روزنوشت ۷

دادخواهی 1

دانش‌آموز دیروز
روزنوشت‌های دختران بازمانده از آموزش
روزنوشت ۷
دخترِ طبیعت، مزارشریف

یادم هست، همیشه یک دختر گوشه‌گیر و بی‌جرات بودم. صنفِ دهم مکتب بودیم، یک دوستِ تقریباً صمیمی داشتم. توی درس‌ها بدک نبودم. نه خیلی‌ لایق؛ نه خیلی تنبل. دقیقاً همان سال اتفاقی افتاد برای دوستم، که خیلی روی من تأثیر گذاشت. ما دیگر نه دوست بودیم، نه غریبه. فقط در حد یک آشنا بودیم. هردو قرار بود یا روانشناسی بخوانیم، یا طب دندان. ولی من روانشناسی دوست داشتم. اون لعنتی همه چیزش عالی بود. به‌جز درد‌های روحی‌اش. به‌جز حس نفرت و خشمش. به‌جز بازی‌هایش. بعد اون اتفاق؛ اندک انگیزه‌ای هم که داشتم؛ دود شد. هیچ حسی نداشتم. هیچِ هیچ. من دوست نداشتم مثل دیگران پیشرفت کنم. روی خودم کار کنم. توانایی‌هایم را بالا ببرم. بیمارگونه و منزوی بودم. و به نوشتن روزی چند سطر؛ روی آورده‌بودم. بارها از خودم سوال کرده بودم تو چه دوست داری؟ چه میخواهی؟
اما جوابم همیشه هیچ بود.
به‌طرزی عجیب، از دنیای دخترانه و دنیای آدم‌ها دور بودم. خیلی دور. هیچ چیزی برای من جذاب و قشنگ نبود. بارها مادرم به من تلنگر زده بود. از من خواهش کرده بود که مثل او نشوم.
خودم هم به این‌ها فکر کرده بودم. من دوست نداشتم دستم توی جیب شوهر و پدر و برادر باشد. اما هیچ حرکتی هم برای خودم نمی‌کردم. با اینکه توی خانواده همیشه حق آزادی داشتم، من خودم نخواستم. یعنی نمی‌توانستم. انگار یکی دست و پایم را بسته‌ بود.
حس عذاب وجدان؛ حس بی‌حرکتی و ملالیت، تمامش مرا از درون می‌خورد. اما خدا گاهی نعمت‌هایش را می‌فرستد. وقتی صنف دوازدهم را تمام کردم، اصلاً نمی‌خواستم آماده‌گی کنکور بگیرم و امتحانِ کنکور بدهم. تا اینکه برادر بزرگم، با دوستم زینب ازدواج کرد. زینب آنقدر با من حرف زد، که رفتم کلاس آماده‌گی کنکور و بعد امتحان کنکور دادم. منتظر نتیجه بودم، اما چیزی که می‌خواستم نشد. حتی رشته‌‌ی مورد علاقه‌ام‌ که اقتصاد بود را انتخاب نکرده بودم. و دوباره برگشتم روی خانه اول؛ در حالتِ خنثی بودم. بی خیال مردم، آدمها، جهان. به من چه؟ همیشه توی ذهنم سوال بود نطفه‌ی من از سرِ عشق بود، یا فرار از خسته‌گی‌ها و منجلاب‌های روحی؟ چون من، همیشه خسته و با خود درگیر بودم.
این اشتباه بود. خودم می‌دانستم. خوشی و آرزو‌هایت را گره بزنی به وجودِ زنده‌جانِ دیگری. حال آنکه او هم آدم‌ است و مشکلات‌‌ها و سرگردانی‌های خودش را دارد.
و این‌بار نمی‌دانم، خداوند یا ذهنِ سَمجِ خودم مرا برد به طرفِ عشق. شاید هم چیزی فراتر از عشق. شاید هم کوچک‌تر و بی‌مفهوم‌تر از یک دوست‌داشتنِ ساده.
احساس عجیبی داشتم. مثل این بود که توی بطنم پروانه‌ها درحال پرواز بودند. نورِ خورشید را روی پوستم حس می‌کردم. گرما و سرما را. حتی می‌توانم بگویم، مثلِ این‌بود که یکباره به دنیای آدمها پرت شده باشم. قشنگ بود. درد، مستی، ملالیت، شادی، انرژیِ بیش از حد و…همه‌ این‌ها را حس کردم. با تمام‌شان خو گرفتم. شمس می‌گفت:« هرکه به اندازه‌ی ظرف‌ش برمی‌دارد.» آدم‌ها؛ فقط یکبار کنار یکی حسِ پرنده‌بودن می‌‌کنند. شاید بگویید: داری خیلی بزرگش می‌کنی! نه‌! نه! این‌‌ واقعیت دارد. من مست بودم. فقط شادی و گرما و طلوعِ خورشید را می‌دیدم. اما وقتی یک صبح بلند شدم روز، شب بود و تا مدت‌ها حتی ماه‌ها؛ شب باقی ماند.
بارها آرزو کردم کاش معشوقم برایم بگوید: « برو دنبالِ خودت! دنبالِ آنچه دوست داری. چرا خودت‌را بین چند سطر کتاب و شعر انداخته‌ای؟ چرا انقدر طفلی؟
حقِ تو نیست خودخوری و لم‌دادن به متکا.
برو من با تو ام! من پشت تو ام.
آه! من می‌دانم مشکل از دیگران نیست. من چه کنم که زورم به خودم نمی‌رسد. مشکل توقع از دگران نیست کم‌توقعِی از خودم است. خلاصه، این اواخر آنقدر با خودم حرف زده‌ام که بلاخره خودم را قانع کردم که دانشگاه بروم. وقتی رفتم، در هفته چهارمِ درسی بودند. ولی باز هم با اصرار زیاد شامل شدم. از بختِ بلند من؛ اینبار دانشگاه‌ها بسته شد و من گیج‌تر، بی‌مفهوم‌تر و زننده‌تر از قبل؛ باز هم با خودم در نبرد هستم.
به قول استاد ابتهاج: «نفسم می‌گیرد که هوا هم اینجا زندانی‌ست…»

آدرس کوتاه : https://gozaare.com/?p=317

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *