روزنوشت ۲۰
دانشآموز دیروز
روزنوشتهای دختران بازمانده از آموزش
دادخواهی 1
فرشته عظیمی آیه، هرات
به ردیف پرتقالهایی که منظم روی چرخ چیده شده؛ نگاه میکنی و مادرت همزمان که دارد سرِ خریطه را باز میکند، میپرسد: «چند خریدی؟». و بعد اضافه میکند، که با این پول میتوان یک مَن کچالو از جکان یا میدانبارِ سرِ پُسته خرید. دست چپت را هم فروبردهای و هنوز داری میگردی.
پدر میداند که مادرت موقع خوردنِ دو عدد پرتقالش آنقدر به یک مَن کچالو فکر میکند که پرتقالها مزهی کچالو میگیرد و برای همین با فشاردادنِ پوست پرتقال در چشم مادرت؛ تلاش میکند یک مَن کچالو را از ذهنش بتاراند. همانگونه که مگس را از صورت خواهرت. مادر حین مالیدن چشمهایش میگوید: «مرد کلان کته خجالت نمیکشی کارهای طفلها را میکنی؟». پدر بغلش میکند. شما همه میخندید و به زبانهای مختلف “دوستت دارم” را به پدر یاد میدهید. مادر خودش را عقب میکشد و همهیتان میدانید که از پدر خوشش میآید و حتی کارهایش؛ و شروع میکند به تقسیمکردنِ پرتقال. سهتا به پدر؛ چون پدر است و صبح تا شب برایمان جان میکَند. سهتا به بیبیجانت؛ که بزرگترِ شماست و نفر دو-دوتا به فرحناز، شهناز، مهناز، شکریه، نارون، یلدا، لیدا، نیلوفر و سوسن. در آخر سهتا به فیروز کنار میگذارد که مرد است. سهتا به تو میدهد که خریدیشان؛ و سهتا هم به فرزاد، که از اسمش معلوم است چرا. فرحناز اعتراض میکند که چرا فیروز و فرزاد یکی بیشتر از او بگیرند. تو هم دلت میخواهد اعتراض کنی و نمیکنی. از همین الان دلت برای فرزاد که روزی قرار است ساعت ۳ صبح منتظر تماسِ قاچاقبر باشد، تنگ شده است. میدانی اگر در مورد فیروز هم حرفی بزنی، مادر قهر میکند. پرتقالها را سمتت پرت میکند و اگر باز هم به اعتراض ادامه بدهی، شروع میکند به گریهکردن و پرتقال به جان هیچکدامتان نمینشیند.