پرنده‌ای در قفس

من نگار هاشم‌زاده متولد هرات هستم.

خانه‌ی ما در جاده‌ی لیسه‌ی مهری بود که در آن به همراه مادرجانم و کاکاهایم زندگی می‌کردیم، در کنار خانه‌ی ما خانه‌ی کاکای بزرگم، کاکا علی احمد بود که روزها به همراه دختر کاکایم که یک سال از من کوچک‌تر بود در حیاط خانه‌شان بازی می‌کردیم. من در مكتب توحيد درس خواندم و در آنجا دوستانی بسیار خوب به نام‌های ساناز، اسرا و یلدا داشتم. من در مکتب هم‌صنفی‌های بسیار خوبی داشتم و بسیار خوشحال و امیدوار به همراه‌شان درس می‌خواندم امیدوار از اینکه بتوانم در آینده برای کشور خود فرد موفقی شوم و بتوانم به مردم کمک کنم ولی تهدیداتی که از جانب طالبان و اختطاف‌گران می‌شد مجبور به ترک هرات و مکتب و دوستان خود شدم.

بسیار روزهای سختی بود، دلتنگ هرات و دوستان خود بودم ولی همچنان امیدوار به آینده در کابل به مکتب می‌رفتم تا زمانی که کرونا آمد و مجبور به خانه‌نشینی شدم ولی همچنان از دور در صنف‌ها شرکت می‌کردم، روزها گذشت و من از خانه و از طریق موبایل با هم‌صنفی‌ها و استادهای خود در ارتباط بودم.

۱۵ آگوست بود، حوالی ساعت ۹ صبح بود که خبر اشغال کابل توسط طالبان به گوش ما رسید، مردم بسیار ترسیده و مضطرب بودند، نمی‌دانستیم قرار است چه شود همه‌ی آرزوهای‌مان یک‌باره نابود شد.

حس و حال عجیبی داشتم، دیگر نمی‌توانستم درس بخوانم و کل روز را باید در خانه می‌بودم دیگر آن آزادی قبل را نداشتم، همه چیزهایی که از ما بود یک‌شبه از دست دادیم و موقعیت شغلی پدر و مادرم به خطر افتاده بود و جان‌شان در خطر بود و هر چه زودتر باید کشور خود را ترک می‌کردیم. باید فامیل، دوستان، مدرسه و وطن مادری خود را ترک می‌کردیم. بسیار از آینده می‌ترسیدیم، نمی‌دانستیم چه چیزی در انتظار ماست، نمی‌دانستیم زندگی کردن در یک کشور جدید چگونه است، نمی‌دانستیم مردم آنجا چگونه‌اند و حتی نمی‌توانستیم مثل مردم آنجا روان صحبت کنیم! نمی‌دانستم می‌توانم با شرایط آنجا کنار بیایم یا نه؟ می‌توانم مثل گذشته راحت به مکتب بروم یا نه؟ می‌توانم دوستان جدیدی پیدا کنم یا نه؟ بسیار ناراحت بودم و از تغییرات پیشرو بسیار می‌ترسیدم.

ولی با این‌حال پس از چند روز که در خانه ماندیم در یکی از همان روزها، صبح نزدیک ساعت ۶ موتری به دنبال ما آمد و ما مجبور به ترک افغانستان برای همیشه شدیم. من و برادرم به‌دلیل حال بد و استرس زیاد در راه شربت خواب‌آور خوردیم و دیگر متوجه چیزی نشدیم و پس از یک شبانه روز ما به مرز رسیدیم و تازه مهاجرت، بی‌سرنوشتی، راه طولانی و آواره‌گی منتظر ما بود، ترس از مرز و اذیت تمام وجودمان را فرا گرفته بود، اضطراب را می‌شد در صورت مادرم و غصه‌ی عمیق را در چشمان پدرم دید. آینده نامعلوم بود تا به مشهد رسیدیم. در طول این مدت دو سال بارها و شاید هر روز با خود فکر می‌کنم آیا ممکن است دوباره به سرزمینم برگردم؟ شاید شب‌ها با خیال رفتن به کابل و مکتب تا صبح نخوابیده باشم، از خودم می‌پرسم مگر زن بودن در افغانستان و در نظام طالب گناه هست؟ آیا من هرگز حقی ندارم مثل بقیه دختران این جهان از زندگی لذت ببرم، ادامه تحصیل بدهم و برای کشورم و مردم رنج کشیده ام خدمت کنم؟

ولي باز هم اميدوارم و مصمم كه اينده از آن ماست، فردا از آن ماست.

دیدگاه‌ها و نظرات ابرازشده در این مقاله لزوماً سیاست یا موضع گزاره را بازتاب نمی‌دهد.

آدرس کوتاه : https://gozaare.com/?p=935

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *