احسان بدخشانی: شعر به مثابهی مقاومت

مصاحبه با احسان بدخشانی
در جهانی که زبان و فرهنگ پیوندی ناگسستنی با هویت انسانی دارند، شعر به عنوان ابزاری برای انتقال احساسات و اندیشهها، نقشی بیبدیل ایفا میکند. احسان بدخشانی، شاعر افغانستانی با قلمی سرشار از صداقت و جسارت، در این گفتگو از تجربیاتش در دنیای شعر، از مرزهای فرهنگی و زبانی که در آن زندگی کرده، سخن میگوید. در این مصاحبه، با دقتی کمنظیر، به دغدغههای ادبی و فرهنگی او پرداختهایم و از چالشها و آرزوهایش برای آیندهای روشنتر در دنیای شعر و هنر با او صحبت کردهایم.
1. خودتان احسان بدخشانی را چگونه معرفی میکنید؟
این معرفی نیست؛ شاید شبیه یک آرزو و بیان نقشهی سلوک برای حال و آینده باشد. چون سخت است انسان خودش را معرفی کند، ولی از آنجا که انسان خود را بهتر میشناسد و گاهی ممکن است صلاح خود و نیازهای جامعهاش را بهدرستی درک کند، دوست دارم احسان بدخشانی سالهای طولانی بنویسد و در ادبیات فارسی و جهان، شاعری مفید و مؤثر باشد.
احسانی که من دوست دارم، عاشق انسانها، زندگی و کشف است. بهرغم ظاهر آرام، درونش پر از شیطنت و سرکشی است. میخواهم در جاهایی مهارش را بگیرم که به حاشیهها وارد نشود؛ عضو حزب، قوم یا جناح خاصی نشود؛ شاعر باشد و کاشف و غوطهور در مطالعه.
تا جایی که من احسان را میشناسم، از هیچکس توقعی ندارد؛ ولی من خودم از ایشان انتظارات زیادی دارم.
2. چگونه با شعر و دنیای آن آشنا شدید؟
دقیق یادم نمیآید، ولی تا جایی که در حافظه دارم، زمانی که در دروازِ بدخشان بودم، در ماههای محرم نوحهخوان بودم. طبق سنتهای خانوادگی، بسیاری از مرثیهها و روضهــشعرهایی که رایج بود را از بر داشتم.
در دوران مکتب، مضمون مورد علاقهام «فارسی دری» بود. غالباً شعرها را من معنا میکردم. همانقدر که به این مضمون علاقه داشتم، از ریاضی فراری بودم
زمان گذشت و علاقهی من به شعر، پنهان ماند و هیچوقت جرأت بروز نیافت.
در سال ۱۳۹۲، وقتی به کابل آمدم، تا آخر سال ۱۳۹۵ در خوابگاهی بودم که از مدیرش اصلاً خوشم نمیآمد؛ ولی بهدلیل شرایط، ناچار بودم همانجا بمانم.
در آن زمانها بهشدت دچار مطالعه در زمینهی تصوف بودم و آثار کسانی چون مطهری، شریعتی، سید قطب، اقبال لاهوری و دیگران را در این فضا میخواندم. دوست داشتم روزی کسی مانند سید جمالالدین باشم.
در پایان سال ۱۳۹۵، وقتی به ایران آمدم، پس از سپری شدن مراحل اداری، در شهر قم به خوابگاهی معرفی شدم. وقتی به دفتر مدیر خوابگاه رفتم، چند ثانیه بیشتر ننشسته بودم که یکی از همشهریانم که او نیز به آنجا معرفی شده بود، وارد شد.
او اعتمادبهنفس بیشتری از من داشت (من همیشه ساکت و سر بهزیر بودم). پیش از من شروع به گفتوگو کرد.
مدیر که انسان خوشذوقی بود، از او پرسید: «علاوه بر اینکه دانشجو هستید، چه هنری دارید؟»
او ابتدا گفت: «کمربند مشکی تکواندو دارم... شاعرم.»
مدیر از او خواست شعری بخواند. شعری بسیار ضعیف خواند. همان لحظه با خودم فکر کردم: اگر این شعر است، من حتماً حافظ شیرازیام!
بعد نوبت من شد و مدیر همان سؤال را از من پرسید. من علاوه بر چیزهایی که گفتم، ناخودآگاه گفتم: «شاعرم.»
خوشبختانه از من نخواست شعری بخوانم.
از فردای همان روز و هفتههای بعد، انگار کسی مسئولیتی به من سپرده بود که باید پای حرفم بایستم.
من از سازوکارهای شاعری چیزی نمیدانستم. ساعتی را مشخص کرده بودم که هر روز در آن ساعت شعر بنویسم. بعد از مدت کوتاهی، یک دفترچهی قطور را پر کرده بودم. با خودم میگفتم: چرا حافظ و امثال حافظ در تمام عمر فقط یک دیوان چاپ کردند؟ چون من در یکی دو ماه، شعرهای زیادی – بهزعم خودم – نوشته بودم!
زمان گذشت و بعد از ماهها با انجمنها آشنا شدم و بهصورت جدی وارد دنیای شعر شدم.
بعدها تازه متوجه شدم چرا بزرگان در تمام عمر، فقط یک دیوان منتشر کردند.
3. میتوان گفت که انجمنهای ادبی در ایران، در تکوین شخصیت ادبیات نقش داشتهاند؟ لطفاً کمی بیشتر توضیح بده!
طبیعتاً محیطی که شاعر در آن زندگی میکند، در شکلگیری شخصیت ادبی و پرورش شعریاش نقش دارد.
در ایران، بهطور کلی و در شهری که من زندگی میکنم بهویژه، انجمنهای زیادی فعالیت میکنند، ولی من به هیچکدام نرفتهام. شاید در طول دوران شاعریام، کمتر از پنج بار به انجمنهایی که دوستان ایرانی اداره میکردند، سر زدهام.
اما در آغازِ نوشتن، یکی دو انجمن مهاجر در قم فعال بودند که هردو در تکوین شعری من و آشناییام با شعر امروز، نقش مهمی داشتند.
«کانون ادبی کلمه» نخستین انجمنی بود که در آن حضور پیدا کردم. همان روز، که پنجشنبه بود، بعدازظهرش با دوستان به «خانهی مولانا» آشنا شدم.
خانهی مولانا حلقهی کوچکی بود که آن زمان در خانهی سید سکندر حسینی بامداد برگزار میشد. شرکت در آن حلقه، که یکی دو سال ادامه داشت، برایم بسیار مفید بود. یادم است که در ابتدا، چند نفر از یک خوابگاه به خانهی مولانا میرفتیم.
آن حلقه، جمعی کوچک از جوانانی بود که برخی از آنان تجربهی خوبی در شعر امروز داشتند. نقدهای بسیار جدی و بیپروایی صورت میگرفت.
در آن دوره، من در هر هفته ۷ یا ۸ شعر مینوشتم. گاهی دوستان میگفتند: «این دیگر چیست؟» و با بیرحمی، شعرها را دور میانداختیم!
دوستانی که من را با آن جلسه آشنا کرده بودند، بهخاطر شدّت نقدها ناامید شدند و دیگر به هیچ انجمنی نرفتند؛
اما من جدیتر از قبل ادامه دادم.
پس از مدتی، کرونا آمد و انجمنها تعطیل شدند. ما مجبور شدیم خانهنشین شویم،
ولی این خانهنشینی، از نظر رشد شعری، به نفع من تمام شد.
در آن مدت که در خانه بودم، بهصورت جدی پیگیر ادبیات و شعر شدم و گاهی هم در جلسات مجازی شرکت میکردم.
گاهی شعرهایم را در فضای مجازی منتشر میکردم،
اما چون جوان بودم، خیلی جدی گرفته نمیشدند.
تا اینکه روزی شعری نوشتم که اینگونه شروع میشد:
«از پلهها بالا شد و در زد، در را نبست و روبهدر خوابید...
یک زن، که نامش را نمیگویم، دیشب کنارم تا سحر خوابید...»
وقتی آن را منتشر کردم، در میان اهالی ادبیات دستبهدست شد و بسیاری از اساتید ادبیات برایم پیام فرستادند، نظر نوشتند و دربارهی آن شعر مطالبی منتشر کردند.
از همان زمان، احساس میکنم چهرههای ادبی، من را جدی گرفتند و من نیز با اشتیاق بیشتری ادامه دادم.
4. در چه قالبهایی خود را راحتتر احساس میکنید و چقدر به رسالت شاعرانه باور دارید؟
در قالبهای کلاسیک بیشتر کار کردهام و مرا بیشتر با غزل میشناسند.
در همهی قالبها تجربه و توانایی نوشتن دارم و گاهی هم این کار را انجام میدهم،
اما فکر میکنم زمانهی ما، زمانهی تخصص و کار تخصصیست.
پریدن از شاخهای به شاخهی دیگر را به زیانِ شاعر میدانم.
در خصوص رسالت شاعرانه، بر این باورم که شاعر حتماً رسالت دارد،
اما این رسالت ممکن است برای هر شاعری تعریفی متفاوت داشته باشد.
برای من، رسالت یعنی کشفهای تازه، عبور از کلیشهها و دریافت ظرفیتهای نوینِ زبان.
5. تو شعری در مورد زبان فارسی سرودی؛ فکر نمیکنی زمانی که زبان به امری سیاسی تبدیل شده، برای خودت رسالتی سیاسی قائل شدی؟
برای زبان فارسی، شعرهای زیادی سروده شده است.
هر زمان که به «روز جهانی زبان مادری» نزدیک میشویم، با حجم بالایی از اینگونه شعرها مواجه میشویم؛
شعرهایی که غالباً توصیف و تمجید از زبان فارسیاند و در نهایت به عباراتی چون: «گل نیست، ماه نیست، دل ماست پارسی» ختم میشوند.
اگر دقیق شویم، درمییابیم که در بسیاری از این شعرها، بهجای جوشش و خلاقیت، بیشتر نوعی کوشش و وابستگی به یک امر فرهنگی ـ سیاسی دیده میشود.
من وقتی شعر «فارسی» را نوشتم، یادم است که پیش از آن، چند بار تلاش کرده بودم با ردیفهای گوناگون، شعری دربارهی زبان فارسی بنویسم،
اما هر بار دیدم نتیجهاش چیزی در حد معمول و تکراریِ شعرهای رایج در این فضاست.
در همان زمان از ادامهی آن مسیر منصرف شدم.
زمان گذشت و ناگهان «فارسی بود گریهی پدرم» از ذهنم بیرون زد.
شاید بیشتر از ۲۰ دقیقه طول نکشید که آن غزل را نوشتم.
در همین شعر هم سعی کردم تعهدم نسبت به خلاقیت را حفظ کنم؛
بهدنبال حرف تازه و نگاهی نو بودم.
با این حال، بهنظرم شرایط میتواند هر امر غیرسیاسی را به امری سیاسی تبدیل کند.
چنانکه من فکر میکنم، در وضعیت کنونی جامعهی ما، هر نوع فعالیت فرهنگی، ممکن است بهعنوان یک کنش سیاسی تعبیر شود.
حتی شعر عاشقانه ـ که شاید رهاترین نوع شعر باشد ـ در این فضا میتواند از سوی نگاه حاکم، سیاسی تلقی شود یا دستکم، چنین پنداشته شود؛
چرا که نهاد حاکمیت، در برابر عشق، زن و حتی خودِ شعر، موضع دارد.
در واقع، این شاعر نیست که بهدنبال رسالتی سیاسی است،
بلکه وضعیت موجود، بهگونهایست که ناخواسته، چنین برچسبی به او زده میشود.
6. در مورد برنامهی «سرزمین شعر» و دعوتت به این برنامه چه گفتنی داری؟ خاطرهی خاص یا ناگفتهای از این برنامه داری؟
خاطرهی خاصی که برای مخاطب اثرگذار باشد، حقیقتاً از آن برنامه ندارم.
من باور دارم شاعری که اهل مطالعه و تأمل است، نیازی به تریبونهای آنچنانی ندارد.
اما متأسفانه شرایط ما افغانستانیها و وضعیت فرهنگی ما بهگونهایست که بسیاری از کسانی که دغدغهی فرهنگ، جامعه و ادبیات را دارند، با توجه به اوضاع، دچار یأس شدهاند.
حضور من در برنامههایی مثل «سرزمین شعر» یا حتی انتشار شعرهایم در فضای مجازی، پیش از آنکه در قالب کتاب چاپ شوند، بیشتر از آنکه برای دیدهشدن باشد،
تلاشیست شاید برای امیدبخشیدن.
شاید کسی با دیدن این تلاشها دلگرم شود،
و بداند که هنوز کسانی هستند که مینویسند،
و هنوز میشود به آیندهی فرهنگ، امیدوار بود.
اینکه ادبیات و شعر جوان ما میتواند حرفی برای گفتن داشته باشد،
خودش میتواند دلگرمکننده و مایهی خوشحالیِ دوستداران ادبیات باشد.
7. حس رقابت در چنین برنامههایی انگیزهی بیشتری به شاعران ما نمیدهد؟
ممکن است نگاهها به این مسئله متفاوت باشد. حقیقت این است که من در جشنوارههای زیادی برگزیده شدهام،
اما هیچگاه انگیزهام را در دیدهشدن از طریق فستیوال، جایزه یا رسانه قرار ندادهام.
اغلب انسانها میل به دیدهشدن دارند و شاعر هم از این قاعده مستثنا نیست،
ولی کارِ ادبی، از یک جایی به بعد، افق تازهای پیش روی نویسنده میگذارد.
شاعر میبیند که در وضعیت فعلی، نوشتن ممکن است همراه با طعنهها، قضاوتها و حتی آزارهایی باشد؛
اما حس جستوجوگرانهی انسانی، مسئولیت فرهنگی،
و گاهی میل به بقا و جاودانگی، باعث میشود که نوشتن را رها نکند و حتی با انگیزهتر از قبل ادامه دهد.
به نظر من، کسی که فقط برای جشنوارهها یا برنامههایی از ایندست مینویسد،
تنها موفقیتی که بهدست میآورد همان لوح تقدیر و تندیس جشنوارههاست، نه چیزی فراتر.
هرچند که جشنوارهها در جای خود ارزشمندند و میتوانند فرصتی برای معرفی و شناساندن نویسندگان ناشناخته باشند،
یا انگیزهای شوند برای کسانی که چنین نگاهی دارند و چنین انگیزههایی را دنبال میکنند.
8. برخی منتقدان بر این باورند که شاعران موافق با گفتمان حکومت ایران به چنین جشنوارههایی دعوت میشوند و بسیاری از شاعران با دیدگاههای مختلف یا نمیخواهند وارد این جشنوارهها شوند و یا به آنان اجازهی حضور داده نمیشود، و با این نقد، کلاً جشنواره را زیر سؤال میبرند. شما با چنین نقدی موافقی؟
در ایران، حداقل دو جریان در شعر معاصر وجود دارد؛ یکی جریان حامی گفتمان حکومت است که شعرشان غالباً رنگ و بوی ایدئولوژی و تفکرات حاکم را دارد، و جریان دیگری که یا بیطرفاند و در سکوت کار میکنند، یا منتقد گروه اول هستند.
مسئلهی جشنوارهها بهنظر من در همهی ژانرهای هنر به همین شکل است. اگر نگاه کنیم، بهندرت با جشنواره یا فستیوالی روبهرو میشویم که بیطرف باشد و صرفاً هنر را مد نظر قرار دهد. غالباً مسائل دیگر نیز اهمیت دارد و گاهی ممکن است حتی مهمتر باشد. این موضوع البته شدت و ضعف دارد و در هر جا معیارهای آن متفاوت است. طبیعی است که هر نظامی، تفکری را حمایت کند که با آن همسو باشد و در ایران نیز این مسأله بهنظر من بسیار پررنگ است.
اما قضیهی شاعران افغانستانی در ایران، بهنظر من فرق میکند. ما «شاعرانِ کاریم»؛ کارهای شاق و بسیار سخت داریم. هیچ حامیای جز خودمان نداریم.
شخصاً من از سوی برخی رسانهها گهگاه برای شعرخوانی و گفتوگو دعوت میشوم، اما نمیروم، چون معتقدم رسانهای شدن، کیفیت کار را پایین میآورد.
با این حال، انگیزهی من از رفتن به برنامهی «سرزمین شعر»، ایجاد امید در دل کسانی بود که هنوز دغدغهی هنر و فرهنگ دارند.
وگرنه میدانستم که به شاعرانی مثل من، هرگز آن جایزه نخواهد رسید.
9. شاعر بودن در دو محیط فرهنگی به شما چه احساسی داده است؟ شهرت؟ رسالت؟
هرچند من یک افغانستانیام، بزرگشدهی افغانستان هستم و تجربهی سالها زندگی در ایران را نیز دارم و در حال حاضر ساکن اینجا هستم، در عین حال از آنجا که بدخشانیام، لهجهی تاجیکی را نیز بلدم. حداقل نوع نگاه به شعر در افغانستان و ایران تفاوت زیادی ندارد بهنظرم.
مرا در ایران، حتی در شهری که زندگی میکنم، شاید اکثر شاعران نشناسند، چون من اهل انجمن رفتن نیستم. نه اینکه نخواهم، ولی از نوع نگاهی که وجود دارد خوشم نمیآید و به همین دلیل سعی میکنم در خلوت خودم باشم و کار کنم. اما در افغانستان بهواسطهی فضای مجازی، اهالی ادبیات غالباً مرا میشناسند. معمولاً انسانها شهرت را دوست دارند، ولی من شاعری را برای خودم رسالت میدانم.
وقتی در فرهنگ ما حرف از شعر به میان میآید، برای انسان احساسات متفاوتی تداعی میشود؛ نامهای بزرگ و برجستهای پیش چشم میآید. این روزها از یک شاعر عرب شعری میخواندم به این مضمون که میگفت: «در شرایط بحرانی وطن، بیشتر از سربازها و مهمات به شاعر نیاز است تا وطن را بپیچد لای کلمات و از آن محافظت کند.» از همین جهت است که شاعری رسالت است؛ ادبیات کلاً رسالت است. اگر مولانا، سنایی، فردوسی، و چند نام دیگر را از فرهنگ ما برداریم، کلاً پشتوانهی فرهنگی ما خالی میشود.
10. چه نگاهی شما را از رفتن به انجمنهای ادبی باز میدارد؟
کلاً وضعیت انسان افغانستانی در ایران آزاردهنده است.
راستش این است که فکر میکنم شاعران و نویسندهها در کل مردم مغروری هستند و باید هم باشند. البته این غرور بیجا و غیر انسانی نیست. من شخصاً همیشه دغدغهی هنر در افغانستان را داشتهام و به سهم خودم در حرفهام تلاش میکنم. اعتقادم این است که شعر معاصر و جوان افغانستان از درخشانترین شعرهای معاصر فارسی است.
اما وقتی من، مثلاً به عنوان یک شاعر، به انجمنی بروم، مسئول جلسه به جای این که شعر مرا نقد کند، دانسته یا ندانسته میگوید: «شعر افغانستان عاطفهی خوبی دارد» یا سخنانی از این قبیل که وضعیت اجتماعی ما، متأسفانه یکی از عوامل این نوع نگاههاست.
این نگاههای کاملاً مشمئزکننده از آسمان به زمین، از نظر من توهین به شعر افغانستان است.
11. با وجودی که خودت معتقدی که شعر معاصر افغانستان از درخشانترین شعرهای معاصر فارسی است، اما به نظر میرسد که علاوه بر جامعهی ایران، در فضای ادبی افغانستان هم شعر معاصر ایران جدی گرفته نمیشود. از دید شما چه دلایلی باعث شده که شعر شاعران ایران با استقبال بیشتری روبرو میشود؟
ما سالهاست متأسفانه درگیر جنگ بودهایم. قبل از آن هم تقریباً چند قرن است که هیچ اتفاق مثبتی در هیچ زمینهای نیفتاده است. مهاجرتهای پی در پی به کشورهای مختلف و همسایه، تحقیرهای بیشمار اجتماعی و سیاسی، در داخل و خارج، همه و همه مسائلی است که اعتماد به نفس جمعی ما را پایین آورده است و چه بسا در جاهایی نابود کرده است.
به همین دلیل است که باورش برای مخاطب افغانستانی سخت است که شعر در افغانستان یا هر اتفاق مثبت دیگری میتواند در طراز هنر جهان و منطقه باشد. این اعتماد به نفس شکسته باعث شده که یک اثر ضعیف از یک شاعر خارج از افغانستان در داخل کشور ما دهان به دهان بچرخد و جدی گرفته شود، ولی یک چهرهی درخشان داخلی و شاعر جدی و خلاق ناشناخته بماند و چه بسا که برچسبهای منفی به آن زده شود.
12. اما در ایران بحث دیگری مطرح است و آن این است که در بسیاری از جشنوارهها و محافل فرهنگی برای تشویق یا حضور نمادین به شعرای افغانستان و تاجیکستان توجه میشود، موافق نیستی؟
من چند سال است که مخاطب جدی شعر فارسی هستم. همانقدر که از شعر یک شاعر در هرات و بدخشان و غزنی لذت میبرم، شعر یک شاعر مشهدی و اصفهانی و شیرازی یا ختلانی و خجندی را دوست دارم. به این دلیل که همهی اینها به زبانی مینویسند که زبان مادری من هم است.
اما در مورد پرسش شما، فکر میکنم در مورد شعر تاجیکستان این حرف درست است. شعر در تاجیکستان به دلایلی نسبت به افغانستان و ایران در همان شکل و ساختار کلاسیکش جریان دارد. ولی شعر افغانستان اینگونه نیست. مطمئناً هر کسی که راجع به شعر افغانستان چنین دیدگاهی دارد، یا از عدم آگاهی است یا پای غرض و مسائل دیگری در میان است.
وضعیت اجتماعی ما این اجازه را به بقیه میدهد که هنر ما را هم چنین قضاوت کنند. اگر کشوری وجود میداشت که پشتوانهای داشت، و امنیتی که یک نویسنده بتواند در وطن خودش بنویسد، آن زمان نگاهها نسبت به مسأله هنر و سایر امور ما فرق میکرد.
13. چقدر سیاست رسمی دشمنی با زبان فارسی در افغانستان باعث شده که داشتههای ادبی ما با چالشهای داخلی و خارجی مواجه شود؟
این سیاستها آسیبهای زیادی به زبان فارسی در کشور ما وارد کرده است. این که جریان رسمی بخواهد زبانی را در زادگاه خودش بیگانه پندارد یا نام آن را برای صاحبان آن عوض کند، یکی از زیانهایی است که به فرهنگ زبانی ما وارد شده است. این رویکردها شاید آنچنان که سیاستگذاران میخواستند پیش نرفته ولی بیاثر هم نبوده است.
همهی ما شاهد بودیم که نخبهگان ما در این سالها به جای آن که در صدد خلق آثار هنری، علمی یا ادبی باشند، به دنبال این بودند که ثابت کنند «دری» درست یا «فارسی دری». این مسأله توانسته سالها ما را عقب نگه دارد.
این هم در نوع خودش جالب است، در سرزمینی که به گواهی همهی صاحبنظران، فارسی از اینجا برخاسته، پدران و پدرکلانهای ما، مادران ما و مادرانشان فارسی گپ میزدند، خود ما فارسی صحبت میکنیم، ولی کسی از بیرون میآید و برای ما تعیین تکلیف میکند که زبان شما دری است و فارسی نیست.
این تصمیمات از سوی نهادهای حاکم باعث میشود که کمکم پسوندهای تاریخی از نام بزرگان ما، از آثار آنها طی سیاستهای در چاپهای تازهتر حذف شوند. مثلا پسوند «بلخی» از نام مولانا و ابن سینا حذف شود و اتفاقات همسانی برای بزرگان دیگری بیفتد.
14. احسان بدخشانی چه آیندهی ادبی را برای خویش تصور میکند؟
راستش نمیدانم، آیندهی ادبی یا هر آیندهی دیگری فکر میکنم ربط مستقیم دارد به کشوری که انسان زندگی میکند. نوشتن در ایران سخت است، به این دلیل که وضعیت زندگی، شرایط کار و محدودیتهای که انسان افغانستانی دارد بسیاری از راهها را میبندد. برگشتن به افغانستان هم برای یک شاعر ممکن پیامدهای تلخی داشته باشد، به این خاطر تصور آینده آسان نیست. اگر جای امنی که میشد تمام صدایم را بلند کنم میبود شاید اتفاق بهتری برای شعرم میافتاد.
با این حال دوست دارم از حداقل امکانات موجود استفاده کنم و شعر را جدیتر از پیش ادامه بدهم. ادبیات را دوست دارم، مردم را دوست دارم، فرهنگ و زبان فارسی را هم.
اگر عمری باشد میخواهم توانم را در حد مقدور بگذارم، ببینم نتیجهاش چه میشود. همیشه سعی میکنم آدم مفیدی باشم.
15. و سخن آخر؟
سخن آخر این که اگر بناست اتفاقی بیفتد، باید آنرا خودمان رقم بزنیم. هیچکس دیگری برای ما نمیآید ادبیات بنویسد. شعر خوب، رمان خوب و موسیقی خوب تولید کند. کسی که دغدغهی فرهنگ دارد، خودش آستین بربزند و سهم خودش را انجام دهد. افتخار به گذشته بس است.
شعر برای احسان بدخشانی نه تنها راهی برای بیان احساسات است، بلکه وسیلهای است برای مبارزه با چالشهای فرهنگی و اجتماعی. در پایان این گفتگو، چیزی که بیشتر از هر چیز دیگری در ذهنمان باقی میماند، ایمان او به قدرت هنر و لزوم تلاشهای فردی برای ایجاد تغییر در دنیای ادبیات است. او با تمام دشواریهایی که در مسیرش قرار دارد، همچنان به راه خود ادامه میدهد، چرا که میداند در نهایت، هنری که از دل برآید، همواره میتواند به جایی برسد که در آن صدای حقیقی انسان شنیده شود.