گفتوگو با رامین رازقپور- داستاننویس


مقدمه
گفتوگو با رامین رازقپور، نه تنها مکالمهای ساده دربارهی داستاننویسی، بلکه سفریست به لایههای درونی انسانی که درد را زیسته و آن را در زبان متبلور کرده است. رازقپور از آن دسته نویسندگانیست که واژه را از پوست بیرون میکشد و در رقصی میان شعر و نثر، زخمش را روایت میکند. گفتوگو با او، ورود به جهانیست که در آن، نان با بوی کلمه ترکیب میشود، و تنهایی، داستان را شکل میدهد. نویسندهای که میان خاکستر زندگی، هنوز به شعلهی خیال وفادار است و نوشتن را نه تنها یک هنر، بلکه یک اعتراض خاموش، یک نیاز درونی و گاه، یک زندهمانی میداند.
گزاره: نسل تو به شعر بیشتر روی خوش نشان داده و داستانهای کوتاهت، شبیه شعروارهاند! چرا شعر نه، داستان آری؟
رازقپور: شعر پلیست بهسوی شناخت نثر. با شعر، کلمهها قد میکشند و زبان–افسار کنده میکند. در شعر است که کلمه به تجلی میرسد و فرایند متعالیبودن را طی میکند. در واقع، کلمه در بطن شعر، هویت خود را میباید و خطوط قلمروش را اعلام میکند. شعر، حقیقت زندهگی انسانی شرقی است؛ البته با آن بینشیکه به جوانب و عناصر «بودن» در این جهان سراسر بد و زشت، دارد. به گفتهی ایو بونفوا: «شعر انبوه سازی زبان است.» زبان در سرزمینیکه سربازان شعر حکومت میکنند، چاق میگردد. من معتقدم که معرف هویت اصلی انسان—خاورمیانهای شعر است. چه از لحاظ عواطف بشری، و چه از نظر قدمت تاریخی.
تو برای گفتن شعر به زخم نیازی داری. وقتی جای زخمات درد میگیرد، شعر در کاسهی سرت مستی میکند و شور جنونآمیزی را برپا میکند. این آشوب ذهنی–درونی، کلماتی را که بهدنیا میآورد، که سفمونی دارند و ریتم. ولی نثر (داستان)، همان زخم را از زوایایی گوناگونی میکاود، میشکافد و لایههای عمیقاش را تحلیل میکند. داستان، همان بسط و گسترش زخم است. حالا این زخمها میتوانند فردی باشند یا جمعی. من با شعر به شناخت کلمه رسیدم و رقصیدن زبان را دریافتم؛ چون برخورد نخستینم با شعر بود، در آن سالیکه زخمهای مادی و معنوی—روحم را شلاق میزدند تا شکستنم را در برابر فجایع «بودن» شاهد باشم.
فکر میکنم دردهای مشترکم، در پوستهی شعر نمیگنجید، که این پوسته را شکافتم و راهرفتن را تمرین کردم. اما ذرات آن رقصیندهگی در راهرفتنم هویداست. نثرم، بین شعر و داستان، کله میزند؛ اما پلهی داستانیاش بیشتر است.
گزاره: و با این حساب شعر به داستاننویسیات کمک کرده، درست است؟ من در یکی از داستانهایت خواندم که به شعر زمستان اخوان ثالث اشاره کرده بودی و جایی از عباس معروفی خواندم که شاعران به داستاننویسها کمک میکنند. خودت چگونه از خوان گستردهی شعر فارسی در داستانهایت بهره بردهای؟
رازقپور: قبلاً گفتم که من از طریق شعر با کارکرد زبان آشنا شدم. اینکه زبان چه میتواند بکند و کجاها میتواند پرواز کند و چه هنجارهایی را میتواند بشکند و طرح نو بریزد. هرگز نمیتوانم کمکی را که شعر به من در حوزهی داستاننویسی کرده، انکار کنم. اما، از همان آغاز—همزمان هم شعر میخواندم، هم داستان و رمان. شعر را برای اینکه تنور طبعم خاموش نشود، و نثر را برای اینکه بتوانم تخیلم را پرواز بدهم. تا آنجا که میخواهم و سرکشیهای ذهنم اجازت میدهد. البته، شاعران، کمک بسیار زیادی به داستاننویسیها کردهاند. داستان، بدون حضور گستردهای شعر، ناتوان بود و لاغر. هوشنگ گلشیری در جایی میگوید: «اگر شاعرها نبودند، ما بیچاره بودیم! نباید این را بفهمند. راستی اگر شاعرها نبودند چه بلایی سر ما میآمد؟» دقیقآ، همینطور است. اگر شاعران نبودند، داستاننویسها یتیم بودند و بیریشه.
من آثار نویسندهگانی را خواندهام که از اول شاعر بودند؛ مثل عباس معروفی، بختیار علی، ارنست همینگوی، هیواقادر، پل استر، ژوزه ساراماگو، گونتر گراس و پیتر هانتکه و… اینها در آغاز، شعر میگفتهاند، حتا یکی دو مجموعه شعر نیز بیرون دادهاند. بعدها پشت میز نشستهاند که با فضاهای بیشتری درگیر شوند. به قول معروفی: «زبان شعر، زبان اجمالی است، و زبان داستان و رمان، زبان تفضیل.» از این منظر، ذهن من، بیشتر به توضیح و تفسیر تحلیل عادت داشت تا برخورد اجمالی با اشیا و پدیدهها. پس از چندی، متوجه شدم که میتوانم از کاه، کوه ترسیم کنم؛ هرچند نویسنده با هیچ مواجه است؛ یعنی با یک تکه کاغذ سفید.
شاید کمتر خانهای در خاک پدری— من و تو یافت میشود که حافظ را نداشته باشند، گلستان را نخوانده باشند و تاریخ بیهقی و تذکرةاولیا و… را حتا یک بار لمس نکرده باشند. اینها همه شعراند و تنفس برای زیستن. هر شب با یکی دو غزل حافظ، خوابم را از یورش کابوسهای خونین نجات میدهم. با بیدل، در آیینهی حیرت، به تماشای خودم میایستم. با سعدی، شمع را خاموش میکنم تا که همسایه نداند با چه ماه پیکری خلوت کردهام… برای اینکه بتوانم داستان کوتاه شاعرانه بنویسم/نوشته باشم، آثار اینها را بیوقفه دنبال کردهام: بیژن نجدی، ابوتراب خسروی، شهریار مندنیپور، ابراهیم گلستان و… اینان به من در شناخت داستان شاعرانه کمک کردهاند. همچنان، همیشه شعر خواندهام، بدون آنکه خطوط مرزی را در نظر گرفته باشم.
گزاره: من چند داستان کوتاهت را خواندهام، احساس میکنم که در داستانهای تو ردپای زندگی شخصیات وجود دارد. منظورم این است که بخشی از وقایع در زندگی شخصی خودت عینیت یافته است، آیا چنین برداشتی درست است؟
رازقپور: دقیقاً همینطور است! نوشتن، یعنی کشف کردن. تو باید اول خودت را کشف کنی، پیدا کنی و بفهمیکه چی میخواهی! بعدآ میتوانی آنچه را که از سرت گذشته، بنویسی! پس از کشف درونی، جهان نویسنده–اتفاق میافتد. بعد تأثیرات بیرونی، بر افکارش فشار میآورند، تا خودشان را محقق کنند و در جایگاه نمایش قرار دهند. من وقتی خودم را کشف کردم، که از طبقهی دوم بام خانهی ما افتادم و دو هفته را در کما گذراندم. فکر میکنم دعاهای مادرم اثر داشت. بعد از سقوط، آدمی دیگر شده بودم، پرگپ، و همیشه در حالت رفتار، انگشتانم را میشمردم.
من در خانوادهای با نخستین گریههایم ریختم، که نمیدانستند الف چند نقطه میخورد و نقطهی نون را کجا بگذارند. اما سادهگی داشتند و محبت دیکتاتورانه. مادرم، همسفر بوده و هست. او که هنوز هم نازدانهگیهای خاص خودش را دارد، به چین پیشانیام میاندیشد… ولی پدرم، با ادبیات رابطهی خوبی ندارد. شاید مشکل عمدهاش مسألهی اقتصادی باشد؛ هرچند به موسیقی علاقهی شدیدی نشان میدهد، درست زمانیکه ذوقش کوک باشد و طبعاش خوش، و سیمهای اعصابش مرتب.
این جمله هرچند کلیشه است؛ اما دقیق است و بجا که: ادبیات نان ندارد. مینویسی که خودت را برهنه کنی، روحت را عریان کنی، رنج مشترکت را مکتوب کنی. تا شاید نسلهای بعدی، لایهات را بلند کنند و بدانند که بر ما چه گذشته است. اما مسألهی نان مثل سگ دیوانه، تعقیبت میکند؛ انگار نان–سوار بر قاطر است و نویسنده، خر لنگ. هرچه میدوی، پس میمانی! من تمام این سطور هستم. جز این، هیچام. اگر مینویسم برای این است که از فشار سنگین رنج بگریزم. بر وضعیت موجود اعتراض کرده باشم. و قرص ماه را خیال، نان نکنم. اگرچه شغلم خبازی است و بوی نان داغ را حس کردهام. اما خفقان حاکم را نمیشود انکار کرد.
گزاره: به این ترتیب سوژههایت را از زندگی روزانه میگیری! برخی سوژههایت تکراری نیستند؟ مثلاً قمارباز سوژهی خیلی تکراری است و من در چند داستان کوتاهی که از تو خواندهام، یکی دوجا سوژههای تکراری دیدهام. سوژههای تکراری چه اهمیتی داشتهاند که به آنان پرداختهای؟
رازقپور: تمام سوژههایم را از اتفاقهای پیرامونم عکاسی میکنم. بعد در دفترچهای مینویسم. هر زمانیکه هوایش بغلم کند، مینویسمشان. گاهی روزنامهها در نوشتن کمکم میکنند. چون اخبار این روزها خیلی وحشتناکاند و ترسآور. واقعآ آدم را دیوانه میکنند؛ مثلآ آمار بلند خودکشی زنان و بیداد فقر و آسمان خاکستری اوضاع. اینها را میگذارم کنج ذهنم که پخته شوند و رنگوبو بگیرند و نشو و نمو کنند. بعدآ پشت میز مینشینم و از مردهها کمک میگیرم که سوژهام به یک دست لباس خوشدوخت، تبدیل شود. البته اغلب این سوژهها تکراریاند، که این تکرار بیشتر در یادداشتهای روزانهام محسوس و مشهود است تا داستان؛ چون کمتر داستان کوتاه در صفحات اجتماعی نشر کردهام. گاهی اگر این سوژهها تکراری بهچشم میخورند، علتش این است که مرا پیچاندهاند و بساط آزارم را فراهم کردهاند. مجبور شدهام که بنویسمشان و بعدآ به مفصلبندی و هویت جدیدشان فکر کنم و بازنویسی شوند.
با نقد شما دربارهی داستان کوتاه «قمارباز» موافقم! ولی هنوز کار بیشتر نیاز دارد که باید رویش انجام شود. شاید در مرحلهی بعدی از این بحران تکراریبودن خارج گردد. مطمینم که چنین خواهد شد؛ چون روی یک داستان بهاندازهی کار میکنم که قناعت و خواست روحیام را حاصل کند. با مسألهی پرداخت سوژههای تکراری یا گفتهشده، کاملاً مخالفم. البته در صورتی میتوانم با این موضوع موافقت بکنم که در فرم و ساختار و محتوا–تغییر آورده شود. اصلاً سوژهی ناگفتهشدهای وجود ندارد. اغلب این مضامین جویده شدهاند؛ ولی مهم این است که نویسندهی بعدی–چگونه میجودشان. بعضی از سوژهها باوجود اینکه تکراریاند؛ اما رهایت نمیکنند، دستوپایت را زنجیر میزنند که بیانشان کنی. من نیز در روایت برخی از آنها، با همین مشکل درافتاده بودم. از این نگاه رضایتخاطر دارم که چاپ نشدهاند. نویسنده، معمار است، میتواند ویرانش کند و از نو بسازدش.
گزاره: احساس میکنم که رنگ و بو در داستانهایت پررنگ نیست، چرا؟ بهطور مثال وقتی که فضای نانوایی را توصیف میکنی، خواننده انتظار دارد که عطر نان را بشنود یا در داستان دیگری حداقل رنگ لباس مثلاً صنوبر را بداند. گاهی احساس میشود، فضا سیاه و سفید است. آیا این فضا عمدی انتخاب شده است؟
رازقپور: شاید فضا کمرنگ باشد، که هست. البته برای اینکه آن فضای خاکستری، حفظ شود. من گاهی سعی میکنم از کنار (جزئیات) سیمای ظاهری شخصیت، آهسته عبور کنم و بیشتر جلوههای باطنیاش را بهنمایش بگذارم. هرچند این چند داستان کوتاه، به کار بیشتر نیاز دارند؛ یعنی اینکه باید دوباره بروند روی میزکار و نقش کلمات تغییر بخورد؛ چیزهایی حذف شوند، و چیزهایی از نو آفریده شوند.
کارم همین است که برای یک داستان، زمان زیادی بگذارم، تا از چاپش دلخور نشوم. حداقل خواننده نگوید: چی نوشتهای؟چرا این را نوشتهای؟
نمیدانم چرا؟ هنوز درنیافتهام که چه وقت میتوانم به این «چرا» پاسخ بدهم؛ پاسخیکه مرا تسکین بدهد و قناعت. ظاهرآ شادم؛ ولی در لحظهی نوشتن، همهچیز را خاکستری میبینم. انگار در برابر دیدهگانم ابرها اعتراض کرده باشند و یا آشپزخانهای در اثر شکایت ظرفهای کثیف، آتش بگیرد و آتش، در تن توشکها سرایت کند و پختهها را بسوزاند.
باید گفت که از پرداخت و گسترش این چنین فضاها، غمگین نمیشوم؛ گویی در همین اندوهگینشدن، شادیای رخت آسایش پهن کرده باشد. هرچند از سرنوشت شخصیتهاییکه به« نیستی» میانجامد، گریهام میگیرد و آه میکشم. مثل بالزاک که مرگ «باباگوریو» نتوانست تاب بیاورد. از اتاقش بیرون رفت و گریه کرد. و گفت: «باباگوریو مرد».
بعضی از فضاها و رنگها، خودشان را بر ذهن نویسنده، تحمیل میکنند و اگر بیشتر بپردازیشان، شخصیتها برنمیتابند. یا فرو میریزند، یا قفسههای تاریخ را پر خواهند کرد!
گزاره: پیرنگ داستان را چگونه انتخاب میکنی؟ قبل از نوشتن داستان روی آن فکر میکنی یا میگذاری که در زمان نوشتن، سکانسهای مختلف داستان تو را به پیرنگ دلخواه برساند؟ آیا تا حالا تجربه داشتهای که بعد از نوشتن داستان پیرنگی پدید آید که قبلا در مورد آن نیندیشیده بودی؟
رازقپور: باید بگویم که داستاننوشتن را از مطالعهی داستان یاد گرفتهام. قبلآ روی کتابهای فنون داستاننویسی–چندان توجهای نمیکردم. در حالیکه بودند و بخشی از قفسهای کتابخانهام را پر کرده بودند. ولی مدتی میشود به سراغ این کتابها رفتهام و بهشکل جدی، میخوانمشان. من معتقدم که باید بسیار داستان خواند، تا داستان نوشت. البته طوریکه با متن داستان و رمان، تعامل روحی برقرار کنی. و گاه خودت را جای راوی بگذاری و از دریچهی نگاه او، به ماجراها نگاه کنی. این رویکرد، به فرایند نوشتن داستان کوتاه، کمکی بسیار میکند. در این شیوه، میتوانی با اشخاص و بقیه عناصر داستانی–ارتباط عمیق و رژف داشته باشی.
من اول داستان را در ذهنم مینویسم. آنقدر با سوژهام بازی–میکنم که در اجاق ذهنم به پختهگی برسد. بعد کلمات را از کشوهای مختلف حافظهام بیرون میآورم تا به ایفای نقش خود بپردازند. اما همیشه اینطور نیست. گاه، سوژهای به ذهنم خطور میکند، شبیه کفتربازان از هوا قاپش میکنم و شروع میکنم به نوشتناش. پس از ختم پروسهی نوشتن— که نگاهش میکنم، همهچیزش طبق میلم جاافتاده است. اگر خشتی را عوض کنم، سقف داستان فرو میریزد. یا یکی از ستونهایش شکم میاندازد.
داستان «زمستان، آخر سال نیست» را در یک شب نوشتم، بدون آنکه به پیرنگش فکر کرده باشم. بعدآ که خواندمش، فقط جای چند کلمهای را تغییر دادم. اما داستان «آدمها پشت کلماتشان پنهان میشوند»، چندتکهای جداافتاده بود، که با کنارهم قرارگرفتن یکدیگر، ساختار داستان را حفظ کرد. در حالیکه از قبل، نقشهای برایش نریخته بودم و سیر رخدادها و وقایع روایت، در فرجام پدید آمدند و روی یک خط حرکت میکردند. این آواخر، طرح داستان را قبل از نوشتن ترسیم میکنم، تا مسألهی شخصیتها و بستر زمان و مکان، روشن باشند و اینکه شخصیتها چه میخواهند؟ چرا آن را میخواهند؟ چگونه میخواهند آن را بهدست بیاورند؟ و این خواست چه سرنوشتی را در پی دارد؟
گزاره: چقدر به کشمکش در داستان اهمیت میدهی و فکر میکنی که کشمکشها در داستانهایت به اندازهی کافی در ذهن مخاطب هم کشمکش ایجاد کرده و یا در این مورد نیاز به کار بیشتری داری؟
رازقپور: کشمکش، عنصر مهمی در داستان و رمان است در حقیقت، درافتادن شخصیت اصلی با دشواریهاست که منجر به روشن شدن مسایل آنها میشود. جان پک میگوید: «در یک اثر ادبی، همواره باید نوعی کشمکش وجود داشته باشد… تشخیص تضاد اصلی، یکی از سریعترین راههای درک داستان است.» چون کشمکش خلاقانه و ناب، سبب میشود که خواننده را تا پای داستان در جهان متن میخکوب کرد، و او از تماشای کنش و واکنش اشخاص داستان، خسته نشود؛ بلکه لذت ببرد و در ادامهی مسیر کلمات، شریک شود. کشمکش در شناخت پیرنگ و توصیف اشخاص، نقش تأثیرگذاری دارد. داستان بدون عنصر کشمکش، فلج میشود و در گوشهای جان خواهد سپرد. کشمکش، روح داستان را به حرکت درمیآورد، همچنان عناصر دیگر را تقویت میکند که ساختمان داستان از هم نپاشد.
در هر داستان و رمانی سه نوع کشمکش وجود دارد: انسان با انسان، انسان با خودش و انسان با طبیعت و پدیدهها جهان خارج. در اغلب داستانهای من، نوعی کشمکش درونی–برجسته است؛ یعنی توجهی بیشتر به درگیری انسان با خودش دارم. انسان مدرن، بیشتر در گودال درون خودش غرق است. و این درونگرایی، تأثیر رژفی روی ذهن مخاطب میگذارد. اشخاص داستانهایم در خودشان گم شدهاند و از عینک مشترکی به جلوههای جهان افسارگسیخته مینگرند. این نگرش، روح خواننده را در مشت خویش گرفته تا سرنوشت دگرگونی–مییکشاند. از این لحاظ، من زحمت خودم را کشیدهام. عرق ریختهام و بارها جانکنی روحم را مشاهده کردهام. بعضی داستانهایم را اگر دست بزنم، ویران میشوند؛ بعضیهایشان، توان هضم دستکاری را دارند.
گزاره: در چند داستانی که من از تو خواندهام، کمتر تعلیق مهمی دیدهام، چرا؟
رازقپور: خودم خواستهام که اینگونه باشند. در واقع، نخواستهام که مخاطب را بیشتر در فضای متن سرگردان کنم. در حالیکه نوعی تعلیق «کوتاه مدت» در سیر کلی داستانها ظاهر میشود؛ ولی زود حلوفصل میشوند. من تلاش میکنم در هنگام روایت، دست خواننده را بگیرم و باخودم بکشانم به هر آنجاییکه دلم میخواهد. سعی نمیکنم زیاد با ذهن مخاطب بازی کنم. در حالیکه نمادهای بسیاری در ذهن دارم که منجر به تشدید گرسنهگی خواننده در فضای داستان میگردد؛ نمادهاییکه در پایان گشوده شوند و روح مخاطب را دندان بگیرند. شاید در آیندههای نزدیک، فکرم عوض شود، و از پنجرهی دیگری به داستان نگاه بکنم و تعلیقها جان تازهای بگیرند و در پوشش منحصربهفردی ظاهر شوند.
گزاره: درونمایهی داستانهایت در آینده تغییر خواهد کرد و یا درونمایههای دیگری را وارد خواهی کرد و آیا به رئالیسم وفادار خواهی ماند و یا سبکهای دیگری را هم امتحان خواهی کرد؟
رازقپور: بلی، تغییر خواهد کرد. چیزهای نو باید گفت یا کهنهها را لباس جدیدی تنشان کرد؛ طوریکه رنگ و امضایش فرق کند با آنچه که قبلآ گفته شده است.
من دفترچهای دارم پر از سوژههای ناب. هرچه سوژه به ذهنم میرسد در آن مینویسم. گاه برخی از این سوژهها را بهشکل یادداشت روزانه نشر میکنم. در صورتی نیاز، البته در هنگام نوشتن داستان به آنها مراجعه میکنم، اگر با درونمایهی داستان، سازگار بود، در ساخت پیکرهاش سهم میگیرد. این دفترچه، حرفهای تازهای به گفتن دارد. فقط منتطر فرصتم و آرامشیکه باید داشته باشم؛ اما ندارم. همینکه زمانی کافی در اختیارم قرار بگیرد، به آن دفترچه رجوع میکنم؛ چون در آن، نقشهی خیلی از داستانها را کشیدهام و برای شخصیتهایش شناسنامه صادر کردهام. بنابراین، نوشتناش عذاب کمتری خواهد داشت.
من با رئالیسم، سفر نوشتنم را آغاز کردم. در واقع، تا آنجا پیش رفتم که خصوصیات باطنی کلمهها را کشف کنم. اما مطمین هستم که در این قطار نخواهم ماند؛ چون داستان «آدمها پشت کلماتشان پنهان میشوند»، ترکیبی از رئالیسم و سورئالیسم است. حتا این فرار از رئالیسم–در یادداشتهای روزانهام مشهود است.
گزاره: از داستان کوتاه به رمان خواهی رسید؟ روی نوشتن رمان فکر کردی؟
رازقپور: من فکر میکنم نویسندهای که بتواند داستان کوتاه بنویسد، از نوشتن رمان نمیهراسد. چرا که نوشتن داستان کوتاه، سختتر و دشوارتر از نوشتن رمان است. دست نویسنده در فرایند خلق رمان، خیلی باز و گشاده است؛ یعنی اینکه در تنگا قرار ندارد، میتواند به هر جهاتی–که سیر ذهنش میخواهد، حرکت کند. به عبارتی دیگر، چندان مانعی در مسیر نوشتناش قرار ندارد… اما داستان کوتاه از این سهولت و آزادی–برخوردار نیست؛ چون یک شخصیت هست و یک واقعهی اصلی و… باید طور حرفی بزنی، که در همان یکبار خواندن، خواننده در لایههای متن میخکوب شود و مانند یک سکانس هیجانانگیز در گوشهای از ذهنش باقی بماند. یا به قول ادگار آلنپو: «داستان کوتاه، داستانی است که آن را بتوان در یک نشست خواند».
از این منظر، رمان نوشتن، کار سختی نیست. بهسادهگی میتوان از داستان کوتاه عبور کرد و به رمان رسید. عباس معروفی میگوید: «رمان یک باغ است که معمولآ با بیل شکلش میدهند، داستان کوتاه یک باغچه است که با دست مرتب میشود.» من درد باغچه درستکردن را کشیدهام و میدانم چقدر نوک انگشتانم را خار گزیده است. اما حوصله به خرج دادهام و صبوری کردهام تا باغچهام متفاوت باشد، حتا شکل و رنگی بهخصوص خودش را داشته باشد. در عینحال، به رمان نیز فکر کردهام. بارها ایدهای خلق رمانی به سرم زده و افکارم را برای مدت طولانی درگیر خود ساخته است؛ ولی بعدآ که نشستهام، از خودم پرسیدهام چه میخواهی بنویسی؟
آدمهای زیادی را میشناسم که با نوشتن رمان، هویت خود را معرفی کردهاند؛ یعنی نخستین اثرشان را در قالب رمان به چاپ رسانیدهاند. بعد که رفتهام اثر را خواندهام، ناراحت شدهام و دلم به حال کلمات سوخته است. نه اینکه کاری بدی کرده باشد، فقط نتوانسته حرفش را بزند. یک جای کارش میلنگیده است. یا به قضایا و ماجراها مستقیم نگریسته، یا رفته واقعیت عینی را بدون انداختن در آسیاب تخیلش، کپی کرده است. البته نمیخواهم بلندپروازی کنم؛ ولی سعی میکنم رمانی بنویسم که واژهها را اسراف نکرده باشم؛ رمانیکه صدای ضجههایم در آن باشد، و خود مشترکم را در آیینهی متفاوتی بهنمایش بگذارد.
گزاره: گفتی که زیاد رمان میخوانی، آثار چه کسانی را خواندهای و چه کسانی بر تو تأثیر گذاشتهاند؟
رازقپور: البته این روزها بیشتر به سمت رمان رفتهام؛ هرچند خوانش داستان کوتاه را از یاد نبردهام. این را باید بگویم که رمانخواندن بستهگی به وضع روحیام دارد. اینکه در چه حالتی بهسر میبرم، خیلی مهم است. اگر بخواهم گم شوم و اثری از من باقی نماند، ترجیح میدهم رمان بخوانم؛ چون در رمان هست که آدم به تجربهی چندین زندهگی مینشیند و از لابهلای وقایع عبور میکند. میتواند سوگ بگیرد، یا با دهان بسته در خواب بخندد. رمان، یک شهر نیست؛ بلکه یک سرزمینی وسیع است، تا در آن قدم میگذاری، همهچیز را میتوان بینی! هیچ چیزی مستور نیست. در واقع، رمان، کارخانهای است که انسان سالم تقدیم جامعه میکند. رمان، افشاگری است که فقط نشان میدهد، تا وجدان جامعه را بیدار کند و در حریم خرد خوابیده، غوغای منطقی برپا کند.
اغلب آثار نویسندهگان داخلی را خواندهام. البته با رهنورد زریاب، عبدالقادر مرادی، محمدحسین محمدی، عتیق رحیمی و خسرو مانی، با جغرافیای خودم آشنا شدم، و فهمیدم که در چه جایی بهدنیا آمدهام. چقدر بوی خون میدهم و چه مقدار شاهد ویرانی بودهام. در این ایام بود که با صادق هدایت، قول رفاقت دادم و بوف کور و مجموعهداستانهای کوتاهش را خواندم. چندبار بوف کور را خواندم تا اینکه فهمیدم چه گفته. پس از آن، کافکا، چخوف، ماکسیم گورکی، گارسیا مارکز، بختیار علی، شیرزاد حسن، عباس معروفی، داستایوفسکی، ایوان تورگنیف، هارورکی موراکامی و… را مطالعه کردم. اما بیشترین تأثیر را از صادق هدایت، کافکا، چخوف، ارنست همینگوی، بختیار علی و عباس معروفی–پذیرفتهام. باید بگویم که از طریق آثار زریاب، درستنوشتن را بلد شدم. با هدایت، تاریکیهای درونم را کشف کردم. در کارهای معروفی، به تماشای سرنوشت خودم ایستادم و بارها بعضم انفجار کرد. همیشه آیدین و نوشاآفرین را در درون خودم حمل میکنم.
گزاره: نویسنده به مثابه هنر یا به مثابه رسالت و یا هر دو؟ شما طرفدار کدام نظریهاید؟
رازقپور: مسألهی مهمتر این است که تعریف ما از هنر چیست؟ آیا هنر همان محاکات است: تقلید واقعیت، یا آیینه گرفتن در برابر جهان، یا زیبایی محض. در دنیای مدرن، تعریف هنر–دگرگون شده است. هرکسی از عینک دید خودش، تعریفی از چیستی هنر ارایه کرده است. در واقع، هر آن چیزیکه در چشم انسان خوش بنشیند، زیباست! میتوان گفت: زیبایی در نگاه خوانندهای یک اثر نهفته است؛ اینکه او چه تعریف و تعبیری از هنر به مثابهی خلق زیبایی دارد. مثلآ در رمان نو، نویسنده، همهی قوانین گذشتهی رماننویسی را زیر پا میکند، از طرح، عمل داستانی، شیوههای مرسوم روایت داستان، افکار و عقاید، توصیف و تحلیل اشخاص، میگذرد. اگر هم بپردازد، چشمگیر نیست؛ بلکه در حد نیاز ذهنی نویسنده خواهد بود. علاوهبرآن، نویسنده مجال دخالت احساسات شخصی خود را در فضای اثر نمیدهد. بهنوعی سعی میکند تجربهی زیستهی خود را کنار بگذارد. رمان نو، بیشتر دربارهی اشیا و چیزها است. پیرامون اشیا و چیزها میگردد و آنها را توصیف و تحلیل میکند. مثل رمان «تو در تو» نوشتهی آلن روبگریه، که بیستوچند صفحه، فقط دربارهی یک تابلو صحبت میکند.
مگر خوانندهای که ذهن خود را با رمانهای کلاسیک و فرمهایی از پیشتعریفشده، تربیت کرده باشد، میتواند بهسادهگی محض با رمان نو، ارتباط برقرار کند و لایههای پنهان متن و ورای اشیا و چیزها را درک کند؟ به یقینکه در آغاز، دشوار است و ملالآور. ممکن است مخاطب از ادامهی کتاب، دلزده شود و رمان را در قفسه بگذارد که شبیه کتابهای تاریخ، خاک بخورد.
من اما طرفدار هر دو نظریهام… ولی بیشتر اثری را میپسندم که نویسندهاش به فرم، زبان، تخیل، تکنیک، سبک و بهویژه نثرش توجهی بسیاری کرده باشد. این نثر نویسنده است که مرا بهسوی اثر میکشاند، نه پیامیکه قرار است به ذهنم تزریق کند… اما همیشه اینطور نیست، گاهی نگرش یک نویسنده نسبت به جامعه و انسان–موجب میشود که آثارش را مطالعه بکنم، سوای اینکه چه مقدار به فرم و ساختار اثر و… اهمیت داده است. علاوهبرآن، نمیتوانم رسالت خودم را بهعنوان نویسندهی تازهکار، در برابر جامعهای که زیر آوار مصبیتها گیر مانده است، فراموش کنم.
تلاش میکنم تا رنج انسان معاصر را مکتوب کنم و آنچه که دیده نمیشود، نشان بدهم؛ زیرا نویسنده قاصی نیست تا کسی را قضاوت کند، فقط انگشت میگذارد و به تصویر میکشد.
به گفتهی روژه کایوا: «نویسنده فقط برای قصهگفتن، برای شرحدادن یا بیانکردن نمینویسد، نیز میخواهد که با خلق اثر خود چیزی بر جهان بیفزاید. وظیفهی او نه تعلیم است و نه تسلی، بلکه این است که قوهی تفکر را به جنش آورد، احساسها و اندیشهها و خیالها را بیدار کند و شگفتی برانگیزد؛ وظیفهی او حتا ممکن است ضربهزدن و آزردن باشد.» در حقیقت، خلاقیت خاص نویسنده–در این است که سوألهای پیچیدهای مطرح کند. حداقل بتواند از طریق آثارش نگاه مردم را به زندهگی و جامعه، تغییر بدهد.
گزاره: از داستاننویسان افغانستان کار چه کسانی را میپسندی و چرا؟
رازقپور: گفتم که همه را خواندهام؛ البته آنهاییکه روی زبان هستند و یکی دو کارشان، فراموشناشدنیست. در اوایل زیاد میخواندم. پسانترها، سیر فکرم عوض شد. به بینشی تازهتری نسبت به ادبیات داستانی رسیدم.
رهنورد زریاب را برای این میپسندم که مرا با اسطورهای شرقی و غربی آشنا کرده است. و میشود در آثارش به دیدار تاریخ و فرهنگ و فلسفه رفت. همچنان غنای ادبی درخشانی را مشاهده کرد. اگر عبدالقادر مرادی را میخوانم برای این است که جنایات جنگ را ببینم، غربت را احساس کنم و پروندهی انسان آوارهی شرقی–را ورق بزنم، تا به ورای جنگ نگریسته باشم. عتیق رحیمی را بهخاطر «سنگ صبور» و «هزارخانهی خواب و اختناق» و «لعنت به داستایوفسکی»، دوست میدارم. گاهی به او برمیگردم و در فضای تیره و تاریک آثارش نفس میکشم. همچنان به سرنوشت خاکستری یک زن از زاویهی دید یک مرد نگاه میکنم. در آثار محمدحسین محمدی، نیز به شناخت مجدد جنگ میپردازم، لایههای پنهان جامعه را کشف میکنم، بهحال زنانیکه قربانی سنتهای پوسیده میشوند، عزای عمومی برگزار میکنم. گاهی اتفاق میافتد که جای زنان زیادی، غمگین باشم و جنایت اندوهی را شاهد باشم که از خطوط چهرهی زنان میگذرد. و جنگ را میشود به خوبی در مجموعهداستان کوتاه «انجیرهای سرخ مزار» مشاهده کرد و با تمام سلولهای بدنت گریست! در آثار خسرو مانی، به دیدار فرم و نثر داستانی محصربهفردی میروم. به ویژه نثرش–که در رمانهای «زندهگی کوچک» و «مرگ و برادرش»، چشم خواننده را به سرگردانی دچار میکند و از سیر خطی–بیرون میاندازد. یکی از ویژهگیهای برجستهی او، هنجارگریزی دستور است، که ذوقم را به خود متبلا کرده است.
البته از میان زنان داستاننویس، کارهای مریم محبوب و وسیمه بادغیسی را تحسین میکنم. هرچند فضای داستانهای مریم محبوب، تکراری است و ساده. ولی در عین سادهگی، اعماق جامعه را در معرض دیده خوانندهگانش قرار میدهد. علاوهبرآن، ابعاد مختلف دینزدهگی را بهنمایش میگذارد. در حالیکه سایهی سنگین دینزدهگی و تقدسگرایی، در اکثر آثار نویسندهگان بهجشم میخورند. به باور من، در کارهای او، چشمگیرتر است؛ چون بیشتر زنان، گرههای کلام را باز میکنند و از شکنجههای مدام، سخن میگویند. اما در «وقت بخارا» (مجموعهداستان کوتاه) نوشتهی وسیمه بادغیسی، نثر، شستهوروفته و صیقلخورده– ریتم متن و آهنگ کلمات، دوستداشتنیاند. همچنان زمان و مکانیکه داستانها در بستر آن، شکل میگیرند.
گزاره: جایگاه داستاننویسی ما در حوزهی زبان پارسی کجاست؟ و آیا کمیت و کیفیت آثار داستانی ما رضایتبخش است؟
رازقپور: ما نسل شعریم نه داستان. گرایش بیشتر ما به شعر است. ما بسیار شاعرانه فکر کنیم، تا داستانی. از عمر داستاننویسی ما، سالهای زیادی نمیگذرد. فکر میکنم در دههی شصت است که تعدادی در صحنه ظاهر میشوند، و بهصورت جدی، به نوشتن داستان و رمان میپردازند؛ البته منظور من، نگارش جدی است و خلاقانه، که رهنورد زریاب، صدر نشین این حلقه بود. پسانترها کسان دیگری آمدند و با این قافلهی نوپا پیوستند. به تدریج، مردم با فرم داستان و رمان، گرم گرفتند و علاقهای به مطالعهی داستان و رمان پیدا کردند. گفتم که ما بیشتر شاعرانه فکر میکنیم و حتا در مواجهه با اشیا و پدیدههای اطرافمان نگاهی شعرگونه داریم. این یکی از ویژهگیهای درخشان زبان فارسی است، که همهچیز را شاعرانه میبینیم و ریتم و آهنگ کلمات، مخزن احساساتمان را میشوراند و حواس پنجگانهی ما را مورد نوازش قرار میدهد. به عقیدهی من، همین شعر زدهگی، حرکت داستانی ما را کندتر ساخته است.
ما در عصر بیحوصلهگی، نقشهایمان را در پهنهی هستی اجرا میکنیم. کمتر کسی حوصلهاش را خرج متنهای طولانی میکند. در گذشته، وضعیت داستاننویسی ما، خیلی خوب بود. حلقههایی بودند که روزهای آخر هفته، دور هم جمع میشدند، محفل نقد داستان و رمان برگزار میکردند؛ ولی امروز، فضا تنگتر شده است. وقتی یک جامعه سینما و فیلم نداشته باشد، مگر میتواند متن خلاقانهای تولید بکند؟ هنوز خیلی زود است که برای ادبیات داستانی ما، جایگاهی قایل شوم.
میخواهم در اینجا به موردی اشاره بکنم، نویسنده با خون دل و در فقر و فلاکت، داستان و رمان مینویسد. بعد، از هفتخوان رستم میگذرد، تا مجوز چاپ بگیرد؛ اما خوانندهی بیرحم، «پیدیاف» اثر را درخواست میکند. آیا این برخورد، غمانگیز و شکننده نیست؟ دقیقآ که هست. در این حالت، روح نویسنده شکنجه میشود. کسیکه نخواهد ذهنش تغذیه شود، مگر سر کتاب، پول میدهد؟
از لحاظ کمیت، میتوانید بهقفسههای کتابفروشیها مراجعه بکنید. تمام کتابهاییکه در طول سالهای اخیر از سوی نویسندهگان ما بهچاپ رسیدهاند، در یک قفسهی کوچک، جا میشود؛ البته منظور من، آثاری هستند که ارزشی این را دارند که زمانت را خرجشان کنی… ولی از نظر کیفیت، نمیتوانم نظری بدهم. این مسأله–به ذوق و سلیقهی خوانندهگان این حوزه–بستهگی دارد. اصلآ مسأله این است که مخاطب با چه رویکردی، سمت آثار داستانی میرود. به باور من، در یک دههی گذشته، داستانها و رمانهای خوبی چاپ شدند، که آدم از خواندنش کیف میکند. چه از نظر موضوع، و چه از لحاظ شکل و فرم، زیبا هستند و جاودانه.
گزاره: از اینکه در مسابقهی داستان کوتاه صادق هدایت مقام نخست را آوردی چه احساسی داری و رامین رازقپور را از منظر نویسندگی پنجسال آینده در کجا میبینی؟
رازقپور: بیژن نجدی میگوید: «بیشترین ارزش جایزههای ادبی در ناگزیری، احترام لحظهای از تاریخ به رنج انسان است».
از اینکه به رنج مشترک من احترام گذاشته شد، بسیار خرسندم. هرکسی جای من بود، میرقصید، پرواز میکرد. من فقط نتوانستم پرواز کنم، اما رقصیدم. آنقدر که بیمار شدم. در آن شب روز، در وضعیتی بدی قرار داشتم. نه پول داشتم و نه کار. از یکطرف بیکاری–استخوانهایم را اره میکرد، از سوی دیگر، تنهایی عمیقیکه در محیط خانه دارم. با بیپولی میشود چارهای کرد؛ ولی با تنهایی چه میتوان کرد؟ تنهاییای که در میان جمع، اعتراض میکند، و مانند بدبختی به هزار شکل و چهره درمیآید. من از تنهاییای باسوادم در عذاب هستم. هرازگاهی انگشت زخمیام را فشار میدهد که خون گریه کنم. تلاش میکنم رشد سلولهای تنهاییام را متوقف کنم، نمیشود. شاید گرفتن صدایم، گزینهای خوشایندی باشد، تا پروندهای این فاجعه را بسته کنم.
میدانید، من بیشترین خنجر را از آدرس دوستان نزدیکم خوردهام. آنها بودند که باورم نمیکردند، جدیام نمیگرفتند، در غیابم–مسخرهام میکردند. همین دوستانیکه سیر تا پیاز–همدیگر را میفهمیدیم. از شکستهای یکدیگر آگاه بودیم. یکجا گریه میکردیم و همزمان عاشق میشدیم. بعد، دنبال نیمهی گمشدهیمان میگشتیم. برای ویرانکردن دیوارهای بیاعتمادی–و تولید باور، جایزهگرفتن خوب است؛ زیرا آدمی پاداش زحماتش را میگیرد. و با تمام حواسش از خودش استقبال میکند. عدهای با یکی دو جایزه، متوقف میشود، و از «رینگ» نویسندهگان، سقوط میکند. من اما، هیچوقت برای جایزهگرفتن ننوشتهام. وقتی داستانت را خوب بنویسی، جایزه با پاهای خودش میآید. حتا لازم نیست در صورتهای گوناگونی ظاهر شوی. و مانند بعضیها برای خودت تبلیغی کنی. فقط بنویس؛ آنطور که جهان را حس میکنی.
قرار بود بهخاطر اخذ جایزه به تهران سفر کنم؛ اما پول ویزا را نداشتم. بعد نشستم و فکر کردم… به آدمبزرگهایی پیام گذاشتم که سنگ فارسیگرایی را به سینه میزنند–و از تمدن و فرهنگ فارسی، دفاع میکنند. اول پیامهایم را نمیدیدند. بعد که متوجه میشدند، پاسخی دریافت نمیکردم. انگار لال مادرزاد بودند. حتا به یکی دو کانون فارسیزبانها در خارج از کشور پیام گذاشتم. باز هم پاسخی دلگرمکنندهای دریافت نکردم. سرانجام، دندان توقعام را کندم. و جایزه را یکی از دوستانم تسلیم شدند. در روزهاییکه جایزهی جشنواره–به نام من رقم خورده بود، هم حالم خوب نبود، هم پول سگرتم ته کشیده بود.
اینکه در پنجسال آینده، در کجای زندهگی قرار میگیرم، هنوز نمیدانم. باید زمان بگذرد. وقتی جایزه میگیری، شانههایت سنگینتر میشوند، توقع مردم در پیوند به تو–و آثارت بالا میرود. کمی از نوشتن میترسی! تلاش میکنی بیشتر بخوانی، تا سکهی خودت را ضرب بزنی! و خط و امضای خودت را ماندگار کنی.
گزاره: و کلام آخر؟
رازقپور: … و بعد از جایزهی صادق هدایت، خیلی از دوستهایم—ترکم کردند، بی هیچدلیلی، بیآنکه بین ما شیشهای شکسته باشد یا با حرفم، خاطر کسی را ملول ساخته باشم. حالا، آنقدر تنهایم که رقصیدن سایهام را میبینم. دیوارهای اتاقم از رنگ افتادهاند و اسکلیت تاریکی را بغل میگیرند. مفاد دیگر جایزه این است که میزان سواسم را بیشتر کرده است. در گذشته از نوشتن نمیترسیدم، بیباکانه مینوشتم و غصهی فلک نداشتم؛ ولی اکنون، قضیه فرق میکند، در برابر کلمات، حساس شدهام. همواره سعی میکنم نقش کلمات را خراب نکنم و داستانم سکانسهای تئاترگونه داشته باشد. و یک توصیهی دیگر، کسانیکه میخواهند داستاننویس شوند، اول خوب داستان و رمان مطالعه کنند. بعد سراغ کتابهای فنون داستاننویسی بروند. وقتی نویسنده با فن و هنر داستاننویسی آشنا میشود، گویی برای پرواز ذهنش–زنجیر و زولانه خریداری کرده است. در واقع، آزادی ذهنش را محدود میسازد. هرچند مطالعهی کتابهای فن داستاننویسی، بد نیست؛ ولی مؤثرتر از آن، خواندن داستان و رمان است. خوب کتابخواندن، و کتاب خوب خواندن، و دیدن فیلمهای روشنفکرانهی اروپا و هالیوود، کلید نوشتن خلاقانه است.
پایانه
این گفتوگو تنها بازتاب اندیشههای یک نویسنده نیست؛ بلکه سندیست از زیستِ کسی که برای نوشتن، رنج کشیده، تنهایی بلعیده و جهان را از پشت کلمات دیده است. رامین رازقپور با صداقتی بیپروا از ترسهایش، از دوستهایی که بعد از جایزه رفتند، از رقص سایهاش در اتاقی بیرنگ، و از امیدی که هنوز در دفترچهی سوژههایش میجوشد، پرده برمیدارد. او با نوشتن، نه تنها خودش را میسازد، بلکه آیینهای میگذارد در برابر ما، تا شاید جسارت دیدن و فهمیدنِ درد مشترکمان را بیابیم. رازقپور به ما یادآور میشود که ادبیات، گاهی تنها پناه آدمیست، وقتی جهان، واژهها را هم از او دریغ میکند.