روزنوشت ۲

دادخوهی 1

دانش‌آموز دیروز
روزنوشت‌های دختران بازمانده از آموزش
روزنوشت ۲
هانیه احمدی، هرات

 
گوش‌هایم داغ می‌شوند. بدنم گُر می‌گیرد. ته‌دلم می‌گویم، کاش بدنم احساساتم را نشان نمی‌داد و می‌گذاشت در آن گوشه‌ی ‌مغز‌م در کنار هیپوکامپ می‌ماند. سعی میکنم شعر نیمه‌ی حامد ابراهیم پور را بلندبلند برای «زهور» بخوانم:
«فقط همرنگ عاقل‌ها نشو دیوانه جانِ من!»
ته دلم می‌گویم، کاش عاطفه و فرشته اینجا بودند. امروز سر صنف شاگرد جدیدی آمده‌بود. با اولین نگاه، حدس زدم از ولایت‌های شمالی آمده‌است. استاد صدایش کرد، زَهور.
خطاب به استاد گفت: زُهور. سه اسم دارم، زُهور، زهره، زُهی. از دایکندی می‌آید، بامیان زندگی کرده و کابل هم بوده است و من یادم می‌آید از آقای حیدری، استاد ریاضی‌مان؛ که همیشه ساین تیتا را سینوس می‌گفت. اهل دایکندی بود. می‌گفت: دخترا اونجه حق موتورسواری دارن و هیچ‌کس خیره سیل‌شان نمی‌کنه…
می‌خواستم بگویم زهور چرا آمدی؟ از دایکندی چرا آمدی؟ از بامیان و بند امیر چرا آمدی؟.
وقتی از کورس خارج می‌شدم، دوباره زهور را دیدم. آمد جلو و گفت: از کدام طرف می‌روی؟ گفتم: دوست دارم پارک ترقی را دور بزنم. به‌ یاد دوستانم. با هم راه افتادیم. می‌گوید: دستم را میگیری؟  دستانش را می‌گیرم. ایستاده می‌شود به کناره‌های بلوار و شبیه فرشته راه می‌رود.
می گوید: اینجا همه مانتوهای دراز و سیاه می‌پوشند. من هم احساس ترس می‌کنم.

اینجا نفس‌کشیدن سخت شده، انگار یکی دارد سعی می‌کند خودت را از خودت بیزار کند. من فقط می‌خواهم از نفس‌افتادنم را به تأخیر بی‌اندازم. تمدید کنم نفس کشیدنم را وسط این همه حرف زور. امان از حرف زور؛ که شبیه میخ روی مغزات کوبیده می‌شود. دلت می‌خواهد تمام جاده ها و کوچه‌های هرات را یکی‌یکی دور بزنی و بروی سر صنف کانکوری‌ات بنشینی روبه‌روی استاد وکیل؛ که دارد می‌گوید: این کوانتم است، که در سیمِ گرم‌شده‌ی بخاری راه افتاده؛ این انرژی قطعه‌قطعه است.
فیزیک درست می‌گفت. انرژی همیشه قطعه‌قطعه بوده. توان و طاقت ما هم از دور شبیه طیف آفتاب مسلسل است. اما از نزدیک کوانتم می‌شود. قطعه‌قطعه می‌شود. وقتی دیگر دستان دوستانت را نداری.
همه‌ی ما قطعه‌قطعه شده‌ایم. فقط از دور آدم با انرژی‌ای هستم، که با شعر راه می‌رود و زل می‌زند به کفش‌هایش؛ که مبادا نگاهش به نگاه مردِ هیز کنار جاده بی‌افتد.
زهور دستم را فشار می‌دهد. می‌گوید: خیلی وقت است دستم را کسی نگرفته‌‌بود. دوستی اینجا ندارم. من یادم از دستان عاطفه می‌آید. از راه رفتن فرشته؛ دلم تنگشان است. دلتنگ دستان عاطفه که از معارف تا خانه محکم می‌گرفتم و دستان فرشته؛ با آن ماه گرفته‌گی زیبایش، که همیشه دوست داشتم.
چقدر خاطرات قشنگ اند. درسته که همه چیزهای خوب، بد اند.
هردویمان بغض کرده بودیم. محکم بغل‌اش کردم و محکم بغل‌ام کرد.
 

آدرس کوتاه : https://gozaare.com/?p=296

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *