمود: «بله، اگر ندامت و پشیمانی خویش را برای خدا ثابت سازی و از عملیساختن فرمانهای مبتنی بر کشتار دیگران به قیمت از دست دادن جانِ خود، اجتناب ورزی و با خدا عهد کنی که به کارهای گذشتهات دست نَیازی، گناهانت آمرزیدنی و توبهات پذیرفتنی خواهد بود».
حسن پس از شنیدنِ سخنان ابوحنیفه، با خدا عهد بست که از تمام کارهای پیشینش خودداری کند و پیمانِ نیکوکاری نشکند. دیری نگذشت که جنبش انقلابی محمد بن عبدالله بن حسن و برادرش ابراهیم پرچمِ شورش بر افراشت و در مقابل حکومت منصورِعباسی قد علم ساخت. منصور به حسن بن قحطبه دستور داد تا با نیروهای انقلابی وارد نبرد شود. حسن قضیه را با امام در میان گذاشت و در این خصوص از او مشوره خواست. امام فرمود: «زمانِ توبهات فرارسیده است. اگر به عهدی که با خدا بستی ملتزم باشی، گناهانت آمرزیده میشود؛ در غیر اینصورت کیفر گناهان پیشین و پسینات را خواهی دید». سخنان امام بر حسن چنان تأثیرگذار بود که او با خدا میثاقی دوباره بست تا جانش را فدا سازد، ولی به این نبرد تن در ندهد. او این تصمیم خود را برای منصور اعلام داشت و گفت: «من این کار را انجام نخواهم داد. اگر آنچه تا کنون به دستور تو انجام دادهام مطابق رضایت و مصداق طاعتِ خدا بوده باشد، برایم کفایت میکند، و درصورتیکه مصداق معصیت خدا بوده باشد، بیش از این مرتکب چنین معصیتی نمیشوم». منصور از شنیدن این سخن خشمگین گردید و او را محبوس گردانید.[22]
وقتی شیوهی «تطمیع» برای رام و آرامساختنِ ابوحنیفه کارگر نیفتاد، امویان و عباسیان به شیوهی «تهدید» متوسل گردیدند. ولی ابوحنیفه؛ از هیچگونه تهدیدی نهراسید و به خاطر پاسداری از گوهر حقیقت و دفاع از حریم عدالت و تبیین پایههای مشروعیتِ حکومت هرگونه شکنجه و تعذیبی را در هر دو دورهی اموی و عباسی به جان خرید[23] و سرانجام؛ در سال 150 ق. توسط دژخیمان عباسی محبوس و سپس مسموم گردید و آزادمنشانه جامِ شهادت نوشید[24] و سرافرازانه رختِ حیات از این سرای سپنج بیرون کشید.
[1] بنگرید به: أبوزهرة، تاریخ المذاهب الاسلامیة، ص 348. درخور یادآوری است که پارهای از منابع (به شمول تأنیب الخطیب کوثری، ص44) گزارش کرده اند که تولد امام ابوحنیفه در سال 70 ق صورت پذیرفته است. با این حساب، میشود گفت که امام 62 سال از عمرش را در عصر عباسی سپری کرده است.
[2] شرح و تفصیل ستمورزیها و فسادانگیزیهای حکام اموی و عباسی در این مقال نمیگنجد و مجالی دیگر میطلبد. برای معلومات افزونتر در این خصوص بنگرید به: أخبارالمصلوبین و قصص المعذبین فی العصرین الأموی والعباسی، تاریخ الطبری، ج 5 و 6، البدایة والنهایة، ج 9 و 10،
[3] در رساله ی العالم والمتعلم، امام ابوحنیفه و شاگردش ابو مقاتل چندین بار اصطلاحاتی از قبیل «اهل العدل» و «عادلانه» را در مقام تفکیک مکتب اعتقادی خویش از دیگر مکاتب به کار برده اند. بنگرید به: رساله ی مذکور، ص 18، 20، 22، 23، 25 و 27. همچنین طحاوی در عقیده اش با تأثیرپذیری از اندیشه امام چنین تصریح نموده است: «وَ نُحِبُّ أهلَ العَدلِ وَالأمَانَةَ وَ نُبغِضُ أهلَ الجَورِ وَالخِیانَةِ» (شرح العقیدة الطحاویة، ص 383).
[4] بنگرید به: مکی، مناقب الامام الأعظم أبی حنیفة، ج 2، ص 100، ذهبی، مناقب الامام أبی حنیفة و صاحبیه، ص 28.
[5] بقره، 124
[6] برای معلومات افزونتر بنگرید به: زمخشری، کشاف، ج 1، ص 184.
[7] بنگرید به: جصاص، احکام القرآن، ج 1، ص 84.
[8] بنگرید به: جصاص، مرجع سابق، ص 85.
[9] بنگرید به: کردری، مناقب الإمام الأعظم، ج2، ص 15-16.
[10] بنگرید به: کردری، مرجع پیشین، ج 2، ص 29. کردری گزارش کرده است که منصور تلاش میورزید که امام را در زمرهی مقربان آستان خویش مشمول سازد؛ ولی امام از پذیرش این سِمت سر باز می زد و میگفت: «لَیسَ عِندَکَ مَا أرجُو».
[11] برای تفصیل این رویداد بنگرید به: ابن اثیر، تاریخ کامل، ج 8، ص3476؛ کردری، مناقبالإمام الأعظم، ج2، ص 16-17. در گزارش کردری جزئیات افزونتری ذکر شده است و نگارنده ضمن دخل و تصرف، از هر دو منبع استفاده کرده است.
[12] بنگرید به: جصاص، احکامالقرآن، ج 1، ص 85.
جصاص در این مورد چنین می نگارد: «مذهب ابوحنیفه در مورد مبارزه مسلحانه با ستمگران و حاکمانِ جائر از شهرت بسزایی برخوردار است. . . نظر او این بود که امر به معروف و نهی از منکر با زبان فرض است؛ و هرگاه این شیوه سودی نبخشد، باید سلاح دست به سلاح ببریم..».
[13] بنگرید به: کاسانی، بدائعالصنایع فی ترتیبالشرایع، ج7، ص 194. «المَقصُود مِن إضَافَةِ الدَّارِ إلی الإسلامِ وَ الکُفرِ لَیسَ هُوَ عَینُ الإسلامِ وَالکُفرِ، و إنَّمَا المَقصُودُ هُوَ الأمنُ وَالخَوفُ»
[14] برای معلومات افزونتر دربارهی این نهضت بنگرید به: طبری، تاریخ الطبری، ج 5، ص 482-504، ابن اثیر، تاریخ کامل، ج 7، ص 3089-3095، أبوزهره، تاریخالمذاهب الإسلامیة، ص 605-615.
[15] بنگرید به: مکی، مناقب الامام الأعظم أبی حنیفة، ج 1، ص 260؛ همچنین به: جصاص، مرجع پیشین، همان صفحه.
[16] برای معلومات افزونتر در مورد این جنبش بنگرید به: ابن اثیر، مرجع پیشین، ج 8، ص 3405- 3458.
[17] بنگرید به: مکی، مرجع پیشین، ج 2، ص 83، کردری، مرجع پیشین، ج 2، ص 71،
[18] بنگرید به: کردری، مرجع پیشین، ج 2، ص 24؛ خطیب، تاریخ بغداد، ج 13، ص 329-330. «عَن زُفَر بنِ هُذَیلٍ قال: کَانَ الإمامُ یَجهَرُ باالکَلامِ أیّامَ إبرَاهِیم جِهَاراًشدیداً؛ فَقُلتُ: مَا أنتَ بِمُنتَهٍ حتّی تُوضَعَ الحِبَالُ فِی أعنَاقِنَا».
[19] بنگرید به: مکی، مناقب الامام الأعظم أبی حنیفة، ج 2، ص 21-24، کردری، مرجع پیشین، ج 2، ص 29، خطیب، تاریخ بغداد، ج 13، ص 329؛ ابن خلکان، وفیاتالأعیان، ج 5، ص 406؛
[20] بنگرید به: ابن حجر، الخیراتالحسان، ص 63. مکی در مناقب (ج 1، ص 215) گزارش کرده است که باری منصور خلیفة عباسی از امام پرسید: «چرا هدایایم را نمیپذیری؟» امام در جواب فرمود: «زیرا آنچه جنابعالی به من اهدا میکنید از سرمایة شخصیتان نیست؛ بلکه از بیتالمال مسلمانان است.»
[21] بنگرید به: مکی، مناقب الامام الاعظم أبی حنیفه، ج 2، ص 23.
مکی در مناقب (ج2، صص 23-24)، گزارش نموده است که باری وقتی در سال 132 قمری موج شورش در عراق بالاگرفت، ابن هبیره فرمانروای کوفه شماری از فقهای آن شهر به شمول ابن ابی لیلی، ابن شبرمه، داود بن ابی هند، و جمعی دیگر را فراخواند و هریک را به سمت و ریاستی گماشت. در این میان، از ابوحنیفه خواست تا طغراکش دیوان و امین آستان او باشد و بر امر بیت المال نظارت کند. امام ابوحنیفه از پذیرش این سمت سرباز زد و ابن هبیره سوگند یاد کرد که هرگاه او این سمت را نپذیرد به شکنجهاش بپردازد. فقهای موجود در آن جلسه ابوحنیفه را ترغیب نمودند که پیشنهاد والی کوفه را بپذیرد و با سرباز زدن جان خویش را به خطر مواجه نسازد. امام ابوحنیفه در پاسخ آنان گفت: «اگر ابن هبیره از من بخواهد که دروازههای مسجد واسط را برایش برشمارم، فرمان نمیبرم، چه رسد به اینکه من سمت پیشنهادی او را بپذیرم. او میخواهد فرمان بریدن سر شخصی را صادر کند و من برآن مهر صحت بنهم. به خدا قسم هرگز این سمت را نخواهم پذیرفت».
[22] بنگرید به: کردری، مناقب الإمام الأعظم، ج2، ص 22.
[23] مکی در مناقب (ج2، ص 23) به نقل از عبدالله ابن مبارک در این خصوص چنین نگاشته است: «لقَد أُبتُلِیَ أبُوحَنِیفَةَ بِأن ضُرِبَ عَلی رَأسِهِ باالسِیَاطِ حَتَّی یُدفَعَ إلَیهِ مِنَ الحُکمِ مَا نَتَنَافَسُ عَلَیهِ و نَتَصنَّعُ لَهُ فَحَمِدَاللهَ فَصَبَرَ علی الذُّلِّ والضَّربِ والسِجنِ طَلباً للسَّلامةِ فِی دِینِهِ».
[24] بنگرید به: ابن حجر، الخیراتالحسان، ص 70؛ خطیب، تاریخ بغداد، ج 13، ص 330؛ ذهبی، مناقبالامام أبیحنیفة و صاحبیه، ص 48.
دیدگاهها و نظرات ابرازشده در این مقاله لزوماً سیاست یا موضع گزاره را بازتاب نمیدهد.