روزنوشت ۱۸

دادخوهی 1

دانش‌آموز دیروز
روزنوشت‌های دختران بازمانده از آموزش
روزنوشت ۱۸
عاطفه قربانی،هرات

 
ساعت چهارونیم صبح بیدار شدم. خوابم نمی‌برد.‌ سردرد لعنتی‌ام خوب شده‌بود. یعنی می‌توانستم کتاب بخوانم، یا نامه‌ای را که از دیشب کلماتش در سرم راه می‌رفت، شروع کنم. اما نمی‌خواستم بنویسم. مثل تمام این مدت. هر وقت که باید می‌نوشتم، ترجیح دادم بخوابم. شبی که خواب نداشتم، یا هر وقت که باید می‌خوابیدم و خوابم نمی‌آمد، غیر قابل تحمل بود. درست مثل سردردم. فقط خواب درمان این حالِ نمی‌دانم چیست‌ام بود. گفته‌ بودم خواب خوب است. فرشته گفته‌ بود بله، وقتی کار مفیدی نمی‌کنیم، بهتر است بخوابیم تا کار نامفیدی هم نکنیم.
گفتی: «بنویس. زیاد بنویس.»گفتی:«حیف است ننویسی.»گفتم:«اگر ننویسم هم تغییری نمی‌آید.» چون واقعاً تغییری نمی‌آمد. بهترین‌هایی بودند که نوشتند و هنوز بهترین‌هایی هستند، که می‌نویسند. بود و نبود من چیزی را کم و زیاد نمی‌کند. اگر بنویسم هم فقط برای خودم می‌نویسم؛ برای دل خودم می‌نویسم. اصلاً چه چیزی از خودم در سرم دارم که بنویسم؟ مگر این‌ها همه تأثیرات این کتاب و آن کتاب نیست؟ مگر چیز‌ تازه‌ای برای گفتن دارم؟
استاد می‌گفت: تسلط افکارمان دست‌شان است، با فیلم‌هایشان، با سریال‌هایشان، با هر چیز در سرمان فکر می‌کارند.
وقتی تمام این عقاید در سرم‌ بودند، چطور می‌توانستم بنویسم؟ اما نمی‌دانم چرا وقتی برای مدتی طولانی نمی‌نویسم، حالم خوش نیست. احساس پوچی می‌کنم. تمام کارهای جهان پیش نوشتن هیچ‌ است. خوشبختی و سعادتی را که با نوشتن اولین شعرهایم تجربه کردم؛ در هیچ‌چیز دیگری ندیدم و نیافتم. ننوشتن برایم عذاب است؛ اما چیزی ننوشتم. لامپ را روشن کردم. از پله‌ها بالا رفتم. کتابم را برداشتم، دوباره پایین ‌آمدم.
زبانم کلمات کتاب را می‌خواند و ذهنم با تو حرف می‌زد. و دق‌و‌دلی‌هایم را،گله‌هایم را می‌گفت. تلاش کردم ذهنم را روی کتاب و واژه‌هایش متمرکز کنم. اما نمی‌شد. دست برداشتم از خواندن. موبایل را برداشتم تا خودم را برایت بنویسم. چند روز پیش قرار بود بگویم هانی عزیزم! اگر قرار است نصفه و نیمه دوست‌ات باشم، همان بهتر که نباشم. می‌خواستم بنویسم مرا به حال خودم زرد و زار بگذارید. اما چند روز گذشته و من هم آدمی نیستم که طولانی‌مدت از سنگ‌صبور‌هایم قهر بمانم. تو را چون دوری می‌بخشم. فرشته را هم چون آمد و سنگ‌ها‌یمان را واکندیم و یخ‌هایمان آب شد، بخشیدم. دلایل قهر بودنم را برایش گفتم و او هم همه را غیرمنطقی خواند. من هم کمی موافق بودم و بیشتر از این گیر ندادم. گرچه ته دلم هنوز دلخورم. واقعا چطور می‌توانید چند روز تمام پیام ندهید و مرا تنها بگذارید و خودتان باهم حرف بزنید، نامه‌ی مرا و نامه‌های خودتان را بین هم رد و بدل کنید، انگار اصلا وجود ندارم. دلم مثل دل گنجشک است گاهی. اگر مرا دوست ‌نداشته باشید،دراز می‌کشم و می‌میرم.
هانی عزیزم! برایت از پنج‌شنبه بگویم که فرشته با کیف‌ سیاه پنج‌منه‌اش که طبق معمول پُر از کتاب بود، آمد و گفت برویم بیرون زیر درختانِ توت زمین‌ها بنشینیم. چون جناب، خلق‌شان در خانه تنگ‌شده بود و حال‌شان خوب نبود و مثل همیشه به هوای ‌آزاد و موسیقی نیاز داشتند. اما اگر این من باشم که خلقم تنگ شود، باید تنهایی بروم. قبل از همین پنج‌شنبه، عیناً تجربه کردم. دوشنبه بود. هم انجمن جلسه داشتیم، وهم صبح باید ثبت‌ احوال‌ِ نفوس می‌رفتم. به فرشته پیام ‌دادم که بعد از دانشگاه بیاید با‌هم کمی زیر درختان سبز ثبت ‌احوالِ نفوس قدم‌ بزنیم. (مگر غیر از ثبت‌احوالِ نفوس و پشتِ شفاخانه‌ی حوزوی، مکانِ سبز دیگری برایمان گذاشته‌اند؟) و بعداً باهم انجمن برویم. اما جناب نه حوصله داشتند، نه خوب بودند و یک عالم بهانه‌های همیشه‌گی دیگر. بگذریم. از زمستان هرچه بگویم، بوی خُنکی می‌دهد. با فرشته رفتیم زیر درختان توت و موسیقی با طعم باد و خاک خوردیم. و برگشتیم خانه و طبق معمول برایش بادنجان سیاه پُختم و خوردیم. حرف زدیم و به چیز جالبی هم پی ‌بردیم؛ هر دفعه که آمده، بادنجان سیاه داشتیم. البته این گناه خودش است که همیشه می‌گفت کِی بادنجان سیاه دارید؟ و نمی‌دانم من بادنجان سیاه دوست دارم. باهم رفتیم فرهنگ‌سرا. از فرهنگ‌سرا که برمی‌گشتیم، شدیداً تشنه بودیم.

آدرس کوتاه : https://gozaare.com/?p=460

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *