روایت قربانیان جنگ از افغانستان تا مونته سوله
نگارنده: محمد داوود عرفان
سوار قطار شده بودم که ایمیل را باز کردم و با خواندن بخش آخر آن، آب سردی بر روی هیجان من برای سفری رؤیایی ریخته شد:
– ما در قلب یک پارک تاریخی و طبیعی قرار داریم و هیچ فروشگاهی در اینجا وجود ندارد. لطفاً هر دارویی که ممکن است نیاز داشته باشید را به همراه بیاورید، و اگر سیگاری هستید، مقدار کافی سیگار به همراه داشته باشید.
– لطفاً به خاطر داشته باشید که سیگار کشیدن در هیچیک از ساختمانها مجاز نیست، اما میتوانید در باغ سیگار بکشید.
– در این چند روز ما در طبیعت هستیم، بنابراین حشرات وجود دارند. توصیه میکنیم اسپری ضد پشه به همراه داشته باشید و برای کسانی که در اطراف قدم میزنند، صبر و تحمل بیشتری بخواهیم.
– ظاهراً هوا گرم و آفتابی خواهد بود. توصیه میکنیم که کرم ضد آفتاب و کلاه به همراه داشته باشید. با این حال، عصرها و شبها ممکن است خنک باشد، بنابراین لطفاً به تناسب نیاز لباس با خود بیاورید.
– لباس و کفش راحتی به همراه داشته باشید.
– یک آبسردکن در داخل مدرسه صلح وجود دارد. ما شما را دعوت میکنیم که بطری آب خود را بیاورید تا بتوانید آن را با آب سرد پر کنید.
اگر این ایمیل را یک روز قبل دریافت میکردم، شک نداشتم که عطای این سفر را به لقایش میبخشیدم. برای من شرکت در کارگاه آموزشی در مورد قربانیان جنگ اهمیت بالایی داشت، طوری که با مشکلات فراوان توانسته بودم خودم را مهیای این سفر نمایم. اما بخش آخر ایمیلی که به من و همسفرانم ارسال شده بود، کمی در من دلهره ایجاد کرده بود. یک هفته در دل طبیعتی که حتی در نزدیکی آن فروشگاهی وجود نداشت، حداقل برای من ترسناک بود. اما وقتی سفر پیش میآید، باید دل به دریا زد و رفت و من کتابی را که با خود آورده بودم گشودم.
ساعت ده شب است و تازه خورشید میخواهد که از اینجا هجرت کند و شاید چند ساعتی دیگر، دوباره رخ نماید. من اما، باید تا ساعت ۶:۱۵ بامداد منتظر بمانم و به فرانکفورت پرواز کنم و سپس سفرم را به سوی بولونیا در ایتالیا و نهایتاً مونته سوله ادامه دهم. شب سختی بود، انتظار کشندهترین لحظاتی است که تجربه کردهام. تا صبح پلک روی پلک نمیگذارم و با خود میگویم، این نیز میگذرد. ساعتی نمیگذرد که به فرانکفورت میرسم، گیت پرواز را پیدا میکنم، گیت ۵۶. فاصله زیادی را میپیمایم تا به این گیت میرسم، هنوز دقایقی نگذشته که وحید پیمان، دوست روزنامهنگار من از راه میرسد. با دیدن وحید قند توی دلم آب میشود. دو ساعت انتظار میکشیم و هواپیمایمان بلند میشود و یک ساعت و نیم دیگر در فرودگاه بولونیا فرود میآییم.
مدتی در فرودگاه بولونیا منتظر میمانیم و در این میان چند نفر افغانستانی دیگر که از همسفرانمان هستند، به ما میپیوندند و یک ساعت دیگر را با ماشین تا مونته سوله طی میکنیم. مونته سوله درهای است بین درههای دیگر، با درختان گیلاس و آلبالو و هوایی گرمتر از آلمان و البته یک ساختمان اداری و یک هتل رستوران در چند صد متری آن.
اتاقها تقسیم میشود، من و وحید در یک اتاق جای میگیریم و در اتاقهای دیگر، شرکتکنندگان دیگر! در همین لحظات اول، وحید بیقراری میکند و میگوید من نمیتوانم اینجا تاب بیاورم و فردا برمیگردم. راستش را بخواهید من هم چنین تصمیمی دارم، اما با خود میگویم باید صبر کرد و دید چه پیش میآید. ساعتی استراحت میکنیم و برای ناهار به رستوران میرویم. در رستوران چند دوست دیگر به ما میپیوندند: جمشیدی و زیرک که از هراتیان هستند و آشنایی و حضور آنان مایه دلگرمی است و چندی بعد، اصغر سروش از دوستان قدیمی میآید و چند دوست جدید: همایون اندیشه، محمد داوود و واقف از غور و حسین از بامیان و بهزاد و علی که مترجم گروه است. حال و هوایمان عوض شده است و بحثهای دوستانه بین همه آغاز میشود. فردا اولین روز کارگاه آموزشی ماست.
کارگاه آموزشی ما توسط مؤسسه دموکراسی و حقوق بشر افغانستان (http://afghanistanmemoryhome.org) به همکاری مؤسسه صلح مونته سوله (http://montesole.org) برگزار میشود. مسئول برنامه خانم دکتر سوفیا است. زنی که در افغانستان کار کرده، کمی فارسی میداند و به شدت به مسائل افغانستان علاقهمند است. ما ساعتها در مورد سیاست و جامعه افغانستان صحبت کردیم و یکی از پرسشهای اساسی او این بود که آیا حنفیت میتواند در مقابل بنیادگرایی اسلامی روایت روادارانه خلق کند و این پرسش او کافی بود که من به عمق نگاه او به مسائل افغانستان پی ببرم.
در روز اول کارگاه استفانو، راهنمای ما برای بازدید از مونته سوله است. درهای که یکی از جنایات جنگی جنگ جهانی دوم در آنجا رخ داده است. بناهای یادبود زیادی در این دره وجود دارد که گردشگران زیادی را به خود جلب میکند. سفر ما با استفانو شروع میشود. او توضیحات زیادی در مورد جنایت جنگی علیه غیرنظامیان در این دره بیان میکند. جنایتی که مشابه بسیاری از جنایات جنگی سرزمین ماست، با این تفاوت که اینجا مونته سوله را پس از دههها در خاطرهها زنده است و در سرزمین ما، صدها خاطره مشابه به تاریخ پیوسته است. استفانو در گورستان غیرنظامیان روایت یکی از قربانیان را بازگو کرد که اندوهی سرد را بر روح و روان همه جاری ساخت:
ما به کلیسایی که مربوط به جماعت کازاگلیا بود، دویدیم. به محض اینکه رسیدیم، حدود ۱۰۰ نفر آنجا بودند که همه در کلیسا پناه گرفته بودند… همه باور داشتند که در داخل کلیسا در امان هستند… فکر میکردند که کسی به آنها آسیبی نمیرساند یا کلیسا را نمیسوزاند… ما هم در آنجا احساس امنیت میکردیم. داخل شدیم و سپس کشیش آمد و گفت: “بیایید دعا کنیم، ما در خطر هستیم، بیایید با هم دعا کنیم”، اما هیچکس نمیتوانست دعا کند، همه ما خیلی نگران بودیم. و منتظر ماندیم، منتظر، همه ترسیده… سپس در یک لحظه صدای در زدن را شنیدیم، و آنجا آلمانیهای اساس بودند.
آنها فریاد زدند: “بیرون، بیرون!” و سپس به کشیش گفتند: “همه این مردم را به کادیزولا بیاورید”. وقتی این را شنیدم، فکر کردم: “به محض اینکه به جنگل برسم، مخفی میشوم”، فقط به مخفی شدن فکر میکردم. در حالی که راه میرفتیم، در محل تقاطع که به سرپیانو میرسید، یک گروه دیگر از آلمانیها رسیدند. وقتی ما را دیدند، شروع به فریاد زدن کردند. یک افسر دستور داد درب گورستان را بشکنند. با دیدن آن صحنه، به مادرم گفتم: “مامان، این پایان ماست”… میتوانستم آن صحنه را تصور کنم، پایان را. سپس کشیش را با خود بردند و یک آلمانی با یک مسلسل جلوی ما قرار گرفت؛ ما باید منتظر پاسخی میماندیم زیرا کشیش به آنها گفته بود: “گروه دیگر به ما گفتند به کادیزولا برویم”. تقریباً نیم ساعت منتظر ماندیم، باران میبارید و سپس یک آلمانی آمد تا دستورات را بدهد. او گفت: “راوس، راوس!” بنابراین پرسیدم “چی؟” و او با خشونت پاسخ داد “آوانتی، آوانتی!”. من در وسط گروه بودم و در حالی که از دروازه گورستان عبور میکردم، فکر میکردم… به چیزهای زیادی فکر میکردم که نمیتوانستم به یک چیز به وضوح فکر کنم… میخواستم فرار کنم، بیرون بپرم، به نوعی جانم را نجات دهم… اما نمیتوانستم، انگار مغزم در حال انفجار بود…
بنابراین شروع به فشار آوردن کردم، میخواستم در میان جمعیت بمانم تا با وجود افرادی که اطرافم بودند احساس امنیت کنم. اما همه در حال فشار آوردن بودند و ناگهان خودم را نزدیک دیوار، در سمت چپ، یافتم. نمیتوانستم از آنجا تکان بخورم، و دیدم که یک سرباز آلمانی با مسلسل درست روبروی من ایستاده است. همه چیز را میتوانستم ببینم و بشنوم. دیدم که او مسلسل را پر میکند. سر جایم خشک شده بودم. میخواستم فشار بیاورم و از آنجا دور شوم، اما توانایی حرکت نداشتم.
سپس صدای مهیبی شنیدم، صدای بسیار مهیبی. نمیدانستم چه بود. فکر کردم: «آیا میتواند صدای مسلسل باشد؟ چقدر سنگین است…» اما بعد گچ از دیوار فرو ریخت و فهمیدم که یک نارنجک دستی منفجر شده است. یک انفجار بزرگ رخ داده بود که باعث شد به وسط گروه بپرم. با سر به پایین و پاها به بالا. در آن لحظه شروع به احساس خونهایی کردم که روی من و روی صورتم چکه میکرد. ابتدا فکر کردم این خون دیگران است، اما بعد برای لحظهای فکر کردم که شاید خون خودم است و از هوش رفتم. تصور کردم شاید زخمی شدهام و هیچ دردی را احساس نمیکنم. این سوال را از خودم پرسیدم و سپس از هوش رفتم. بعد از مدتی دوباره شروع به شنیدن صداهایی کردم؛ صداهایی که دور به نظر میرسیدند، اما صدای مادرم بود که مرا صدا میزد: «کرنلیا… کرنلیا…» ولی من ساکت ماندم چون ترسیده بودم. او همچنان مرا صدا میزد و من جواب دادم. او پرسید: «هنوز زندهای؟» گفتم: «بله مامان، اما لطفاً ساکت باش، به خاطر خدا…» همه در آنجا گریه میکردند. یک زن، وقتی صدایم را شنید، به من گفت: «لطفاً بیا و کمکم کن، دستم را از دست دادهام.» مادرم گفت: «دیگر نمیتوانم روی پاهایم بایستم، پاهایم تیر خوردهاند.» او دیگر توانایی ایستادن نداشت. سپس گفت: «جینو و ماریا… آنها رفتهاند.» در همین حال، خواهرم که ۱۵ ساله بود، با صدای بلند جیغ میزد: «سرم… سرم!» انفجاری نزدیک او رخ داده بود و او فکر میکرد که سرش شکسته است.
من هنوز توانایی راه رفتن داشتم، اما مدتی طول کشید تا توانستم از زیر پیکرهای مردهای که روی من افتاده بودند بیرون بیایم. باید به مادرم کمک میکردم. او ناله نمیکرد و من به او گفتم: «الان از اینجا بیرون میآیم و میآیم کمکت میکنم.» از ساعت ۹ صبح تا ۴ بعدازظهر همانجا ماندم. وقتی فهمیدم که آلمانیها رفتهاند، پسری که ایستاده بود، گفت: «آنها رفتهاند، فرار کنید!» بنابراین، لوسیا ساببیونی اول فرار کرد و سپس دو یا سه نفر دیگر. لوسیا به شدت زخمی شده بود و کسی او را روی شانههایش حمل کرد. من بلند شدم و مادرم را به سمت دیوار کشیدم، یک بند روی رانش بستم تا خونریزی متوقف شود و او را خواباندم.
گفتم: «مامان، الان میروم سرپیانو کمک پیدا کنم و بعد تو را به بولونیا میبریم، به ریزولی، آنها پاهای جدیدی برایت درست میکنند.» سعی کردم او را تسلی بدهم. بیچاره زن، او صبور بود. خواهرم و دخترعمویم همانجا ماندند. خارج از گورستان میتوانستی سرپیانو و حتی اوراتوریو را ببینی. نشسته بر پلههای اوراتوریو، یک سرباز آلمانی بود و من میتوانستم از داخل فریادها و نالهها را بشنوم. بنابراین فهمیدم که همان اتفاق در آنجا هم رخ داده است. وقتی این را فهمیدم، از میان جنگلها دویدم و به گاردلتتا رسیدم. دنبال کسی میگشتم، اما هیچ روح زندهای نبود. یک سرباز آلمانی من را ندید. به سمت راهآهن رفتم و از کنار خانهمان عبور کردم، اما جرات نکردم داخل شوم. به خانه نگاه کردم و با خودم گفتم: «چه کار کنم آنجا؟ هیچکس نمانده است.» سپس به سمت کارگران مزرعه رفتم، چون یک گوسفند داشتیم که پدرم او را آنجا گذاشته بود وقتی تخلیه کردیم. وقتی رسیدم، نزدیک محل ما بود، دیدم همه مردم در حیاط مزرعه مردهاند و بعد گوسفندمان را دیدم که کشته شده بود، پر از خون. این صحنه من را خیلی غمگین کرد. دلشکسته و شرمنده شدم و شروع به گریه کردم؛ گریهای که تا آن لحظه نتوانسته بودم انجام دهم. وقتی گوسفند را دیدم، فهمیدم که این پایان است. با گریه برگشتم؛ برای من همه چیز مرده بود. به خانه ونتزیانی رسیدم و آنها همگی مرده بودند.
آن روز را با دیدن دره و بناهای یادبود گذراندیم، در حالی که غمی به درازای یک عمر در دل ما زنده شده بود. داستان کورنیلیا پاسیلی، غمانگیزترین داستان هزاران دختر سرزمین ما را در مقابل چشمانمان آورد. همه ما ظاهراً میخندیدیم، اما غبار اندوهی آشنا بر چهرههایمان نشسته بود. شب را با صحبت و اختلاط گذراندیم. چقدر ما درد داریم؛ دردی بیصدا که هیچکس آن را نشنیده است.
فردای آن روز، ژاوی، استاد کارگاه، با ما «بادی مپینگ» انجام داد؛ کارگاهی از رنگ و نقاشی. هر کسی خودش را بر روی بنری میکشید و چهره، اندام، دردها، رنجها، شادیها و آرزوهایش را به تصویر میکشید. همهی اینها را در چند روز نقاشی کردیم و هر روز بخشی از ضمیر ناخودآگاهمان را روی بنر سفید منتقل و رنگی میکردیم. چه دردهایی که نقاشی کردیم و چه ناگفتههایی که بر زبان نقاشی جاری ساختیم و چه اشکهایی که در آن ساعات ملتهب بر چهرهها جاری شد.
ما در آن هشت روز، تمام زندگیمان را روی یک بنر کلان نقاشی کردیم و روایت درد و هجرانمان را روی آن بنرهای بزرگ ثبت کردیم. درست مثل تاریخ دردمندمان که در کتابهای قطور، دیروزمان را روایت میکند.
اکنون که روزها از آن ایمیل گذشته است، دلم میخواهد که ایمیلی دیگر مرا به مونته سوله دعوت کند؛ حتی با شرایط سختتر!
گالری عکسها