روزنوشت ۱۶
دانشآموز دیروز
روزنوشتهای دختران بازمانده از آموزش
روزنوشت ۱۶
شایسته پرهام، بدخشان
باز هم آمدهام، تا روزگارِ تلخِ زیر سلطه طالبانی را شرح دهم. اینکه مینویسم، بهگونهای خالی میشوم و این خالیشدن؛ یعنی هنوز کسانی در این دنیای پر تلاطم هستند، که حس کنند ما بهعنوان انسان زنده هستیم. اینروزها بهسختی میگذرد، گاهی گاهشمار را فراموش میکنم و بنابر هر دلیلی، وقتی از من میپرسند یا در میان حرف، پای تقویم میآید وسط، بهصورت ناخودآگاه من به یاد روزگار قشنگ درس و مکتب می افتم. آن زمان من شاگرد اول صنف خودم بودم. که هرروز، با نگرانِ صنف همکاری میکردم. میدانستم که مثلاً امروز، تاریخ چندم ماهِ کدام سال است. ولی حالا دیگر حضور ذهن ندارم. اگر گاهی از من بپرسند امروز تاریخ چند است؟ عذاب وجدان می گیرد من را… وقتی پیش چشم ما قصر رویا های مان فرو میریزد و ما خود زیر آوار آن گیر کردهایم. مثل این جمله که میگوید: «نه دل ماندن داریم و نه پای رفتن.»
دستها و پاهای ما بهکلی بسته است. طالبان، ما را در خانه زندانی کردهاند. هم از لحاظ روحی و هم از لحاظ جسمی. من نمونهای از ۳۷ تن از همصنفیهایم هستم. من ماهها میشود که از خانه بیرون نرفتهام، ماهها شده از اجتماع «جامعه و مردم» بهدور هستم.
که این خود دردآور است. یعنی رفتار و عملکردهای طالبان آنقدر بر روح و روانم تاثیرِ منفی و زیانآور گذاشتهاست، که خود از میان جامعه و مردم پا کشیدهام.
من در یک اجتماع کوچک زندگی میکنم. مردمانی که گویا با آمدن طالبان؛ تنگ نظرتر، با ذهنیت های عقب ماندهتر و افراطگرایانهتر، به یکباره ظهور کردهاند.
هر روز، با اِعمال محدودیتهای سخت و زن ستیزانهی آنها؛ روزگار ما بیشتر سیاه و تار میشود.
ما حتی حق انتخاب پوشش خود را نداریم. چه برسد بر دیگر حقوق و آزادیهایی که که از ما سلب شدهاست.
طالبان، بالای مردم فرهنگ افراطگرایی خود را تحمیل میکنند. مثل پدر من و پدر صدها زن و مرد افغانستانی از صدسال پیش و اجدادمان مسلمان بودند و هنوز مسلمان هستند. ولی با رویکار آمدن طالبان، انگار روش و طریق دینداری مردم باید تغییر کند. مثلاً، هر شب بعد از نماز خفتن چندساعت بهصورت اجباری، بالا پدران و برادران ما درس دینی با شیوهی «دیوبندی» تدریس میشود. که این خودش، بهگونهای تبلیغ افراطیتی زنستیزانه است و حتی با این وجود فرهنگ اصیل افغانی، رسوم و عنعنات مروجه میان مردم، که بیانگر فرهنگ و اصالت فارسیزبانان است، کمرنگتر شده و با ادامهی این فرهنگ افراطی و بیگانه پروری طالبان؛ آهستهآهسته رو به انقراض گذاشتهاست.
روزگار ما دختران؛ آنقدر رو به زوال است، که هر چه از آن تعریف کنم، باز هم گوشهای از آن را ابراز نکردهام. وقتی داشتم این متن را می نوشتم، باز هم احساس ترس میکردم و میکنم. که مبادا فردا در و همسایه، نوشتهی من را بخوانند و به پدرم فشار وارد کنند، که چرا دخترت چنین چیزهایی را مینویسد. ولی خب، باز خودم را قانع میکنم به این که اگر من ننویسم، دختر دیگری ننویسد، آخر پس چه کسی بیاید دردهای یک زن افغانستانی را که زیر سلطهی یک حکومت زنستیزانه، زندگی میکنند را بیان کند؟
من فکر میکنم؛ باید تا قلم بهدست دارم مبارزه کنم، حتی به تنهایی.