رویارویی با خود: طالبان و فروپاشی درون‌زاد یک ملت

نگارنده: آرشاد وارسته

هیچ لشکری در تاریخ معاصر افغانستان به اندازه‌ی طالبان با ژرفای روان جمعی این سرزمین پیوند نخورده است. آنان نه صرفاً یک پدیده‌ی سیاسی، بلکه تبلور تاریخی یک فرهنگ معیوب، یک حافظه‌ی زخمی، و یک جامعه‌ی فروپاشیده‌اند. اگر طالبان را تنها به‌مثابه‌ی یک نیروی مسلح تفسیر کنیم، به عمق ماجرا نرسیده‌ایم. طالبان در اصل بازتاب چهره‌ای از ما هستند که سال‌ها سرکوب شده، تحقیر شده، و حالا با خشونت فوران کرده است. آن‌ها آینه‌ای تیره‌اند که حقیقت جمعی ما را، هرچند زشت، به‌وضوح پیش روی‌مان می‌گذارند. آن‌ها نماینده‌ی یک زیست‌جهان آغشته به ترس، اطاعت، و خالی از معنا هستند؛ جهانی که در آن نه اندیشه پرورده می‌شود و نه سؤال تاب می‌آورد. اگر این جهان وجود نداشت، طالبان هم مجال زایش نمی‌یافتند.

طالبان از خلأ برخاسته‌اند؛ خلأ معنا، خلأ گفت‌وگو، خلأ تربیت، خلأ امید. جامعه‌ای که نهاد خانواده‌اش مبتنی بر اطاعت کورکورانه است، مدرسه‌اش شکننده و سرکوب‌گر است، و مسجدش بر مدار تلقین و تقلید می‌گردد، طالب را نه به‌عنوان دشمن، بلکه به‌عنوان یک «فرزند طبیعی» خواهد پذیرفت. این گروه پیش از آن‌که تفنگ به‌دست گیرد، ذهن‌ها را تسخیر کرده بود. آنان نیامده‌اند که ارزش‌های مردم را تغییر دهند؛ بلکه آمده‌اند تا آن ارزش‌ها را، همان‌گونه که هست، مسلح کنند. در واقع، جامعه‌ای که قرن‌ها به سرکوب زن، حذف دیگری، تحقیر تفاوت، و اطاعت مطلق عادت کرده، برای حضور طالب به یک شوک عظیم نیاز نداشته است؛ بلکه فقط به یک جرقه. این جرقه نه در کوه‌های قندهار، که در خانه‌ها، مکتب‌ها، و تریبون‌های ما روشن شده است.

طالبان، وارث ساحت تاریک فرهنگ ما هستند. در افغانستان، عادت کرده‌ایم بحران را به بیرون نسبت دهیم: مداخلات خارجی، فقر، استعمار، جنگ. اما کمتر کسی جرئت کرده است که از «بحران درون» سخن بگوید. بحرانی که در آن، هیچ‌کس برای اندیشیدن تربیت نمی‌شود، همه فقط به فرمان‌برداری تن می‌دهند. کودک از پدر اطاعت می‌کند، شاگرد از معلم، مؤمن از ملا، و در نهایت، شهروند از طالب. زنجیره‌ای از سلطه که در آن، خشونت تنها ابزار ارتباط است. ما قربانی نسلی از سکوت‌های خطرناک هستیم. سکوت در برابر بی‌عدالتی، در برابر نابرابری، در برابر تعصب. این سکوت‌ها حالا با صدای طالبان فریاد شده‌اند. آن‌ها چیزی را نمایندگی می‌کنند که جامعه هرگز فرصت بازاندیشی در موردش را نیافته است.

ما هرگز یاد نگرفتیم که «قدرت» را نقد کنیم، بلکه آن را پرستیدیم. حالا که قدرت چهره‌ای خشن یافته، باز هم آن را تابو می‌دانیم. جامعه‌ای که قدرت در آن تقدیس شود، دیر یا زود به اسارت اقتدارگرایی درمی‌آید. خطرناک‌ترین وجه طالبان اما آن‌جاست که آرام‌آرام در زندگی روزمره عادی می‌شوند. مردم دیگر فاجعه را حس نمی‌کنند، زیرا درون فاجعه زندگی می‌کنند. زن خانه‌نشین، کودک بی‌مکتب، مرد بی‌کار، دانشگاه تعطیل‌شده، و روزنامه‌نگار در زندان، همه به تصویر روزمره تبدیل شده‌اند. ما در میانه‌ی سقوط ایستاده‌ایم و آن را واقعیت طبیعی می‌پنداریم. این عادت به فاجعه، بدتر از خود فاجعه است. نوعی بی‌حسی جمعی که در آن جامعه نه واکنش دارد، نه چشم‌انداز. ما نه از درد، که از بی‌دردی رنج می‌بریم.

طالبان تنها گروهی نیستند که بر ما حکومت می‌کنند؛ آن‌ها سبک خاصی از هستی را تحمیل می‌کنند: هستی مبتنی بر ترس، بر سکوت، بر سرکوب میل زندگی. طالبان نه دشمن آزادی، که دشمن معنا هستند. زیرا در جهانی که هیچ چیز قابل پرسش نباشد، معنا نیز وجود نخواهد داشت. آنان با نفی اندیشه، با حذف زن، و با محو موسیقی و ادبیات، در حقیقت زندگی را به محاصره درآورده‌اند. این محاصره فقط سیاسی نیست؛ روانی است، فرهنگی است، و فلسفی است. افغانستان امروز، صحنه‌ی درگیری میان دو روایت از انسان است: انسان آزاد و پیچیده، در برابر انسان مطیع و ساده‌شده. طالبان نماینده‌ی آن انسانی‌اند که نمی‌پرسد، نمی‌شکند، و نمی‌سازد؛ فقط اطاعت می‌کند.

از همین‌رو، مبارزه با طالبان نه فقط در میدان جنگ، بلکه در میدان معنا شکل می‌گیرد. این مبارزه از خانه آغاز می‌شود، از کلاس درس، از شعر، از زبان. هیچ سلاحی به اندازه‌ی اندیشیدن خطرناک نیست؛ و هیچ ساختاری به اندازه‌ی طالب، از اندیشه وحشت ندارد. طالبان با بستن درِ مکاتب و سانسور کتاب، در حقیقت با خطر نابودی خود مقابله می‌کنند. آن‌ها می‌دانند که اندیشه، اگر ریشه بگیرد، دیر یا زود آن‌ها را خواهد بلعید.

اما دردناک‌تر آن‌که مخالفان طالبان نیز هنوز در چارچوب همان ذهنیت گرفتارند. آن‌ها به‌جای ساختن گفتمان بدیل، به دنبال تکرار قدرت‌اند؛ منتها با چهره‌ای نرم‌تر. یکی در رؤیای بازگشت سلطنت است، دیگری در رؤیای جمهوری فاسد دیروز، و سومی در انتظار حمایت خارجی. هیچ‌کس از خود نمی‌پرسد که چرا جامعه هیچ‌گاه قدرت را از آنِ خود ندانست؟ چرا میان مردم و ساختار حکومت، همواره یک شکاف عمیق وجود داشته؟ پاسخ ساده است: چون هرگز مردم‌سالاری را تمرین نکردیم. نه در خانه، نه در مدرسه، نه در دین. هیچ‌جا «رأی فرد» معتبر نبوده است.

این بیگانگی با تصمیم‌گیری جمعی، حالا طالبان را مشروع می‌کند. آنان ادعای حقیقت دارند، چون جامعه هرگز تمرینِ توافق نداشته است. آینده‌ی افغانستان در گروی آن است که آیا جامعه‌اش قادر خواهد بود از درون خود، از دل همین زخم‌ها، یک افق نو بسازد یا نه. اگر هرکس، هر نهاد، و هر نسل به‌جای تکرار گذشته، دست به بازنگری و بازآفرینی بزند، می‌توان از این تاریکی عبور کرد. اما اگر همچنان به دنبال «مسیح بیرونی» باشیم، فاجعه تکرار خواهد شد—نه به شکل طالبان، بلکه در صورت و زبانی دیگر. طالب، تنها یک چهره است؛ ریشه‌ی او در خاک فرهنگی‌ست که ما هر روز آن را بی‌پرسش آبیاری می‌کنیم. اگر طالب را شکست دهیم اما فرهنگ طالب‌پرور را دست‌نخورده باقی بگذاریم، بازی از نو آغاز خواهد شد. و این‌بار، شاید دیگر فرصتی برای اصلاح نماند.

آدرس کوتاه : https://gozaare.com/?p=2483

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *