نامههای یک منحوس
نگارنده: شهاب تاجیک
شاید این نامهها برای خواننده مضحک به نظر برسند، اما تمام این نامهها روایت روزگار شخصی است که خود را به دست قطار پر از فراز و نشیب زندگی سپرده بود. نامهها روایات بخشهای کوتاهی از زندگی هر فرد است و به نظر من باید حداقل هرکس چند نامهای برای دیگران بنویسد. هر چند این را میدانم که اکثر نامههای نوشته شده یا در کشو میز کار این اشخاص باقی خواهند ماند یا خوراک آتش میشوند – و به خاکستر تبدیل خواهند شد. سرنوشت اکثر نامههای مذبور نیز همین بود، ما فقط به تعداد اندک باقی مانده آنها خواهیم پرداخت و بخشهای گمشده آنها را به تخیل خواننده واگذار خواهیم کرد که خود درمورد عقاید یکی از اشخاص روی زمین تصمیم بگیرد. به نظر کار آسانی میرسد، اما برای تان قول خواهم داد که در پایان آخرین نامه طوری در مورد قضاوتهای خود شرمنده خواهید شد که قضاوتها را کنار خواهید گذاشت و سعی میکنید تا جا پای نویسنده بگذاريد، اما این نیز کاری بیهوده خواهد بود. هیچ فردی روی زمین نمیتواند حتی مقداری از درد و مصیبتهایی که بر سر شخص دیگری میآید درک کند. تمام این عواطف و احساسات مختص خود شخص است. دیگران فقط خواهند آمد و خواهند رفت. این نیز جزء از نظام خلقت انسان است. آن که در مشقتها و مصیبتهای خود به خود تکیه کند والا ترین انسان هاست، چرا که میگویند درخت به همان سمتی که خود را تکیه داده است سقوط خواهد کرد. بدون حرف اضافه اولین نامه را برای تان خواهم آورد، این نامه متعلق به اواسط زندگی نویسنده است، جایی که باید تصمیمهای مهم زندگی خود را میگرفت. اکنون قضاوت را برای شما خواهم گذاشت تا به صورت منصفانه و عادلانه در مورد این نامه تفکر کنید.
روز هفدهم:
امروز که از خواب برخواستم، احساس سبکی میکردم، برای همین بدون اتلاف وقت از تختم بیرون آمدم و رخت خوابم را مرتب کردم. اما چرا امروز احساس سبکی میکردم؟ پاسخ این سوال برای من نیز مقداری دشوار بود، اما اگر کمی گمانهزنیها را کنار میگذاشتم و با واقعیت روبهرو میشدم، میتوانستم دلیلش را واضح سازم. اما حیف که اینطور انسانی نیستم. سمت دستشویی رفتم تا آبی به صورتم بزنم، نگاهم به آیینه افتاد و به فکر افتادم: از خودم راضی نبودم، به هیچ وجه، مهم نبود که درموردم چه میگفتند، من آفتابپرستی بودم که رنگ عوض میکرد. در میان چهرهها خود را گم کرده بودم، یا شاید هم اصلاً از خود چهرهای نداشتم که دست به نقابها بردم. مردک بی خاصیت و نادانی که فقط مشتاق جلب دیگران بود. اصلاً طاقت تنهایی را نداشتم و این را یک تابو برای خود میدانستم. پیشانی بلند، موهای کم پشت، بینی کج، چشمهای گود افتاده، قدکوتاه، نسبتاً دارای اضافه وزن و امثال این دروغهایی که اینجا سر هم میکنم. حتی درون این دست نوشتهها هم صادق نیستم. پس خواننده اگر بعدها خواست که درمورد گفتار من قضاوتی کند فقط همینقدر بداند که من چیزی بیشتر از دروغ نیستم. یکی بعد از دیگر، حتی نمیتوان گفت که چقدر از حرفهایی که تا کنون زدهام واقعیت دارد. در ادامه صحبتهایم، اکنون روز سومی است که در خانه خود را زندانی ساختهام، (شاید یکی از دروغهایم برملا شده باشد.) امروز نیز پشت میز خود نشستم و شروع به نوشتن افکارم کردم. اینطور به نظر میرسد که من تنها باشم، ولی اینکه تنها هستم یا خیر نمیدانم.( هراز گاهی بعضی صداها از کنارم میشنوم. اما امروز ساکت بودند.) غذایی سبک خوردم و دوباره خود را برای چند ساعتی روی تخت انداختم. افکار من به قدری احمقانه بودند که نگویم برای تان. بگذارید برای تان دورنمایی از زمانیکه خود را اندکی متفاوت دیدم تعریف کنم. اگر اشتباه نکنم قضیه به دوران نوجوانیام بر میگردد، هنگامی ک ذهنم عقایدی به خوردم داده بود تا از دختری که زمانی او را میشناختم خوشم آمده باشد. باور کنید یا نه ماجرا به قدری مسخرهاست که اکنون که به آن فکر میکنم متوجه پارادوکسهای زیادی میشوم. به طور مثال مقداری از آنها را برای تان لیست خواهم کرد:
دو ماه قبل زمانیکه یکی از دوستان خود را از دست داده بودم، در مراسم خاکسپاریاش دختری را دیدم که گمان میکردم که سالها قبل او را دیده بودم، نه، در واقعیت نه، اما گمان من بر آن بود که او را انگار در خواب دیده باشم، عرقی سرد بر پیشانیام افتاد هنگامی که او نزدیک من آمد. دستم را گرفت و در دستش گذاشت، با آن چشمهای طوسیاش نگاهی سمتم انداخت و با حرکت پیشانیاش سعی داشت تا افسار موی که روی پیشانیاش بود را کنار بزند، بینی کوچک و کشیده خود را مدام بزرگ و کوچک میکرد، انگار که به زور میتوانست از آن نفس بکشد. دهان کوچک و آن لبهای رنگ و رو رفته خود را مدام حرکت میداد، نمیدانم که بغضی در گلویش بود که در حال انفجار بود یا تمایل به حرف زدن داشت اما خود را منصرف از این کار میکرد. در هر صورت بعد از مدتی دستم را رها کرد و به سمت دیگری روانه شد. اما حالا اینها که موضوع خاصی نشد، اینطور فکر میکنید؟ بگذارید ادامه ماجرا را بگویم. بعد از خاکسپاری متوسطی که برای دوستم به پا شده بود به خانه برگشتم. از روی خستگی روی مبل دهلیز خوابم برد. هوا رو به تاریکی میرفت که بیدار شدم، اما در همان لحظه دیدم چیزی به سفیدی شبح من را مینگرد، انگاری که میخواهد جانم را بگیرد، با آن چشمهای طوسی، بینی کشیده، دهان کوچک و لبهای از رنگ و رفته. از جا پریدم، ترسیده بودم، به قدری ترسیده بودم که اصلاً قادر به بیانش نیستم. عرق میریختم و او همانگونه به من زل زده بود، بدون اینکه حرکتی انجام بدهد. بعد از اینکه اندکی آرام شدم و به او نگاه بهتری انداختم متوجه چیزی شدم. انگار که این دختر را قبلاً جایی دیده باشم، نه در واقعیت، شاید در خواب. آری در خواب. درست لحظهای که متوجه این موضوع شدم از خواب پریدم، دیدم ساعت 7:00 شام را نشان میداد. سرم درد میکرد و گردنم گرفته بود. اصلاً برای چه اینجا خوابیده بودم؟ یا اصلاً مگر خوابیده بودم؟ اگر خوابیده بودم، خوابم چه بود؟ یادم نبود، اصلاً یادم نبود.
حالا فکر کنم منظورم از پارادوکسهایی که ذکر کرده بودم را متوجه شدهاید. خودم نیز میدانم باورش سخت است، اما اندک اندک این چیزها به یادم آمد و این خاطرات ساخته شد.
روز بیستم:
امروز روز عجیبی بود، درون خود حفره بزرگی از تنهایی را حس میکردم. اندکی نگران بودم. جای خالی چیزی را احساس میکردم، اما نمیدانستم چه بود، عشق؟ شادی؟ بحران؟ هیجان؟ خانواده؟ همسر یا فرزند؟ نه، هیچکدام اینها نبود. برای مدتی روبهروی آیینه بزرگی که داخل دهلیز خانهام بود نشستم. ای شخص درون آیینه که تو را نجات دهنده نامیده اند! بیا و مرا نجات بده، صدایی نیامد. دوباره صدا زدم، باز هم صدایی نیامد. سر خود را پایین انداختم و به حماقتی که به خرج داده بودم فکر کردم. شروع به گریه کردم، آنقدر گریه کردم تا احساس سبکی کنم. اما اهمیتی نداشت چه مقدار گریه میکردم، سبک نمیشدم. صدایی داخل گوشم گفت: بالاخره گمشدهات را خواهی یافت. اما من چه چیزی را گم کرده بودم؟ نگاهی عمیقتر به درون آیینه بینداز. چشمهای افتاده، سرخ، ریش نامنظم، لباس چرکین، موهای ژولیده، صورت استخوانی از شکل افتاده، استخوانهای بدنم که بیرون زده بود، کمر خمیده، درست مانند یک گوژپشت. اما شاید تنها چیزی که بعد از مدتها میخواستم یک خواب راحت بود. آیا واقعاً مشکل تو را خواب حل خواهد کرد؟ نه، خواب نیز دیگر درمان نیست، اکنون مانند شکنجه گاهایست که در آن مورد پرسش و پاسخ قرار میگیرم. از زندگیهای بسیار دور. زمانی که هنوز کودکی ده ساله بیشتر نبودم، یادم میآید که استاد در صنف پرسشی مطرح کرد. در آینده میخواهید چکاره شوید؟ باور کنید یا نه اما اگر اکنون از کودکان امروزه بپرسید جوابهای بسیار رکی با لبخندهای بسیار زیبا برای تان تحویل خواهند داد، میبخشید، مبحث را در مورد کودکان امروزه گفتم، گمان میکنم میتوانم این موضوع را عمومیتر کنم و در کل درمورد کودکان صحبت کنم. اما جواب من چه بود؟ اکنون تنها چیزی که یادم میآید این است که مانند درخت کهنی ثابت ماندم. هیچ چیزی از فکرم گذر نمیکرد، جوابی برای این سوال نداشتم. اما اگر فکر میکنید که همچین چیزی ممکن نیست، باید بگویم که اکنون قضاوت به عهده شماست. خواهم یا نخواهم راهی برای اثبات آن ندارم. اما در این سی سالی که زندگی کردهام تنها چیزی که آموختهام این بود که هیچ کدام از این ایدئولوژیهایی که در سر ما میپرورانند، واقعی نیستند. همه زاده توهمات و توقعات بشریت از طبیعت بوده است و بس. در هر صورت اینجا که بحث درباره خدا نیست، اما اگر خواننده تمایل داشته باشد باید بگویم، خدا یکی نیست. شاید در مقابل ادیانهای الهی من یک کافر و بی کیش به نظر برسم، اما این نیز از جمله قرار دادهایایست که انسان موجب آن شده اند، یعنی قضاوت. این موضوع را هرگز رد نکردهام، اما قطعاً خدایی هست، اما نه آنگونه که انسانها آن را توصیف میکنند. خدا یکی نیست، چون انسانها یکی نیستند. خدا متفاوت است، چون انسانها متفاوت هستند. خدای یکی ظالم، خدای یکی مهربان و خدای یکی بدون ارادهست. نمیدانم اکنون در نظر شما کافر باشم یا نه، اما این را میدانم که قضاوت شما در مورد من درست نخواهد بود، چون من چیزی بیشتر از یک دروغگوی بدل کار نیستم، یک نقابپوش که دائم خود را عوض میکنم، خدایم را هم همینطور.
آه، یادم آمد، در آینده میخواستم انسان باشم، ولی حالا که خود را نگاه میکنم حتی حیوان هم نیستم، حیف حیوان در واقع. آیینه! تو به من بگو من چه هستم؟ بزدل. میدانم. پس با خود صادق باش. اکنون دلت را چه شاد میسازد؟ من. بلی. حالا او کجاست؟ دفن شده، زیر آوار. میتوانی او را برایم نشان ده؟ گورش را گم کردهام. چرا به جستوجوی او نمیروی؟ اینگونه هم برای من بهتر است هم برای او. چطور؟ او کودک کوریست که اکنون در برابر این دنیا زیادی نرم است، صدمه خواهد دید، خواهد شکست، او را دیگر نمیتوان ترمیم کرد. من او را دوست دارم، برای همین او را دفن کردم. من خودم را گم کردهام. نمیدانم کی هستم، حتی نمیدانم کی بودم، اما اکنون فقط یک جسم پوسیده از درد و مشقتهایی هستم که به محافظت از آن کودک زیر آوار پرداخته است. یک سپر. یک محافظ. نمیدانم خوب هستم یا بد.
در نامههای فوقالذکر بیان احوال آشفته مردی صورت گرفت که نگاه کردن به خود را شروع کرده است. آنچه را که میگویم مقداری متفاوت تعبیر کنید. لزوماً نگاه کردن به خود تماشا خود در آیینه یا چه میدانم شناخت واقعی خود نیست. چیزی فراتر از این حرفهاست. اگر منظورم را درستتر بیان نمایم، این نگاه عبارت از نگاهی است که به شخصی که پذیرفته شدهاست میاندازیم. حالا از خواننده سوالی میپرسم، تا حالا حقیقت خود را پذیرفتهاید؟ این حقیقتی که از آن سخن میگویم پذیرفتن انسانها به عنوان یک کل نیست. ما همه خوب و بد خود را داریم. خوب بودن و بد بودن هر دو گناه اند. حالا به نظر شما کدام یکی گناه کمتری دارد؟ ساکت ماندن در این مواقع چیزی را درون تان شعلهور خواهد ساخت که تا حال تجربهاش را نداشتید. اما چرا هر گاه در مقابله با سوالی ک مقداری جوهر خودشناسی درون آن وجود دارد، مانند قدیسان ریاکار که در حال عمل گرفتار شدند، تنها کاری که میکنیم انکار است و انکار؟ باور کنید اکنون دیگر انسانی وجود ندارد که پاک باشد و گناه کار نباشد. این روزها همین زندگی کردن و زندگی دادن خود بزرگترین گناه و خیانت در حق جهان است. اینجا همه از حق و حقوق حرف میزنند انگاری که همه برابر باشند-رنگ شان، جنسیت شان، عقل شان، قد شان، یا زیبایی شان، خواهی نخواهی همه از ابتدا مورد نا برابری قرار گرفته اند. اما اکنون داد نا برابری زدن فایدهای دارد؟ همچون بی فایده هم نیست خواننده عزیز. میدانم اکنون گفتارم را به تمسخر خواهید گرفت و من را مردی ابله و نادان خطاب خواهید کرد. شاید هم حق با شما باشد. هرچه نباشد اکنون که خود را مشاهده میکنم، متوجه میشوم دچار آشفتگی روانی هستم. درست مانند اتفاقی که برای نویسنده نامهها در مرحله دوم زندگیاش رخ خواهد داد. دومین قدم به سوی شناخت حقیقت فردی همین آشفتگی روانیست که دامنگیر ما خواهد شد. اما اکنون بگذارید به موضوع برابری که قبلتر بیان کردم برگردم، به نظر شما اکنون برابری وجود دارد؟ باری جایی شنیدم که انسانها فقط در مرگ برابر هستند. اما این نیز فاقد از اشتباه نیست. واضح تر بگویم:
گمان کنید شما فردی هستید زحمتکش و پر تلاش با آرزوهای بزرگ، واقعاً میخواهید درآینده فردی شوید که (فعلاً از موضوع خدمت به بشریت و نمیدانم امثال این چیز ها میگذریم.) شما شروع به شناخت خود و اهداف و آرزو های خود کردهاید. در راه تان با موانع بر خورد میکنید، اما آنها را پشت سر میگذارید یا با آنها زندگی میکنید. اکنون اینگونه افراد به دو دسته تقسیم میشوند: آنانی که به اهداف خود میرسند، و آنانی که نمیرسند. نه، مبادا که این فکر در ذهن تان خطور کند که شخص دچار ضعف شد و تسلیم شد، مبادا اینگونه فکر کنید! هرچند تسلیم شد، تسلیم مرگ زودرس شد. اکنون که دیگر همچون آدمی در میان ما نیست، جایش را مفتخور علافی پُر خواهد کرد و زندگی بسیار طولانی پیش رو خواهد داشت و خون هزاران شخص دیگر را جام جام خواهد نوشید. آیا اینجا در مرگ برابری بود؟ اکنون میگوئید برابری بعد از مرگ است، حق به حق دار میرسد. اما اکنون خواننده عزیز، برای خدا هم که شده یکبار منطقی فکر کنید. فردی با گاری به دنبال لقمه نانی میرود تا شکم خانه نشینهای خود را سیر کند، البته آن هم اگر خانهای برای نشستن باشد. اما شرمنده و سرخ رو دیر به خانه میرود تا فرزندانش نبینند که پدر دست خالی به خانه میآید. شما بگوئید، این برابری و انصاف بعد از تحمل این فشارهای روحی و شرمندگی به چه درد میخورد؟ حالا باشد این را کنار بگذاریم، شکم که والاترین غریزه انسانیست چه کسی سیر خواهد کرد؟ اکنون که کاری نیست و گوییم فرد به دنبال لقمه نان حلالی میگردد، و چند روز نمیتواند چیزی سر سفره خانه خود بیاورد. برای یکبار، فقط یکبار دست خود را کج میکند و دزدی میکند. کاش همه اینها از روی خودخواهی محض باشد! کاش خودخواهی باشد که حداقل بعد از بلایی که سرش میآید، بگوییم حرومزاده دزد حقش بود که به سزای اعمالش برسد. اما اکنون عاقبت بر سر جانشینهایش چه خواهد آمد؟ خدا میداند، اما چه دزدهای بی شرف و حرومزاده تر هستند که آنها را مانند بت پرستش و قدیس میشماریم. کجاست کسی که جرأت داشته باشد یکبار در وصف آنها چیز بدی بگوید؟ اما آیا اینطور برابری بعد از مرگ به تحمل این دردها میارزد؟ قضاوت با شما. اکنون به دنبال نامههای باقیمانده میرویم، نامههایی که در جریان آشفتگی روانی نویسنده بر روی کاغذ در آمده اند.
روز آخر:
آیینه امروز با من سخن گفت. نمی دانم، شاید هم نگفت، پیوند کوچکی را اکنون با خود و آیینه احساس میکنم، شاید با انعکاس خود. مشخص نیست. اما فردی که امروز درون آیینه بود، متفاوت بود، جایی خوانده بودم، نمیدانم، شاید هم شنیده بودم که فرد درون آیینه انعکاس شماست. اما من خود را درون آیینه نمیدیدم. صورتی در هم فرو رفته، بدون چشم، بدون بینی، بدون ابرو، مانند یک مارپیچ درون خود فرو رفته بود. شاید هم انعکاس درونی من بود. احساس میکنم که واقعهای در حال وقوع است. شاید یک مسخ، شاید هم نابودی. اکنون دلشورهای دارم، احساس سر گیجی میکردم، ضعف عجیبی در سر خود احساس میکردم. شاید باید کمی میخوابیدم، اما پدیده خوابیدن را ملتفت نمیشدم، هر گاه چشمان خود را میبستم، وسوسهای در سرم به وجود میآمد، مانند هزارتوی که باید از آن به چیزی دست مییافتم. اما این هزارتو، برایم مانند صفحه نمایش خاطرات بود. از هر کدام عبور میکردم به دیگری میرسیدم، از آن نیز به دیگری، فقط حالم را به هم میزدند. پلکهایم را محکم فشار میدادم و هر یک را بعد از دیگری فراموش میکردم، قبل از اینکه چیزی بفهمم چشمهایم را باز کردم. ساعت صفر و صفر و صفر و صفر بود. چیزی را به یاد نمیآوردم. تکه کاغذیهایی را دیدم که نزدیک شومینه افتاده بودند، خاکسترهایی هم کنار آنها. گویی چیزی آمده بود و اینجا را به باد فراموشی سپرده بود. ظاهراً طوفانی بود که شروع به پراکنده کردن آنها کرده بود. بعد ازاینکه بیدار شدم خود را پشت صندلی و میز کاری دیدم. اما اینجا چه خبر بود؟ تکه کاغذی را دیدم که روبهرویم بود. روی آن بزرگ به رنگ سرخ نوشته بود: فراموش کن لعنتی!!! رنگ نیز از نوشتهها به چکیدن افتاده بود. اما چه را باید فراموش میکردم؟ اصلاً اینها به کنار، من که بودم و اینجا چکار میکردم؟ سوال اصلی این بود. این رنگ دلهره آور چه بود که از کاغذ میچکید؟ چیزی از دستم شروع چکیدن کرده بود. همان رنگ دلهره آور بود. اما این رنگ روی دست من چه میکرد؟ میچکید و میچکید. انگاری دیگر سدی برای بند آوردن آن وجود نداشت. رنگ نبود، این سرخ وحشتناک رنگ نبود، خون بود که از دستم شروع به ریزش کرده بود. دستپاچه شدم و سعی به متوقف کردن آن کردم. اما چشمم به نوشتهی دیگری آن سمت دیوار افتاد. حتی جرأت متوقف کردن آن را به خود نده!! تب برم داشت، این که بود که اینگونه به من امر و نهی میکرد؟ اما چیزی، چیزی از درون من را وادار به اطاعت از آن میکرد. اکنون جنگ درونی میان من و من در گرفته بود. چرا نباید متوقفش کنم؟ چرا باید متوقفش کنی؟ چرا نباید از خونریزی جلوگیری کنم؟ چرا باید از خون ریزی جلوگیری کنی؟ اما این گونه چند ساعت دیگر خواهم مرد. مگر در مردن چه اشکالی وجود دارد؟ چه اشکالی وجود ندارد؟ این گونه دیگر زنده نیستم. مگر تا حالا زنده بودی؟ آری اگر تا حالا زنده نبودم پس چطور با تو حرف میزنم؟ مگر زنده بودن فقط همین حرف زدن با خود است؟ نه، من زنده هستم چون نفس میکشم. نه، چون نفس میکشی زندهای! چه میگفت؟ اصلاً متوجه حرفهای او نمیشدم. چرا اینگونه بدون منطق حرف میزنی؟ آیا واقعاً بدون منطق حرف میزنم، یا چون درک کلماتم برایت مشکل است من را احمق میگویی؟ من کی تو را احمق گفتم؟ من، تو هستم، هر چه فکر کنی میفهمم، نیازی نیست که به زبان بیاوری. هر چه را فکر کنی من به خود میگیرم، من همینقدر در مقابل کلمات حساس هستم، همانقدر که تو حساس نیستی. حرف نزن! من میروم خون ریزی را بند بیاورم. باشد، هرکاری که میخواهی بکن. از روی صندلی بلند شدم و به دنبال دستمالی گشتم. خدای من! اینجا که چیزی نیست. لباست را پاره کن احمق! آستین خود را پاره کردم و به دور بند دستم پیچیدم، محکم آن را گره زدم و با خود فکر کردم که این جلو خونریزی را خواهد گرفت. حالا برگرد سرجایت و کاغذی را از کشو در بیار و بشین بنویس!
اینها خلاصهی اتفاقهایی بود که تا اکنون افتاده بود. اما دقیق نمیدانم درست بودند یا نه. این را برای این میگویم که اکنون که به دست خود نگاه میکنم، نه خونی میبینم، نه آستین پاره پیراهن خود را. نمیدانم چه شده است. بعداً چه خواهد شد. برایم احساس خفگی دست میدهد، هنگامی که این دستنوشتهها را از دم میخوانم. این-ها را که نوشته بود و قلم دست من چکار میکرد؟ من که یادم نمیآمد اینها را نوشته باشم. نگاهم سمت دیوار دست چپم افتاد که نوشته بود: قضاوت با شماست!! قضاوت چه؟ پاسخی که به دنبال آن بودم را پیدا نمیکردم. درست مانند این بود که درون هزارتو گیر افتاده باشم، و با گذشت از هر پیچ، خاطرهای برایم نشان داده شود. این تصاویر برایم مبهم بود، فردی که درون آن بود صورت در هم رو رفتهای داشت، نه چشمی، نه ابرویی، نه بینی، نه دهانی. مانند یک مارپیچ فرو رفته بود. اما چیزی به دستش بسته بود، یک تکه بود که جلو چیزی را گرفته بود، شاید خونریزی. این را از پیش خود نمیگویم، تکه به رنگ سرخ دلهرهآور در آمده بود. اما این پارچه برای بند آوردن همچون خونریزی کافی نبود.
روز اول:
خلق انسان برای عبادت بود، اما درون او غریزهای به نام سرپیچی جا داده شد. معلوم نیست که این کار فقط برای آزار انسانها بود یا لذت. اما همانگونه که معلوم میشود، فقط برای دیدن عذاب و زجر کشیدن آنهاست که شاید روزی به منبع خود برگردند؛ اما اینها همه چرندیات حال به هم زنیست که به نام عقاید به سرمان فرو کرده اند. برای اثبات این چرندیات روزی به سرم زد که خود را برای مدتی از آنها جدا سازم. اما شرایط مساعد نبود یا طاقت دل کندن از خلق گناهکار را نداشتم. بالاخره بعد از مدتها جرأت انجام آن را به خود دادم. بیرون من را مردی دیوانه و خیالباف صدا میزدند. با تمام اینها هنوز شعلهای درونم بود که من را وادار به ایجاد تنفر از آنها نمیکرد. هنوز به خودم باور داشتم. ولی رفته رفته درست مانند هر شعله دیگری این نیز خاموش شد. هنگامی که متوجه شدم که ما چقدر ضمیر “من” را دوست داریم و دست به هر عمل پلیدی برای اثبات آن میزنیم. کلماتی تیز را بر زبان میرانیم و ضعفهای خود را مانند موجوداتی پست پشت آنها پنهان میکنیم. هر چند اگر از دید خود به قضیه نگاه کنم متوجه بسیاری از چیزها میشوم؛ چرا که خود از همان قماش بودم- خود نیز همان بودم. من نیز رنجاندن را بیشتر از دل به دست آوردن میپسندیدم. اما رفته رفته آوازهایی شروع به صدا زدنم کردند که فقط خود آنها را میشنیدم. آهسته آهسته از آنها کسل شدم. بالاخره فرصتی را به دست آورده بودم که خود را بشناسم تا ببینم تفاوتی از آنها دارم یا نه. مدت 30 روز تصمیم گرفتم خود را در خانه خود زندانی سازم و شروع به نوشتن یاد داشتهای روزانه و باورهایی که در طول این روزها برایم دست میداد کردم. امروز اولین روزی است که خود را درون این قرنطینه انسانی فرو ساختم، به امید اینکه خود را موجود بهتری از آنها بسازم. اما اکنون که از آغاز این یادداشت میبینم، خود نیز مانند آنها خودپسند هستم. همین که خود را جدا از آنها میپندارم من را فردی حقیرتر و پستتر از آنها میسازد. نمیدانم آخر این راه چه خواهد بود، اما اینها همه بهانههایست برای خالی سازی عقدههایی که در طول زندگی خود از انسانها به دل گرفتم. طاقت تنهایی برایم بسیار آسانتر از بودن با احمقهاییست که خود را موجودات اجتماعی میدانند. در نهایت تمام این اجتماعی بودنها با اهداف شوم خودخواهی رنگ گرفته است، درون یک یک آنها. تفاوتی یا استثنائی وجود ندارد، هر یک کلمات را به کار میبریم تا در آن نفع خود را بسنجیم. همانطور که قبلتر گفتم ضمیر من بسیار عزیز تر از ضمیر ما است. آیا همین نیست که ما را از حیوانات بدتر میسازد؟ تا زمانی که دیگران را همانطور که خود را میبینیم، نبینیم، گذاشتن اسم انسان برای ما گناه بزرگیست که بدترین مان مرتکب آن میشوند. حرفهایی که به هم میزنیم، همانند فرستادن شخصی به دنبال کاه در انبار سوزن است. زخم، درد، زخم، درد، رنج و عذاب. تسکین خاطر برایمان اکنون تابو شده است. ما چیزی بیشتر از خلقی که سرپیچی میکند، نیستیم؛ حتی قادر به شناخت خود نیستیم. شاید اولین قدم انسانیت شناخت خود باشد، اما این نیز حقهای درون آن وجود دارد: شناخت خود بزرگترین زخمی است که انسان به سینه خود میزند.اکنون که فکر میکنم شاید همان پست بودن برایمان بهتر باشد. حالا تویی که این یادداشتها را روزی خواهی خواند، سوالی برای تو دارم: به نظر تو زندگی در بهشتی حقارت آمیز بهتر است یا جهنمی که خود برایت به پا میکنی؟
خواننده عزیز!!
اکنون همانطور که از اول برایتان گفته بودم تأیید یا رد این موضوعات بسته به عقاید و باور خودتان است. سرنوشت تلخی که نویسنده این نامهها دچارش شد قادر به بیان نیستم. همینقدر میتوانم بگویم که باور بیش از حد به هر چیز جنونی درون مان به پا خواهد کرد که خواهی نخواهی یا خود را فراموش خواهی ساخت یا صورت خود را مانند یک گرداب فرو رفته درون آیینه خواهی دید. سادهتر بگویم، درست مانند آقای سامسا، درون داستان مسخ کافکا دچار گسستگی خودخواهی شد و مسخی برایت اتفاق خواهد افتاد، مسخی که برایت نشان خواهد داد حتی عزیزترین عزیزانت نیز روزی از تو خسته خواهند شد و به فکر دور انداختنت خواهند شد. با قطع شدن نفست، نفسی تازه برای آنها خواهی داد. اکنون میدانم که برایتان اینها کلماتی دشوار برای باور است. همانطورکه نویسنده نامهها را فردی مجنون و دیوانه خواندید من را نیز همینگونه صدا خواهید زد، چه بسا حتی شاید من را بدتر از او بدانید. در هر صورت، از همان اول که گفته بودم، قضاوت اینکه این گفتهها را باور خواهید کرد یا نه فقط و فقط به عهده خودتان است، عقاید و گفتههای من با شما شاید در تناقض باشد؛ زیرا من فردی هستم میان میلیونها فرد دیگر، همانطور که شما فردی هستید میان میلیونها فرد دیگر، اما در آخر بیایید یک گفته از کامو را به جا بیاوریم:
ممکن است که من منکر چیزی باشم، ولی لزومی نمیبینم که آن را به لجن بکشم یا حق اعتقاد به آن را از دیگران سلب کنم.
دیدگاهها و نظرات ابرازشده در این مقاله لزوماً سیاست یا موضع گزاره را بازتاب نمیدهد.