روزنوشت‌های دختران بازمانده از آموزش (23)

دادخواهی 1

دادخواهی 1

دانش‌آموز دیروز
روزنوشت‌های دختران بازمانده از آموزش
روزنوشت 23
اسما واحدی، کابل

چقدر این روزها خواب‌هایم شیرین است!

خواب باران و بهار رنگارنگ، خواب بوهای تازه مثل خاک نم‌کشیده، لباس اوتو شده، کتاب و کتابچه‌ی نو. خواب صداهای دلنشین صدای گنجشک‌ها و غچی‌ها و صدای زنگ مکتب…

چی؟

صدای زنگ مکتب؟

چی‌وقت بود که صدای زنگ مکتب را شنیدم، فکر کنم در خوابم بود. لباس‌های مکتب را اوتو می‌کشیدم کتابچه و قلم‌هایی که نو خریده بودم را ده بکس مکتب‌ام می‌گذاشتم. کوچه‌ی مکتب را دیدم و دوان‌دوان می‌رفتم چون ناوقت شده‌ بود…

آخرش چی‌شد؟

راستش آخرِ خوابم اصلا یادم نمی‌آید، فقط یادم هست هرچی تیزتر می‌دویدم راه تاریک‌تر می‌شد و کوچه دور و درازتر.

لباس‌هایم خاکی شده بودند…

لباس هایم کو ؟

شاید داخل الماری باشد…

پس کتابچه و قلم‌هایم کو؟

شاید هنوز سر جای‌شان باشند…

صدای زنگ مکتب چی؟

یادت هست می‌گفتیم اگر نزدیک زنگ باشی و زنگ بخورد کر می‌شوی، شاید آخرین‌باری که زنگ مکتب خورد همگی کر شدیم!

لباس های سیاه قشنگم، شاید می‌دانستند چی‌روزهای تاریکی در راه هست که لباس‌های‌مان را سیاه انتخاب کردند.

پس چرا چادر سفید؟

پس حتما امیدی هست.

آدرس کوتاه : https://gozaare.com/?p=816

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *