مردم اگر سلاح ندارند، گلوله بخورند!؟
نگارنده: ابراهیم مدرس مددرسان
جنگ از مهمترین و شاید هیجان انگیزترین پدیدهای اجتماعی باشد. به گواهی تاریخ، از هنگامی که بشر پا به عرصه جهان هستی نهاده است، همیشه همراه و همزاد با او بوده است. دنیای خوب، دنیای بدون جنگ، آرزویی که به نظر میرسد بیشتر جایش در فیلمها و قصهها باشد تا در زنده گی واقعی. وقتی هر گوشه یی دنیا را نگاه میکنیم، دود آتش جنگ را میبینیم که به آسمان میرود و با خودش چیزهایی زیادی را میبرد؛ یعنی زنده گیها و رؤیاهای زیادی را، خانهها و مدرسههای زیادی را، کتابها و بچههای زیادی را می بلعد. آنان که تازه پا به این دنیا گذاشته اند و هنوز مفهوم سیاست و منفعتطلبی قدرتهای بزرگ را نمیدانند و فقط میبینند که جلوی چشمان شان، رؤیاها و دوستیهای زیادی از بین میرود و دنیا با همه قصههایی که تا به حال شنیدهاند فرق دارد و شاید با خود فکر کنند که چرا دنیا مثل بازیهای شان و مثل قصههای شیرینی که دوست دارند، نیست.
در سوی دیگر هر فرد ـ چه مرد و زن به روی مقتضیات طبیعت، طالب آزادی و مایل به ارتقا بوده و برای نیل به این آرزوی طبیعی، کوشش میکند. اگر مانع در راه آزادی بشر ایجاد میگردد؛ مسلماً از آنچه برای پیشرفت خود آرزو داریم، بازمانده و چون مرغی در قفس، محتاج به دیگران میگردیم و از هرگونه کوشش و پرواز، محروم و با نگاه آلوده به حسرت به سیر ارتقا و آزادی ملل مینگریم. تازه استخوان شکنیها میان این افراطیون به روی تقسیم قدرت درز نموده و غصب قدرت و چوکی ها در چهره این اهریمنان رونما میشود. سایه ی یأس و ناامیدی بر روان مردم غمدیدهای این کشور چیره کردهاند و بیخردی شان در برابر پروسه جاری سبب گمراهی گردیده و تبارز واکنشهای عجولانه شان، همه را در تنگناه قرار داده است که نجات از این منجنیق خیلی باریک و دُشوار به نظر میرسد. در این لحظات حساس و نازک زهر بدگمانی و ناامیدی را در حال و آینده در وجود هر فرد تزریق مینمایند. از این نگاه وقتیکه به طرز تشکل اجتماع خود بنگریم ـ واضح خواهد شد که از ناحیه فقدان آزادی و استقلالیت چه دردهای بودهاست که نکشیدهایم و چه ناآرامیهاییکه به آن روبه رو نشدهایم. ما دردهایی داشتیم و داریم که در پرده جهالت، تعصب و فقر مادی و معنوی ـ پیچانده اند. رنجهای بی پایان را نگرش ارتجاعی شان نصیب ما کردهاست. این اوضاع نا به سامان که زوال شخصیت نخبگان و فرار مغرها را دامنگیر جامعه ما گردانیده است چنان شرایطی را فراهم آورده تا شماری فرهنگیان، قلم به دستان و تاریخ نویسان برای ریشهیابی این اوضاع فلاکتبار دست و آستین بر زده، در چیرهگی چنین اوضاع که جهل و نادانی جاگرین دانایی و روشنایی گردیده بتوانیم اندکی، اندوه و الم تودهی درمانده و دردمند را زدوده و تن رنجور و روان آشفته شان را تسکین دهیم و به علاج و برهنه نمودن ناگفته ها و پنهان مانده ها را به کنکاش موشگافانه پرداخته، همه را از زیر پوشش خدعه و تزویر بیرون آورده و به جداسازی خیانت از صداقت بپردازیم و ندای آزادی و استقلالیت را بلند کنیم؛ چون ما نسبت به هر جامعهی دیگر شدیدتر و سریعتر به این درمان حیاتی نیازمندیم و هیچ دلیلی وجود ندارد که دیگر از تعلل و بی مبالاتی کار بگیریم، سنت محافظه کارانه که بر جامعه ما حکمفرماست باید بدون اتلاف وقت، تفکر سلیم و قدمهای متین به طرف یک نظام اجتماعی مترقی که بر تهداب استقلال و آزادی استوار باشد، پیش برویم.
مطالعۀ تاریخ چند صد سال اخیر افغانستان نشان می دهد که این کشور، پیوسته و به گونه های مختلف، با ناامنی و بی ثباتی دست به گریبان بوده است. چنانچه هیچ کسی از فردای کشور آگاه نیست. افق انتظار در افغانستان به حدی محدود است که حتی فردا را پیش بینی ناپذیر میسازد. هیچ شهروند افغانستان، خود را حاکم بر سرنوشت خویش احساس نمیکند. بدترین حالت ممکن برای هر دولت ـ ملت این است که ملت آن، خویشتن شان را در آئینهی مملکت خودش نبینند. زمانی که ملت به این نتیجه رسید که نه رای و نه حرکتش و نه عزم و اراده آنان در تعیین سرنوشت شان نقش دارد، طبیعی است که خود را به دست قضا و قدر میسپارند. دقیقاً به همین دلیل است که مردم نسبت به آیندهی خود و تعیین سرنوشت شان بیتفاوت شده اند. البته، این طبیعی است. نه تنها نظام فعلی؛ بلکه تمام حکومتهای افغانستان برمبنای مناسبات بیرونی بر مردم حکم رانده اند. مردم همواره منتظر هستند تا بازی گران بینالمللی، چه تصمیمی برای آنان میگیرند.
سیر حوادث به صورت عمومی، ورق می خورد و سرانجام منتهی به روزهایی می شود که مبدای دگرگونیهای بزرگ می گردد و گاهی این مسیر در نتیجه ای حادثه کوچک، بزرگ و یا پیشامدهای ظاهراً ناچیز گاهی به شدت تغییر میکند ولی در هر صورت حوادث خواه بزرگ باشند خواه کوچک در حافظۀ تاریخ جاودان باقی می مانند.
جهان ما و تاریخ جهان ما شاهد اند که گاهی این رویدادها اجتماعی و تحولات اجتماعی به صورت غیرمترقبه و برق آسا و گاهی هم به صورت تدریجی و مرور زمان صورت گرفته است.
بارها دیده شد که تغییرات و رُخدادهای ناگهانی که در یک کشور به وجود آمده است، تلاش حکومت بر این بوده است که آزادی بیان، اندیشه و قلم را مهار نماید. این طرز تلقی و رفتار نوعی از دیکتاتوری و اختناق، استبداد و فشار به شمار می آید.
اینکه در این حوادث بزرگ، مسئول کیست؟ یا کیها هستند! اینرا تاریخ جوابگو خواهد بود؛ ولی درهرصورت نگارنده در این باره تکیه به یک ضرب المثل بسیار معرؤف و خیلی هم عمیق دارد که گفته شده: «گور مسئول معلوم نیست»