سیمبولونِ عَینوغَین
نگارنده: دکتر محسن خلیلی*
1) نوشتارِ پیشرو، جاافتاده و نهادیک، نیست؛ کوتهنوشتار، است و بدونِ پرسش و انگاشته و چارچوب نظری و داده و روشِ پژوهش، و، یا، آنچه، در یک نوشتارِ دانشگاهی، رسمومرسوم است، نگارش شده است.
2) چرا «سیمبولون» و چرا «عَینوغَین»؟
3) نخست، سیمبولون:
وقتی ارسطو میگفتکه، سکه، فقط قراردادی اجتماعی است، اصطلاحی که بهاینمنظور، استفاده میکرد «Symbolon» بود که اصطلاحِ انگلیسیِ «Symbol» ازآن گرفته شده است. سیمبولون، دراصل، معادلِ یونانیِ «چوبخط» بود؛ شیئی که دونیم میشود تا نشانِ قرارداد یا توافقی باشد، یا برآن، نشانه میگذارند و دونیمش میکنند تا بدهیای را ثبت کنند… دو دوست، بر سرِ سفرۀ شام ممکن بود چیزی-حلقهای، استخوانی یا پیشدستیای-بردارند و نصفش کنند. درآینده، هرزمانی که یکی از آنها، بهکمکِ دیگری نیاز داشت، میتوانست بهنشانِ دوستی، نیمۀ متعلقبهخود را، بیاورد… سیمبولون را، برای سندی مکتوب مانندِ گذرنامه، قرارداد، حکم مأموریت یا رسید هم میتوانستند بهکار ببرند… ارسطو، براین واقعیت، تأکید میکند که چوبخط، هرچیزی میتواند باشد: اهمیتی ندارد که جنسش از چه باشد؛ مهمّ ایناستکه، بتوان آنرا به دو نیمه شکست.**
4) دوم، عینوغین:
چپوراست، لوچ، کنایه از مردمِ گوناگون و ناشناس.*** این اصطلاح، برای ریشخندِ کمکاری و بیکفایتیِ دورانِ ریاست و زعامتِ عبداللّه عبداللّه و محمّداشرف غنی، نیز بهکار رفته است.
5) سیمبولونِ عَینوغَین، چه پیوندی با افغانستان (و، موضوعِ نگارشِ قانون اساسیِ جدید برای افغانستان) دارد؟
6) افغانها، بر سرِ یک «عَین» و یک «غَین»، توافق دارند؛ عَینِ آن، «علنی» است و غَینِ آن، «غایب» است؛ سرراستترآنکه، چیزی را دارند و چیزی را ندارند.
7) امّا، عَینِ عَلنیِ افغانان:
8) افغانستان، کشورِ «چند»هاست: چندقوم، چندنژاد، چندزبان، چندمذهب، چندتاریخ و چندجغرافیا.
9) تاریخ افغانستان، تاریخ برتری مردم بر دولت است؛ جامعهای پسامردم و هنوزْ پیشادولت. پسامردم است و نه ملّت؛ زیرا، قدرت و اهمیت اقوام، شکلگیری ملت را مُدام بهمحاق برده و ریختگرفتنِ دولتملّت را بهعقب انداخته است. در افغانستان، جامعه (پیشاملّت و قومپایه) قوی، و، دولت (پیشادولت و نه دولت) ضعیف است. دولت عمیق (Deep State) افغانستان، قویتر از دولتِ افغانستان است. در راهبریِ انکشافِ افغانستان، انباشتِ مؤلفههایی همچون قوتِ اقوام، جامعۀ قوی، دولت ضعیف، کارشکنی دولت عمیق، پیوندهای مافیایی، گروههای مسلّح تندرو، وابستگی سیاسیون به همسایگان، قدرتهای منطقهای و قدرتهای بزرگ، پدیدارسازیِ انکشاف را با مشکل مواجه کرده است.
10) اجتماع و نه جامعۀ افغانان، نادولت نیز هست؛ و، سرشتِ چندکشوری / چنددولتی، عَلَنی شده است:
یک) نادولتی(Non-State): ناتوانی در انجام کارویژههای معمول و متعارف دولتها؛
دو) کمدولتی(Low-State): کمرمق در انجام کارویژهها؛
سه) بیدولتی(Less-State): خارجساختنِ زمام امور توسط نیروهای فراملی و فروملی؛
چهار) بددولتی(Bad-State): بهبدترینشکلانجامدادن کارها؛
پنج) پاددولتی(Anti-State): بهکارگیری نیروی دولت علیه دولت.
11) کاراکترهای نادولتی، کمدولتی، بیدولتی، بددولتی و پاددولتیِ امروزِ افغانستان، دستآورد یک بافتارِ جمعی است؛ برخاسته از ژنومِ سرزمینی است و شوربختانه، مبتنی بر یک قرارداد اجتماعی نانوشته است. اگر در خردِ مدرنِ خودبنیاد، پیمان جمعیِ مردمان، حکایتِ آغازگرفتن و برپاساختنِ جامعه و ریختگرفتن و بنیادنهادنِ زمامداری است؛ در شور و هیجانِ پیشامدرنِ دِگَربُنیاد، قرارداد اجتماعی، عبارت است از اجماع و اتفاقِ مردمان برای پیوستهساختن و بهرسمیتشناختنِ عنعنات و رسوم و آداب و عاداتِ گذشتهگرایِ مرکزگریزِ خودخواهانهای که جنگ و ستیزِ مدام را بر صدر مینشاند و فقط خود را میبیند و نه دیگری را: «هرکه نقش خویش بیند در آب».
12) با بهرهگیری از دو واژاکِ (اصطلاحِ) «نقشۀ حرارتی» (Heat Map) و «دومرکزبازیگر» (Double Pivot Player) میتوان نشان داد که دستآمدِ بررسیِ منازعههای گوناگون در تاریخِ بیشوکمسیصدسالۀ سیاسی/اجتماعی/مذهبی/اقتصادی/فرهنگیِ افغانستان، این نکته استکه، اجتماعِ افغانان، درگیرِ پیکارگریهای بیپایانِ خانهخرابکُنِ برخاسته از رفتارهای دوبازیگرِ ویرانگر (Double Destroyer) شده است؛ یکی، دیورند، و، دیگری، پختونوالی.
14) امّا، غَینِ غایبِ افغانان:
Constitution، چندمعنایی است؛ فراتر از واژه، پندارهای است دوراستایی: چارچوب (سامان) و چارچوب (مرز). Constitution، در تاریخِ فلسفۀ سیاسیِ غرب، همانسان که، چارچوب، همچون سامان بوده، چارچوب، همچون مرز نیز بوده است. شایان یادآوری استکه اَبَرمفهوم/اَبَرجستارِ Constitution، در دلِ تاریخ و در میانِ آدمیان پدیدار شده است؛ بهکُندی شکل گرفته و بهشیوهای لایهلایهوار و مطَبّق، تغییر ریختومایه داده است و فراتاریخی نیست و انباشتی و بدهبستانی و رفتوبرگشتی و تلنباری است و امرِ ناگهانی هم نیستکه بیپشتوانه و در چشمبرهمزدنی، بینطفه و بیجنین، پدیدار شده باشد. اَبَرمفهوم/اَبَرجستارِ Constitution، نه آنگونه که بهنادرستی، به قانوناساسی، پارسیگردانی شده است، یک متنِ مدون و مکتوب از فصول و اصول نیست؛ بلکه، در گام نخست، بهمثابه یک اندریافتِ تاریخی استکه از قدمتِ معنایی برخوردار است و در درازنای زمان، بهتدریج و بهآهستگیوپیوستگی، کمال یافته است تابهامروز که بدینمعنا و شکل، بهدست ما رسیده است. نکته آن استکه، حضور و بروز و همچنین گردهمآمدنِ واژگان و مفاهیمی همچون دولت و حكومت و زمامداری و حاكمیت و جرم و مجازات و امنیت و سیاست و دادگاه و مالكیت و همهپرسی و رأی و حزب و انتخابات و مالیات و قانون و داوری و اجرا و برابری و حقوق و آزادیها و شهروندی و … در یك متن مكتوب و مدون (كه از آن، بهدرستی با عنوانِ كانستیتییوشن شكلی یاد شده است) در دلِ تاریخ و در میانِ آدمیان پدیدار شده است؛ بهکُندی شکل گرفته است و بهشیوهای لایهلایهوار و مطبق، تغییر ریختومایه داده است و فراتاریخی نیست و انباشتی و بدهبستانی و رفتوبرگشتی و تلنباری است و امرِ ناگهانی هم نیستکه بیپشتوانه و در چشمبرهمزدنی، بینطفه و بیجنین، پدیدار شده باشد.
ریختگرفتنِ پایههای غربِ نوآیین، فرآوردۀ یونان است. اندیشۀ یونان کلاسیک، پدیدآورندۀ کانستیتییوشن همچون سامان بوده است و نه مرز. زینسبب، پولیتهایا در اندیشۀ سیاسی یونانی، اعلامِ نوعی نیازمندی به ساختار و چارچوب و سامان و سامانه بوده است برای ادارۀ دولتشهرهای یونانی؛ و، بههمین دلیل، نخستین نطفۀ Constitution بهمعنای درچارچوببودن زمامداری و نامتناهینبودنِ فرمانروایی، در یونان کاشته شد. ازدیگرسو، ریختگرفتنِ ساختارمندی قدرت سیاسی در غرب، وامدارِ چارچوبسازی و نهادسازیِ روم نیز بوده است. روم باستان، افزون بر پدیدآوردنِ کانستیتییوشن همچون سامان، نوآوریهایی داشته استکه کانستیتییوشن را به بستهمرزبودنِ قدرت سیاسی، نزدیک میکرد. پسازآن، رنسانس است؛ دورۀ سیصدسالۀ میان قرون وسطا و روزگار مدرن که، باززیستن و دگرگشتِ ژرفِ اروپا بود با بهرهگرفتن از بازماندۀ یونان و روم که به روزگارِ روشنگری، فرجام یافت. نوزایش همچون باززندهسازِ یونانِ کلاسیک و رومِ کهن، نوآوریهای گونهگون داشت که مایۀ ریختگرفتنِ پیشآغازههای کانستیتییوشن شد. رنسانس، در پیدایشِ Constitution، دو کارویژه داشت: جابهجاکردنِ آموزههای یونانی و رومیِ سیاست و حقوق به روزگارِ روشنگری؛ و آمادهسازی مسیرِ پیدایش انتظامِ فرمانروایانۀ محدود و مشروط از راهروِ پسزدنِ نظمِ فرازمینی و نپذیرفتنِ قدرت بیمرز و کمک به ریختگرفتنِ سامانِ زمینیِ یک قدرتِ کرانمندِ درچارچوب.
Constitution، اَبَرمفهومی استکه ازیکسو، ریشه در مگناکارتا نیز دارد؛ و معنای کانونیِ مگناکارتا، قدرت سیاسیِ مرزبسته و چارچوبمند است. Magna Carta 1215میلادی، زادۀ شورشِ اشراف بریتانیا بود رویاروی خودکامگیهای بیپایانِ پادشاه و مالیاتهای نفسگیری که بر درآمد اشراف بسته و ستانده میشد. دیرینهشناسیِ معنای کانونی و درونمایۀ مگناکارتا (نظارت بر کردارهای شاه، بالاترنبودن شاه از قانون، بهرسمیّتشناختنِ حقِّ محاکمه در دادگاه عادل و اعمالِ محدودیّت در گرفتنِ مالیات) نشانگرِ بنمایۀ کانونیِ مگناکارتا است؛ قدرت سیاسیِ مرزبسته و چارچوبمند. ازدیگرسو، Constitution، ریشه در ماهیت و بُنمایۀ قراردادگونگی (Contractive) دارد، که بهمعنای پیمانِ حکومتکنندگان و حکومتشوندگان است. در تاریخِ اندیشۀ سیاسی (و حقوقی)، تبارِ پیمانمندِ Constitution، به نظریۀ «قرارداد اجتماعی» بازگشت داده شده است؛ اما، پیشانگاشتۀ قراردادیِ Constitution، پیشینۀ آنرا، به سازوکارِ «هوماژ» در جامعۀ فئودالی، بازگشت میدهد. Constitution نوعی پیمان برشمرده شده است میانِ حکومتکنندگان/شوندگان، تا جامعه، بنیاد گیرد و فرمانبر و فرمانروا، اندازۀ همدیگر را پاس بدارند. در تاریخِ اندیشۀ سیاسی (و حقوقی) تبارِ پیمانمندِ Constitution، به نظریۀ «قرارداد اجتماعی» بازگشت داده شده و هابس و لاک و روسو، پیشتاز و پرچمدارِ Social Contract انگاشته شدهاند. اما، پیشینۀ نگرۀ پیمان اجتماعی، نه به نظریۀ قرارداد اجتماعی، بلکه به سازوکارِ «هوماژ» (Homage) در جامعۀ فئودالی، بازگشت میکند. در سامانِ سلسلهمراتبی (پایگانیِ) فئودالیته، هوماژ، پیمانِ ارباب و پیشکار بوده است برای ادارۀ یک سرزمین/ اجتماع بزرگ؛ که در آن، رابطهای سهسویه میان ارباب و پیشکار و رعیت، برقرار میشده است؛ پیوندی سهجانبه برای دریافتِ خدمت ازسویِ سهسویۀ سوگند.
بنابراین، ریختومایهگرفتنِ آهستهوپیوستۀ تاریخیِ یک غولجُستار یا اَبَرمفهومِ بسیارنامبردار بهنامِ Constitution، برخوردار از پشتوانهای زمانمند و مكانمند استكه لایهبهلایه جلو آمده و بر همدیگر استوار شده و فرآوردهای را برساخته استكه وجه عینیتیافتۀ آن، همان مجموعهها و متنهای مدون و مكتوبی استكه مشحون است از فصول و اصول و واژگان و مفاهیم که با نامِ (بهعنوان نمونه، Constitution De La Republique Française یا Constitution of the United States of America) از آنها یاد میشود. زینسبب استکه تاریخِ مفهومیِ Constitution، تاریخی است مشحون از نقلوانتقالها، از دورهای به دورۀ دیگر و از زمانهای تا زمانۀ دِگر، که، سهگانۀ اندیشه، رویداد و نهادِ تولیدشده و بهکاررفته را، استقراض کرده است و اصلاح نموده است و کاملترازپیش کرده است و جاماندهها و بازماندهها را دوباره بهحرکت واداشته و نوین کرده است و کهنه را، صورتی نوین بخشیده است. بنابراین، خلافِ عقل استکه تاریخِ رویدادیِ Constitution را به زایشِ Constitution در آمریکا و فرانسه محدود و منحصر نمود؛ بلکه درست آن استکه از تاریخِ مفهومیِ Constitution سخن بهمیان آید و از نقشمایههای برآمده از دورههای گونهگونِ یونان (فضیلت میانهروی، سیاستورزی عملی و پولیتهایا)، روم (نهادهای حکمرانی)، رنسانس (بازگشت به خرد و تقدسزدایی از امر اینجهانی)، فئودالیته (هوماژ و انضباطِ پیمانی در اجتماع) و روشنگری (شهروندی و قرارداد اجتماعی و خردِ خودبنیاد) در سیرِ تاریخِ Constitution نوشته شود.
15) پس، «سیمبولونِ غَینِ غایبِ افغانها»، غیبتِ تمامِ بنیادها و نهادها و اندیشهها و رویدادهای همپیوند با Constitution استکه، هیچ، نشانهای در افغانستان بهجا نگذاشته است؛ و، هم، ازدیگرسو، فقدانِ Constitution، توافقِ نانوشتۀ ذهنیِ درازآهنگِ افغانان، است.
16) چنانکه نوشته شد، «سیمبولون»، چوبخطِّ قرارداد و توافقِ نانوشته است.
17) چنانکه نوشته آمد، چوبخطِّ افغان، بر، معادلۀ «عَینوغَین»، قرار داده شده استکه، یکی، علنی است و دیگری، غایب.
18) افغانها، خشونت و ستيزِ پيوسته، دارند؛ كه، مانعِ شكلگيریِ «جامعه» است و همچنان، افغانان را، درحالتِ «اجتماع»، نگه داشته است. حیاتِ «عَلَنی» افغانستان، استوار بر پیکارجوییهای پُرستیزِ بسیارآشکار بوده است. کتلۀ قومی و دولتِ قبیلوی و آنچه، خَیلوخَتَک، نامیده شده است، افغانها را، دمادم در ستیز و پیکار، نگه داشته است؛ تاجاییکه، افغانستانِ پُرمعمّایِ پُر زِ تاریخ درازدامن را، که جغرافیایی شگفتآور داشته است با مردمانی کُهَن، در دالانِ مالامالِ از منازعه و در رفتوبرگشتِ بیهوده و بیفرجام، در مسیرِ انکشافجوییِ بیبنیاد، گرفتارِ مثلثِ چوپان، مجاهد و مزدور نموده است.
19) افغانها، تاریخِ مفهومیِ Constitution، ندارند؛ زینسبب استکه، نمیتوانند کانستیتییوشن، داشته باشند. بدونِ درنظرگرفتنِ نیکفرجامی یا بدفرجامیِ کنونی افغانان، توان پرسید که با کدام مبانی و با کدام منطق میتوان از نداشتهها و پدیدارنشدهها و تجربتنکردههای تاریخِ ذهنِ نامشروطهگرای افغان و از ذهنِ تاریخیشدۀ نامشروطهخواه افغانان، مشروطیت قدرت سیاسی را طلب کرد. چنتۀ نوخواهانِ بیچارۀ افغان، تهی بود و هست؛ نه یونان درکار بود و نه روم بهکار بود، نه نوزایی وجود داشت و نه هوماژ بود و نه روشنگری وجود داشت و نه نام از مگناکارتا بهمیان بود و نه از قرارداد اجتماعی، نشانهای درمیان بود. کانستیتییوشن در خاکِ افغان، بیپیشینه و بیجنین است؛ چونکه، نطفۀ اندیشهای، رویدادی، نهادی، واژگانی و مفهومیِ Constitution، در دنیای دیگری، کاشت شده است و در خاکِ دیگران، داشت و برداشت شده است.
20) دوستانِ افغان! از اندیشۀ نوشتنِ قانون اساسی، بیرون شوید؛ آن «عَین» که «دارید»، نمیتواند حامیِ پدیدارشدنِ کانستیتییوشن (بهمعنایِ سامان) باشد؛ و، آن «غَین» که «ندارید»، نمیتواند حاملِ کانستیتییوشن (بهمعنایِ مرز) شود. بهدیگرسخن، در سرتاسرِ تاریخِ معاصرِ افغانستان، ستیزِ پُر زِ کین، به «رُخصَتی» نرفته است و خشونتورزیِ پیکارجویانۀ پُر زِ خشم، «سَبُکدوش» نشده است.
* دانشآموختۀ دانشِ سیاست و پژوهشگرِ حقوق اساسی.
** دیوید گرِیبر، بدهی؛ پنجهزارسالِ نخست، بهپارسیگردانیِ علی معظّمی (تهران: چرخ، چاپ دوم، 1402) صص 440 و 441.
*** حسن انوشه و غلامرضا خدابندهلو، فارسی ناشنیده: فرهنگ واژهها و اصطلاحات فارسی و فارسیشدۀ کاربردی در افغانستان (تهران: قطره، 1391) ص 639.
دیدگاهها و نظرات ابرازشده در این مقاله لزوماً سیاست یا موضع گزاره را بازتاب نمیدهد.