نامه‌های یک منحوس

نگارنده: شهاب تاجیک

    شاید این نامه­ها برای خواننده مضحک به نظر برسند، اما تمام این نامه­ها روایت روزگار شخصی است که خود را به دست قطار پر از فراز و نشیب زندگی سپرده بود. نامه‌ها روایات بخش­های کوتاهی از زندگی هر فرد است و به نظر من باید حداقل هرکس چند نامه‌ای برای دیگران بنویسد. هر چند این را می‌دانم که اکثر نامه‌های نوشته شده یا در کشو میز ‌کار این اشخاص باقی خواهند ماند یا خوراک آتش می‌شوند – و به خاکستر تبدیل خواهند شد. سرنوشت اکثر نامه‌های مذبور نیز همین بود، ما فقط به تعداد اندک باقی مانده آن­ها خواهیم پرداخت و بخش­های گمشده آن­ها را به تخیل خواننده واگذار خواهیم کرد که خود درمورد عقاید یکی از اشخاص روی زمین تصمیم بگیرد. به نظر کار آسانی می‌رسد، اما برای تان قول خواهم داد که در پایان آخرین نامه طوری در مورد قضاوت­های خود شرمنده خواهید شد که  قضاوت­ها را کنار خواهید گذاشت و سعی می‌کنید تا جا پای نویسنده بگذاريد، اما این نیز کاری بیهوده خواهد بود. هیچ فردی روی زمین نمی‌تواند حتی مقداری از درد و مصیبت­هایی که بر سر شخص دیگری می‌آید درک کند. تمام این عواطف و احساسات مختص خود شخص است. دیگران فقط خواهند آمد و خواهند رفت. این نیز جزء از نظام خلقت انسان است. آن که در مشقت­ها و مصیبت­های خود به خود تکیه کند والا ترین انسان هاست، چرا که می‌گویند درخت به همان سمتی که خود را تکیه داده است سقوط خواهد کرد. بدون حرف اضافه اولین نامه را برای تان خواهم آورد، این نامه متعلق به اواسط زندگی نویسنده است، جایی که باید تصمیم­های مهم زندگی خود را می‌گرفت. اکنون قضاوت را برای شما خواهم گذاشت تا به صورت منصفانه و عادلانه در مورد این نامه تفکر کنید.

 روز هفدهم:

امروز که از خواب برخواستم، احساس سبکی می­کردم، برای همین بدون اتلاف وقت از تختم بیرون آمدم و رخت خوابم را مرتب کردم. اما چرا امروز احساس سبکی می­کردم؟ پاسخ این سوال برای من نیز مقداری دشوار بود، اما اگر کمی گمانه‌زنی‌ها را کنار می‌گذاشتم و با واقعیت روبه­رو می­شدم، می‌توانستم دلیلش را واضح سازم. اما حیف که این­طور انسانی نیستم‌. سمت دستشویی رفتم تا آبی به صورتم بزنم، نگاهم به آیینه افتاد و به فکر افتادم: از خودم راضی نبودم، به هیچ وجه، مهم نبود که درموردم چه می‌گفتند، من آفتاب­پرستی بودم که رنگ عوض می‌کرد. در میان چهره­ها خود را گم کرده بودم، یا شاید هم اصلاً از خود چهره‌ای نداشتم که دست به نقاب­ها بردم. مردک بی خاصیت و نادانی که فقط مشتاق جلب دیگران بود. اصلاً طاقت تنهایی را نداشتم و این را یک تابو برای خود می‌دانستم. پیشانی بلند، موهای کم پشت، بینی کج، چشم­های گود افتاده، قدکوتاه، نسبتاً دارای اضافه وزن و امثال این دروغ­هایی که این­جا سر هم می­کنم. حتی درون این دست نوشته­ها هم صادق نیستم. پس خواننده اگر بعد­ها خواست که درمورد گفتار من قضاوتی کند فقط همین­قدر بداند که من چیزی بیشتر از دروغ نیستم. یکی بعد از دیگر، حتی نمی‌توان گفت که چقدر از حرف­هایی که تا کنون زده‌ام واقعیت دارد. در ادامه صحبت­هایم، اکنون روز سومی است که در خانه خود را زندانی ساخته‌ام، (شاید یکی از دروغ­هایم برملا شده باشد.) امروز نیز پشت میز خود نشستم و شروع به نوشتن افکارم کردم. این­طور به نظر می‌رسد که من تنها باشم، ولی این­که تنها هستم یا خیر نمی­دانم.( هراز گاهی بعضی صداها از کنارم می‌شنوم. اما امروز ساکت بودند.) غذایی سبک خوردم و دوباره خود را برای چند ساعتی روی تخت انداختم.  افکار من به قدری احمقانه بودند که نگویم برای تان. بگذارید برای تان دورنمایی از زمانی­که خود را اندکی متفاوت دیدم تعریف کنم. اگر اشتباه نکنم قضیه به دوران نوجوانی‌ام بر می‌گردد، هنگامی ک ذهنم عقایدی به خوردم داده بود تا از دختری که زمانی او را می‌شناختم خوشم آمده باشد. باور کنید یا نه ماجرا به قدری مسخره‌است که اکنون که به آن فکر می­کنم متوجه پارادوکس­های زیادی می‌شوم. به طور مثال مقداری از آن­ها را برای تان لیست خواهم کرد:

     دو ماه قبل زمانی­که یکی از دوستان خود را از دست داده بودم، در مراسم خاکسپاری‌اش دختری را دیدم که گمان می­کردم که سال­ها قبل او را دیده بودم، نه، در واقعیت نه، اما گمان من بر آن بود که او را انگار در خواب دیده باشم، عرقی سرد بر پیشانی‌ام افتاد هنگامی که او نزدیک من آمد. دستم را گرفت و در دستش گذاشت، با آن چشم­های طوسی‌اش نگاهی سمتم انداخت و با حرکت پیشانی‌اش سعی داشت تا افسار موی که روی پیشانی‌اش بود را کنار بزند، بینی کوچک و کشیده‌ خود را مدام بزرگ و کوچک می­کرد، انگار که به زور می‌توانست از آن نفس بکشد. دهان کوچک و آن لب­های رنگ و رو رفته خود را مدام حرکت می­داد، نمی‌دانم که بغضی در گلویش بود که در حال انفجار بود یا تمایل به حرف زدن داشت اما خود را منصرف از این کار می‌کرد. در هر صورت بعد از مدتی دستم را رها کرد و به سمت دیگری روانه شد. اما حالا این­ها که موضوع خاصی نشد، این­طور فکر می‌کنید؟ بگذارید ادامه ماجرا را بگویم. بعد از خاکسپاری متوسطی که برای دوستم به پا شده بود به خانه برگشتم. از روی خستگی روی مبل دهلیز خوابم برد. هوا رو به تاریکی می­رفت که بیدار شدم، اما در همان لحظه دیدم چیزی به سفیدی شبح من را می‌نگرد، انگاری که می‌خواهد جانم را بگیرد، با آن چشم­های طوسی، بینی کشیده‌، دهان کوچک و لب­های از رنگ و رفته. از جا پریدم، ترسیده بودم، به قدری ترسیده بودم که اصلاً قادر به بیانش نیستم. عرق می‌ریختم و او همان­گونه به من زل زده بود، بدون این­که حرکتی انجام بدهد. بعد از این­که اندکی آرام شدم و به او نگاه بهتری انداختم متوجه چیزی شدم. انگار که این دختر را قبلاً جایی دیده باشم، نه در واقعیت، شاید در خواب. آری در خواب. درست لحظه‌ای که متوجه این موضوع شدم از خواب پریدم، دیدم ساعت 7:00 شام را نشان می‌داد. سرم درد می­کرد و گردنم گرفته بود. اصلاً برای چه اینجا خوابیده بودم؟ یا اصلاً مگر خوابیده بودم؟ اگر خوابیده بودم، خوابم چه بود؟ یادم نبود، اصلاً یادم نبود.

     حالا فکر کنم منظورم از پارادوکس­هایی که ذکر کرده بودم را متوجه شده‌اید. خودم نیز می‌دانم باورش سخت است، اما اندک اندک این چیزها به یادم آمد و این خاطرات ساخته شد.

 روز بیستم:

      امروز روز عجیبی بود، درون خود حفره بزرگی از تنهایی را حس می­کردم. اندکی نگران بودم. جای خالی چیزی را احساس می­کردم، اما نمی‌دانستم چه بود، عشق؟ شادی؟ بحران؟ هیجان؟ خانواده؟ همسر یا فرزند؟ نه، هیچ­کدام این­ها نبود. برای مدتی روبه­روی آیینه بزرگی که داخل دهلیز خانه‌ام بود نشستم. ای شخص درون آیینه که تو را نجات دهنده نامیده اند! بیا و مرا نجات بده، صدایی نیامد. دوباره صدا زدم، باز هم صدایی نیامد‌. سر خود را پایین انداختم و به حماقتی که به خرج داده بودم فکر کردم. شروع به گریه کردم، آن­قدر گریه کردم تا احساس سبکی کنم. اما اهمیتی نداشت چه مقدار گریه می­کردم، سبک نمی‌شدم. صدایی داخل گوشم گفت: بالاخره گمشده‌ات را خواهی یافت. اما من چه چیزی را گم کرده بودم؟ نگاهی عمیق­تر به درون آیینه بینداز. چشم­های افتاده، سرخ، ریش نامنظم، لباس چرکین، موهای ژولیده، صورت استخوانی از شکل افتاده، استخوان­های بدنم که بیرون زده بود، کمر خمیده، درست مانند یک گوژپشت. اما شاید تنها چیزی که بعد از مدت­ها می­خواستم یک خواب راحت بود. آیا واقعاً مشکل تو را خواب حل خواهد کرد؟ نه، خواب نیز دیگر درمان نیست، اکنون مانند شکنجه گاه­ایست که در آن مورد پرسش و پاسخ قرار می­گیرم. از زندگی­های بسیار دور. زمانی که هنوز کودکی ده ساله بیشتر نبودم، یادم می‌آید که استاد در صنف پرسشی مطرح کرد. در آینده می‌خواهید چکاره شوید؟ باور کنید یا نه اما اگر اکنون از کودکان امروزه بپرسید جواب­های بسیار رکی با لبخندهای بسیار زیبا برای تان تحویل خواهند داد، می‌بخشید، مبحث را در مورد کودکان امروزه گفتم، گمان می‌کنم می‌توانم این موضوع را عمومی­تر کنم و در کل درمورد کودکان صحبت کنم. اما جواب من چه بود؟ اکنون تنها چیزی که یادم می‌آید این است که مانند درخت کهنی ثابت ماندم. هیچ چیزی از فکرم گذر نمی‌کرد، جوابی برای این سوال نداشتم. اما اگر فکر می‌کنید که همچین چیزی ممکن نیست، باید بگویم که اکنون قضاوت به عهده شماست. خواهم یا نخواهم راهی برای اثبات آن ندارم. اما در این سی سالی که زندگی کرده‌ام تنها چیزی که آموخته‌ام این بود که هیچ کدام از این ایدئولوژی­هایی که در سر ما می‌پرورانند، واقعی نیستند. همه زاده توهمات و توقعات بشریت از طبیعت بوده است و بس. در هر صورت این­جا که بحث درباره خدا نیست، اما اگر خواننده تمایل داشته باشد باید بگویم، خدا یکی نیست. شاید در مقابل ادیان­های الهی من یک کافر و بی کیش به­ نظر برسم، اما این نیز از جمله قرار دادهای­ا­یست که انسان موجب آن شده اند، یعنی قضاوت. این موضوع را هرگز رد نکرده‌ام، اما قطعاً خدایی هست، اما نه آن­گونه که انسان­ها آن را توصیف می‌کنند. خدا یکی نیست، چون انسان­ها یکی نیستند. خدا متفاوت است، چون انسان­ها متفاوت هستند. خدای یکی ظالم، خدای یکی مهربان و خدای یکی بدون اراده‌ست. نمی‌دانم اکنون در نظر شما کافر باشم یا نه، اما این را می‌دانم که قضاوت شما در مورد من درست نخواهد بود، چون من چیزی بیشتر از یک دروغگوی بدل کار نیستم، یک نقاب­پوش که دائم خود را عوض می­کنم، خدایم را هم همین­طور.

     آه، یادم آمد، در آینده می­خواستم انسان باشم، ولی حالا که خود را نگاه می­کنم حتی حیوان هم نیستم، حیف حیوان در واقع. آیینه! تو به من بگو من چه هستم؟ بزدل. می‌دانم. پس با خود صادق باش. اکنون دلت را چه شاد می‌سازد؟ من. بلی. حالا او کجاست؟ دفن شده، زیر آوار. می­توانی او را برایم نشان ده؟ گورش را گم کرده‌ام. چرا به جست­وجوی او نمی‌روی؟ این­گونه هم برای من بهتر است هم برای او. چطور؟ او کودک کوریست که اکنون در برابر این دنیا زیادی نرم است، صدمه خواهد دید، خواهد شکست، او را دیگر نمی‌توان ترمیم کرد. من او را دوست دارم، برای همین او را دفن کردم. من خودم را گم کرده‌ام. نمی‌دانم کی هستم، حتی نمی‌دانم کی بودم، اما اکنون فقط یک جسم پوسیده از درد و مشقت­هایی هستم که به محافظت از آن کودک زیر آوار پرداخته است. یک سپر. یک محافظ. نمی‌دانم خوب هستم یا بد.

     در نامه‌های فوق‌الذکر بیان احوال آشفته مردی صورت گرفت که نگاه کردن به خود را شروع کرده است. آن­چه را که می­گویم مقداری متفاوت تعبیر کنید. لزوماً نگاه کردن به خود تماشا خود در آیینه یا چه می‌دانم شناخت واقعی خود نیست. چیزی فراتر از این حرف­هاست. اگر منظورم را درست­تر بیان نمایم، این نگاه عبارت از نگاهی است که به شخصی که پذیرفته شده‌است می‌اندازیم. حالا از خواننده سوالی می­پرسم، تا حالا حقیقت خود را پذیرفته‌اید؟ این حقیقتی که از آن سخن می­گویم پذیرفتن انسان­ها به عنوان یک کل نیست. ما همه خوب و بد خود را داریم. خوب بودن و بد بودن هر دو گناه اند. حالا به نظر شما کدام یکی گناه کمتری دارد؟ ساکت ماندن در این مواقع چیزی را درون تان شعله­ور خواهد ساخت که تا حال تجربه‌اش را نداشتید. اما چرا هر گاه در مقابله با سوالی ک مقداری جوهر خودشناسی درون آن وجود دارد، مانند قدیسان ریاکار که در حال عمل گرفتار شدند، تنها کاری که می­کنیم انکار است و انکار؟ باور کنید اکنون دیگر انسانی وجود ندارد که پاک باشد و گناه کار نباشد. این روزها همین زندگی کردن و زندگی دادن خود بزرگترین گناه و خیانت در حق جهان است. این­جا همه از حق و حقوق حرف می‌زنند انگاری که همه برابر باشند-رنگ شان، جنسیت شان، عقل شان، قد شان، یا زیبایی شان، خواهی نخواهی همه از ابتدا  مورد نا برابری قرار گرفته اند. اما اکنون داد نا برابری زدن فایده‌ای دارد؟ همچون بی فایده هم نیست خواننده عزیز. می‌دانم اکنون گفتارم را به تمسخر خواهید گرفت و من را مردی ابله و نادان خطاب خواهید کرد. شاید هم حق با شما باشد. هرچه نباشد اکنون که خود را مشاهده می­کنم، متوجه می‌شوم دچار آشفتگی روانی هستم. درست مانند اتفاقی که برای نویسنده نامه‌ها در مرحله دوم زندگی‌اش رخ خواهد داد. دومین قدم به سوی شناخت حقیقت فردی همین آشفتگی روانیست که دامن‌گیر ما خواهد شد. اما اکنون بگذارید به موضوع برابری که قبل‌تر بیان کردم برگردم، به نظر شما اکنون برابری وجود دارد؟ باری جایی شنیدم که انسان­ها فقط در مرگ برابر هستند. اما این نیز فاقد از اشتباه نیست. واضح تر بگویم:

      گمان کنید شما فردی هستید زحمت­کش و پر تلاش با آرزوهای بزرگ، واقعاً می‌خواهید درآینده فردی شوید که (فعلاً از موضوع خدمت به بشریت و نمیدانم امثال این چیز ها می‌گذریم.) شما شروع به شناخت خود و اهداف و آرزو های خود کرده‌اید. در راه تان با موانع بر خورد می‌کنید، اما آن­ها را پشت سر می‌گذارید یا با آن­ها زندگی می‌کنید. اکنون این­گونه افراد به دو دسته تقسیم می‌شوند: آنانی که به اهداف خود می‌رسند، و آنانی که نمی‌رسند. نه، مبادا که این فکر در ذهن تان خطور کند که شخص دچار ضعف شد و تسلیم شد، مبادا این­گونه فکر کنید! هرچند تسلیم شد، تسلیم مرگ زودرس شد. اکنون که دیگر همچون آدمی در میان ما نیست، جایش را مفت­خور علافی پُر خواهد کرد و زندگی بسیار طولانی پیش رو خواهد داشت و خون هزاران شخص دیگر را جام جام خواهد نوشید. آیا این­جا در مرگ برابری بود؟ اکنون می­گوئید برابری بعد از مرگ است، حق به حق دار می‌رسد. اما اکنون خواننده عزیز، برای خدا هم که شده یک­بار منطقی فکر کنید. فردی با گاری به دنبال لقمه نانی می‌رود تا شکم خانه نشین­های خود را سیر کند، البته آن هم اگر خانه‌ای برای نشستن باشد.  اما شرمنده و سرخ رو دیر به خانه می‌رود تا فرزندانش نبینند که پدر دست خالی به خانه می‌آید. شما بگوئید، این برابری و انصاف بعد از تحمل این فشارهای روحی و شرمند‌گی به چه درد می­خورد؟ حالا باشد این را کنار بگذاریم، شکم که والاترین غریزه انسانیست چه کسی سیر خواهد کرد؟ اکنون که کاری نیست و گوییم فرد به دنبال لقمه نان حلالی می‌گردد، و چند روز نمی‌تواند چیزی سر سفره خانه خود بیاورد. برای یک­بار، فقط یک­بار دست خود را کج می‌کند و دزدی می‌کند. کاش همه این­ها از روی خودخواهی محض باشد! کاش خودخواهی باشد که حداقل بعد از بلایی که سرش می‌آید، بگوییم حروم­زاده دزد حقش بود که به سزای اعمالش برسد. اما اکنون عاقبت بر سر جانشین­هایش چه خواهد آمد؟ خدا می‌داند، اما چه دزدهای بی شرف و حروم­زاده تر هستند که آن­ها را مانند بت پرستش و قدیس می‌شماریم. کجاست کسی که جرأت داشته باشد یک­بار در وصف آن­ها چیز بدی بگوید؟ اما آیا این­طور برابری بعد از مرگ به تحمل این دردها می‌ارزد؟ قضاوت با شما. اکنون به دنبال نامه‌های باقیمانده می‌رویم، نامه‌هایی که در جریان آشفتگی روانی نویسنده بر روی کاغذ در آمده اند.

روز آخر:

     آیینه امروز با من سخن گفت. نمی­ دانم، شاید هم نگفت، پیوند کوچکی را اکنون با خود و آیینه احساس می­کنم، شاید با انعکاس خود. مشخص نیست. اما فردی که امروز درون آیینه بود، متفاوت بود، جایی خوانده بودم، نمی‌دانم، شاید هم شنیده بودم که فرد درون آیینه انعکاس شماست. اما من خود را درون آیینه نمی­دیدم. صورتی در هم فرو رفته، بدون چشم، بدون بینی، بدون ابرو، مانند یک مارپیچ درون خود فرو رفته بود. شاید هم انعکاس درونی من بود. احساس می‌کنم که واقعه‌ای در حال وقوع است. شاید یک مسخ، شاید هم نابودی. اکنون دلشوره‌ای دارم، احساس سر گیجی می­کردم، ضعف عجیبی در سر خود احساس می­کردم. شاید باید کمی می­خوابیدم، اما پدیده خوابیدن را ملتفت نمی‌شدم، هر گاه چشمان خود را می­بستم، وسوسه‌ای در سرم به وجود می‌آمد، مانند هزارتوی که باید از آن به چیزی دست می­یافتم. اما این هزارتو، برایم مانند صفحه نمایش خاطرات بود. از هر کدام عبور می‌کردم به دیگری می‌رسیدم، از آن نیز به دیگری، فقط حالم را به هم می‌زدند. پلک­هایم را محکم فشار می­دادم و هر یک را بعد از دیگری فراموش می­کردم، قبل از این­که چیزی بفهمم چشم­هایم را باز کردم. ساعت صفر و صفر و صفر و صفر بود. چیزی را به یاد نمی‌آوردم. تکه کاغذی­هایی را دیدم که نزدیک شومینه افتاده بودند، خاکسترهایی هم کنار آن­ها. گویی چیزی آمده بود و این­جا را به باد فراموشی سپرده بود. ظاهراً طوفانی بود که شروع به پراکنده کردن آن­ها کرده بود. بعد ازاین­که بیدار شدم خود را پشت صندلی و میز کاری دیدم. اما این­جا چه خبر بود؟  تکه کاغذی را دیدم که روبه­رو‌یم بود. روی آن بزرگ به رنگ سرخ نوشته بود: فراموش کن لعنتی!!! رنگ نیز از نوشته­ها به چکیدن افتاده بود. اما چه را باید فراموش می­کردم؟ اصلاً این­ها به کنار، من که بودم و این­جا چکار می­کردم؟ سوال اصلی این بود. این رنگ دلهره آور چه بود که از کاغذ می‌چکید؟ چیزی از دستم شروع چکیدن کرده بود. همان رنگ دلهره آور بود. اما این رنگ روی دست من چه می‌کرد؟ ‌می‌چکید و می‌چکید. انگاری دیگر سدی برای بند آوردن آن وجود نداشت. رنگ نبود، این سرخ وحشتناک رنگ نبود، خون بود که از دستم شروع به ریزش کرده بود. دست­پاچه شدم و سعی به متوقف کردن آن کردم. اما چشمم به نوشته­ی دیگری آن سمت دیوار افتاد. حتی جرأت متوقف کردن آن را به خود نده!! تب برم داشت، این که بود که این­گونه به من امر و نهی می­کرد؟ اما چیزی، چیزی از درون من را وادار به اطاعت از آن می‌کرد. اکنون جنگ درونی میان من و من در گرفته بود. چرا نباید متوقفش کنم؟ چرا باید متوقفش کنی؟ چرا نباید از خون­ریزی جلوگیری کنم؟ چرا باید از خون ریزی جلو‌گیری کنی؟ اما این گونه چند ساعت دیگر خواهم مرد. مگر در مردن چه اشکالی وجود دارد؟ چه اشکالی وجود ندارد؟ این گونه دیگر زنده نیستم. مگر تا حالا زنده بودی؟ آری اگر تا حالا زنده نبودم پس چطور با تو حرف می­زنم؟ مگر زنده بودن فقط همین حرف زدن با خود است؟ نه، من زنده هستم چون نفس می­کشم. نه، چون نفس می­کشی زنده‌ای! چه می­گفت؟ اصلاً متوجه حرف­های او نمی‌شدم. چرا این­گونه بدون منطق حرف می­زنی؟ آیا واقعاً بدون منطق حرف می‌زنم، یا چون درک کلماتم برایت مشکل است من را احمق می­گویی؟ من کی تو را احمق گفتم؟ من، تو هستم، هر چه فکر کنی میفهمم، نیازی نیست که به زبان بیاوری. هر چه را فکر کنی من به خود می­گیرم، من همین­قدر در مقابل کلمات حساس هستم، هما­­ن­قدر که تو حساس نیستی. حرف نزن! من می‌روم خون ریزی را بند بیاورم. باشد، هرکاری که می‌خواهی بکن. از روی صندلی بلند شدم و به دنبال دستمالی گشتم. خدای من! این­جا که چیزی نیست. لباست را پاره کن احمق! آستین خود را پاره کردم و به دور بند دستم پیچیدم، محکم آن را گره زدم و با خود فکر کردم که این جلو خون­ریزی را خواهد گرفت. حالا برگرد سرجایت و کاغذی را از کشو در بیار و بشین بنویس!

     این­ها خلاصه­ی اتفاق­هایی بود که تا اکنون افتاده بود. اما دقیق نمی­دانم درست بودند یا نه. این را برای این می­گویم که اکنون که به دست خود نگاه می­کنم، نه خونی می‌بینم، نه آستین پاره پیراهن خود را. نمی‌دانم چه شده است. بعداً چه خواهد شد. برایم احساس خفگی دست می‌دهد، هنگامی که این دست‌نوشته­ها را از دم می‌خوانم. این-ها را که نوشته بود و قلم دست من چکار می­کرد؟ من که یادم نمی‌آمد این­ها را نوشته باشم. نگاهم سمت دیوار دست چپم افتاد که نوشته بود: قضاوت با شماست!! قضاوت چه؟ پاسخی که به دنبال آن بودم را پیدا نمی­کردم. درست مانند این بود که درون هزارتو گیر افتاده باشم، و با گذشت از هر پیچ، خاطره‌ای برایم نشان داده شود. این تصاویر برایم مبهم بود، فردی که درون آن بود صورت در هم رو رفته‌ای داشت، نه چشمی، نه ابرویی، نه بینی، نه دهانی. مانند یک مارپیچ فرو رفته بود. اما چیزی به دستش بسته بود، یک تکه بود که جلو چیزی را گرفته بود، شاید خون­ریزی. این را از پیش خود نمی‌گویم، تکه به رنگ سرخ دلهره‌آور در آمده بود. اما این پارچه برای بند آوردن هم­چون خون­ریزی کافی نبود.

روز اول:

     خلق انسان برای عبادت بود، اما درون او غریزه‌ای به نام سرپیچی جا داده شد. معلوم نیست که این کار فقط برای آزار انسان­ها بود یا لذت. اما همان­گونه که معلوم می‌شود، فقط برای دیدن عذاب و زجر کشیدن آن­هاست که شاید روزی به منبع خود برگردند؛ اما این­ها همه چرندیات حال به هم زنیست که به نام عقاید به سرمان فرو کرده اند. برای اثبات این چرندیات روزی به سرم زد که خود را برای مدتی از آن­ها جدا سازم. اما شرایط مساعد نبود یا طاقت دل کندن از خلق گناه‌کار را نداشتم. بالاخره بعد از مدت­ها جرأت انجام آن را به خود دادم. بیرون من را مردی دیوانه و خیالباف صدا می‌زدند. با تمام این­ها هنوز شعله‌ای درونم بود که من را وادار به ایجاد تنفر از آن­ها نمی‌کرد. هنوز به خودم باور داشتم. ولی رفته رفته درست مانند هر شعله دیگری این نیز خاموش شد. هنگامی که متوجه شدم که ما چقدر ضمیر “من” را دوست داریم و دست به هر عمل پلیدی برای اثبات آن می­زنیم. کلماتی تیز را بر زبان می‌رانیم و ضعف­های خود را مانند موجوداتی پست پشت آن­ها پنهان می­کنیم. هر چند اگر از دید خود به قضیه نگاه کنم متوجه بسیاری از چیزها می‌شوم؛ چرا که خود از همان قماش بودم- خود نیز همان بودم. من نیز رنجاندن را بیشتر از دل به دست آوردن می‌پسندیدم. اما رفته رفته آوازهایی شروع به صدا زدنم کردند که فقط خود آن­ها را می‌شنیدم. آهسته آهسته از آن­ها کسل شدم. بالاخره فرصتی را به دست آورده بودم که خود را بشناسم تا ببینم تفاوتی از آن­ها دارم یا نه. مدت 30 روز تصمیم گرفتم خود را در خانه خود زندانی سازم و شروع به نوشتن یاد داشت­های روزانه و باورهایی که در طول این روزها برایم دست می‌داد کردم. امروز اولین روزی است که خود را درون این قرنطینه انسانی فرو ساختم، به امید این­که خود را موجود بهتری از آن­ها بسازم. اما اکنون که از آغاز این یادداشت می‌بینم، خود نیز مانند آن­ها خودپسند هستم. همین که خود را جدا از آن­ها می­پندارم من را فردی حقیرتر و پست­تر از آن­ها می‌سازد. نمی‌دانم آخر این راه چه خواهد بود، اما این­ها همه بهانه­هایست برای خالی سازی عقده­هایی که در طول زندگی خود از انسان­ها به دل گرفتم. طاقت تنهایی برایم بسیار آسان‌تر از بودن با احمق­هاییست که خود را موجودات اجتماعی می‌دانند. در نهایت تمام این اجتماعی بودن­ها با اهداف شوم خودخواهی رنگ گرفته است، درون یک یک آن­ها. تفاوتی یا استثنائی وجود ندارد، هر یک کلمات را به کار می‌بریم تا در آن نفع خود را بسنجیم. همان­طور که قبل­تر گفتم ضمیر من بسیار عزیز تر از ضمیر ما است. آیا همین نیست که ما را از حیوانات بدتر می‌سازد؟ تا زمانی که دیگران را همان­طور که خود را می‌بینیم، نبینیم، گذاشتن اسم انسان برای ما گناه بزرگیست که بدترین مان مرتکب آن می‌شوند. حرف­هایی که به هم می‌زنیم، همانند فرستادن شخصی به دنبال کاه در انبار سوزن است. زخم، درد، زخم، درد، رنج و عذاب. تسکین خاطر برای­مان اکنون تابو شده است. ما چیزی بیشتر از خلقی که سرپیچی می‌کند، نیستیم؛ حتی قادر به شناخت خود نیستیم. شاید اولین قدم انسانیت شناخت خود باشد، اما این نیز حقه‌ای درون آن وجود دارد: شناخت خود بزرگترین زخمی است که انسان به سینه خود می‌زند.اکنون که فکر می­کنم شاید همان پست بودن برای­مان بهتر باشد. حالا تویی که این یادداشت­ها را روزی خواهی خواند، سوالی برای تو دارم: به نظر تو زندگی در بهشتی حقارت آمیز بهتر است یا جهنمی که خود برایت به پا می­کنی؟

خواننده عزیز!!

     اکنون همان­طور که از اول برای­تان گفته بودم تأیید یا رد این موضوعات بسته به عقاید و باور خودتان است. سرنوشت تلخی که نویسنده این نامه‌ها دچارش شد قادر به بیان نیستم. همین­قدر می‌توانم بگویم که باور بیش از حد به هر چیز جنونی درون مان به پا خواهد کرد که خواهی نخواهی یا خود را فراموش خواهی ساخت یا صورت خود را مانند یک گرداب فرو رفته درون آیینه خواهی دید. ساده­تر بگویم، درست مانند آقای سامسا، درون داستان مسخ کافکا دچار گسستگی خودخواهی شد و مسخی برایت اتفاق خواهد افتاد، مسخی که برایت نشان خواهد داد حتی عزیزترین عزیزانت نیز روزی از تو خسته خواهند شد و به فکر دور انداختنت خواهند شد. با قطع شدن نفست، نفسی تازه برای آن­ها خواهی داد. اکنون می­دانم‌ که برای­تان این­ها کلماتی دشوار برای باور است. همان­طورکه نویسنده نامه‌ها را فردی مجنون و دیوانه خواندید من را نیز همین­گونه صدا خواهید زد، چه بسا حتی شاید من را بدتر از او بدانید. در هر صورت، از همان اول که گفته بودم، قضاوت این­که این گفته­ها را باور خواهید کرد یا نه فقط و فقط به عهده خودتان است، عقاید و گفته­های من با شما شاید در تناقض باشد؛ زیرا من فردی هستم میان میلیون­ها فرد دیگر، همان­طور که شما فردی هستید میان میلیون­ها فرد دیگر، اما در آخر بیایید یک گفته از کامو را به جا بیاوریم:

ممکن است که من منکر چیزی باشم، ولی لزومی نمی­بینم که آن را به لجن بکشم یا حق اعتقاد به آن را از دیگران سلب کنم.

دیدگاه‌ها و نظرات ابرازشده در این مقاله لزوماً سیاست یا موضع گزاره را بازتاب نمی‌دهد.

آدرس کوتاه : https://gozaare.com/?p=2073

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *