روزنوشتهای دختران بازمانده از آموزش (21)
دادخواهی ۱
دانشآموز دیروز
روزنوشتهای دختران بازمانده از آموزش
روزنوشت ۲۱
همتا یزدانی، هرات
«بنام خداوند بخشنده و مهربان»
چشمان سرخ و کبود، حاصل از بیخوابی مداوم و حسرت گذشته؛ هیچ از من جدایی نداشت. دلتنگ همتای گذشته شدهبودم. کسی که دنیا را میخنداند و قویبودن بُرد زندگیاش بود. حالا در حسرت گذشته ماندهبود. بیخیال از آیندهای که در انتظارش بود. اواخر سال 1399ه.ش بود، خیلی منتظر آمدن سال جدید بودم. میخواستم این سال زجرآور را در دل گذشته دفن کنم. دردم این بود که نتوانستم خواستههای کوچکم و امتیازاتی که توقعش را داشتم، بهدست آورم. این موضوع برایم دردآور بود. شاید این موضوع از دید هرکس متفاوت باشد، چون ارزشهای اشخاص مختلف، متفاوت است.
یا شاید با سن کم؛ همچین موضوعی قابل تحمل نباشد. روزها در رفتوآمد بود ولی حال من تغییری نداشت. از طرفی؛ چیزی که بیشتر من را افسرده کردهبود، تغییر رژیم بود. که نه تنها من؛ بلکه تمام کشور را آشفته کرد. و صدای جنگ و تفنگ صوت دیگری بود، که گوشها را کر و دلها را هراسان مینمود. آوازهی جنگ در روستاها برپا بود. از طرفی؛ مردم از روستاها برای حفظ جانشان به شهر سرازیر شدهبودند. هنوز آوازهی جنگ در شهر شروع نشده بود، ولی ترس جنگ طاقتفرسا بود. بالاخره؛ در یکی از شبها؛ نیمهشب همه در خواب بودیم. آرامش شبانه برقرار بود. ولی، صدای خوفناکی آرامش این شب زیبا را برهم زد. کودکانی که قبلا صبحگاه با صدای لطیف مادرانشان از خواب بیرون میآمدند، نیمهشب با صدای توپ و تفنگ مواجه شدند. شب سختی بود. صدای تفنگ به گوش میرسید، و مادرم؛ برای اینکه وحشت نکنیم نیمهشب آرام صدایمان کرد که بیدار شوید. همزمان با صدای مادرم صدای توپ به گوش رسید و خانه به لرزه افتاد. دراین زمان هیچ نمیدانستم چه اتفاقی افتاده است. فقط آن صدای خوفناک هنوز در گوشم احساس میشد. سکوت در بین اعضای خانه حکمفرما بود. کودکان از خواب خوششان بیدارشدند. ولی گهگاهی؛ سکوت خانه با گریههایشان میشکست. اشکهایم جاری شد و حتی مجال پاککردنشان نبود.
در یکی از روزها؛ حوالی عصر؛ خبر تغییر رژیم به گوش رسید. دراین هنگام ناخودآگاه اشک از چشمانم جاری شد. فکرکردن به آیندهای نامعلوم؛ افکارم را بههم میریخت. حالا ترسم این بود که با آغاز بهار، آیا اجازهی تحصیل را خواهیم داشت؟
آغاز بهار شد. هرسال دراین روزها؛ مردم دلیلی برای شادی داشتند. خانه ها را رها کرده و در دل طبیعت قدم میگذاشتند. ولی امسال مردم خانهها را برگزیدند. روزی که هرسال آغاز مکاتب بود، ولی در این سال دختران با گریه به خانه ها برگشتند، چون دیگر به دختران اجازهی رفتن به مکاتب دادهنشد.
ولی حالا شرایط این بود و ما چیزی گفته نمیتوانستیم چون هر صدایی که بلند میشد با تفنگ و تهدید خاموش میشد. ولی یا وجود مسدودبودن مکاتب، پوهنتون ها ادامهداشت و مدت یکسال توانستیم به تحصیل خود ادامهدهیم.
به پایان سال تحصیلی رسیدیم. امتحانات گرفتهشد و با گرفتن نتایج؛ هریک به امید دیدار در سمستر جدید خداحافظی کردند. بی خبر از اینکه؛ باید سالها چشم در راه تحصیل باشند. تنها چیزیکه در تمام این مدت موجب ایستادهگیام بود، کتابهایی بود که مطالعه میکردم. خانوادهام همچنان نگران آیندهای بودند که در انتظارم بود.
در بهترین سالهای عمرم؛ بدترین شرایط را تجربه میکردم. انگار در عین جوانی پیر شدهبودم. ولی چه می شد کرد؟
این موضوع رنجآور است که در قرن بیستویک قرار داریم، ولی با افکار و آدمهایی برخورد میکنیم، که از دوران کهن میآیند. به امید روزی که زنان؛ جایگاهشان را در جامعه بهدست آورند.