روایت قربانیان جنگ؛ داستان زندگی قربان بامیانی – دورهی اول طالبان


نگارنده: قربان بامیانی
من دقیقاً به یاد دارم که در سالهای ۱۹۹۸-۱۹۹۶ در مرکز ولایت بامیان، در میان مغارههای بودا و در جوار پیکرههای تاریخی صلصال و شهمامه زندگی میکردم. ما زندگی بسیار ابتدایی و سادهای داشتیم، چون پدرم مرد فقیری بود.
از کودکی به آموختن هنر، درس و تعلیم علاقه داشتم و تلاش میکردم هر روز موضوع جدیدی را دنبال کنم. دوستان و رفیقهایم را به مکتب رفتن تشویق میکردم. با آنکه کودک خردسالی بودم، ولی همیشه به آبادانی و آرامش وطن فکر میکردم.
با رفیقهایم همیشه مهربان بودم، با آنها تفریح میکردیم و از زندگی کودکانهمان لذت میبردیم. از جنگ و خشونت در دوران کودکی نفرت داشتم و از صدای تانک و تفنگ میترسیدم.
سال ۱۹۹۸ میلادی، فصل خزان بود. همهی گیاهان خشکیده بودند و برگهای سبز درختان رو به زردی میرفت. زمان جمعآوری گندم و محصولات کشاورزی در مرکز بامیان بود.
روز دوشنبه بود؛ آن روز بسیار غمگین و دلتنگ بودم. هوا غبارآلود و طوفانی بود، آسمان تاریک و خشن به نظر میرسید. سکوت همهجا را فرا گرفته بود؛ روزی دلگیر که جسم هر انسانی را خسته میکرد. گلها در دامنههای صحرا پژمرده به نظر میرسیدند، گویی چند ماه است آب نخوردهاند و از شدت گرما سوختهاند.
من با روحی پر از غم و جسمی خسته، همراه پدرم در منطقهی قلعهی سرخارِ مرکز بامیان به خرمنکوبی رفته بودم. گاهی با خود فکر میکردم چرا امروز هوا اینقدر طوفانی و غبارآلود است؟ با خود میگفتم: در این طلوع صبحگاهی، ابرها در آسمان چقدر خشمگین و وحشتناک شدهاند؛ گلها پژمردهاند… پس امروز چگونه میتوانم از هوای طبیعت لذت ببرم؟
خلاصه، همراه پدرم با هزاران ناامیدی و دلتنگی آغاز به خرمنکوبی کردیم تا گندمی را که خرمن شده بود، به خانه انتقال بدهیم. تا عصر همان روز، گندمها را به ماشین انتقال دادیم.
مادرم بولانی و کچالو پخته کرده بود. من حوالی ساعت ۱۲ به خانه برگشتم. پدرم برای ادای نماز به مسجد رفت. وقتی از مسجد برگشت، با هم غذا نوش جان کردیم. پس از آن، پدرم دوباره به مزرعه رفت تا زمین را برای کشت آماده کند. من همراه دوستانم کنار دریا رفتیم تا از هوای طبیعت لذت ببریم، اما آن روز همگی احساس خستگی میکردیم و تفریح برایمان هیچ لذتبخش نبود.
ساعت ۴ عصر به خانه برگشتم و منتظر ماندیم. شب که شد، تقریباً ساعت ۹، همهجا را تاریکی فرا گرفته بود. من و خواهر کوچکم کمحوصله شده بودیم. از مادرم پرسیدم:
– مادر، پدر چه وقت به خانه برمیگردد؟
مادرم با مهربانی گفت:
– پسر عزیزم، اکنون پدرت برخواهد گشت. صبور باش، هر وقت آمد خبرت میدهم.
حرف مادرم را قبول کردیم. دستی نوازشگر بر صورتمان کشید. در حالی که اندوه و غم در چهرهاش نمایان بود، تبسمی کرد و رفت تا نان شب را آماده کند. اما من از خستگی به خواب رفته بودم که پدرم درِ خانه را تکتک کرد.
مادرم صدا کرد:
– کی هستی؟
پدرم پاسخ داد:
– من هستم، یعقوب. از مزرعه برگشتم.
مادرم در را باز کرد. پدرم وارد خانه شد. من بیدار شدم، سلام کردم و دست پدر را گرفتم. چهرهاش خسته و غمگین به نظر میرسید.
مادرم گفت:
– یعقوب، چطوری؟ چه خبر است؟ چرا غمگینی؟
پدرم گفت:
– صداها را میشنوی؟
مادرم گفت:
– آری، چه خبر است؟
پدرم پاسخ داد:
– گروه طالبان به بامیان آمدهاند. آن صداهای وحشتناک، صدای جنگ است که از هر طرف با توپ و آوان میزنند.
مادرم پرسید:
– آیا بامیان سقوط کرده و توسط طالبان اشغال شده است؟
پدرم گفت:
– آری، بیایید برویم. همهی مردم فرار کردهاند. عجله کنید! پدر اسحاق را خبر کنید، باید برویم. عجله نمایید! وسایل را جمع کنید. من پدر اسحاق را خبر میکنم، مبادا به دست طالبان گرفتار یا کشته شود.
مادرم چراغ را روشن کرد. ما را از خواب بیدار کرد و گفت:
– برخیزید!
من گفتم:
– مادر، چرا در این نیمهشب تاریک باید بیرون برویم؟ ما باید کجا برویم؟
مادرم گفت:
– عجله کنید، طالبان میدان هوایی را گرفتهاند و حالا به این طرف میآیند.
در همان لحظه، گلولهی هاوان به نزدیکی خانه اصابت کرد. وحشتزده به طرف زیارت میرهاشم فرار کردیم. لحظهای در میان درختان پنهان شدیم. من تماشا میکردم که چگونه گلولهها مانند ستارهها در آسمان میباریدند…
آه، افسوس!
چه شب وحشتناک و ترسناکی بود. طالبان پیکرههای صلصال و شهمامه را که نماد هنر و تاریخ باستان عصر قدیم بودند، با تانکهای غولپیکر، توپ و آوان میزدند. بوی دود، باروت و آتش جنگ فضای پیکرههای تاریخی صلصال و شهمامه را زهرآگین کرده بود. من صدای فیر گلولهی دشمن را گوش میدادم که ناگهان افراد مسلح به طرف ما شلیک کردند. سه کودک و یک خانم به زمین افتادند. پدرم با ترس صدا زد:
– زود باشید، فرار کنید!
همه از آنجا به طرف درهی شاهفولادی پا به فرار گذاشتیم، تا اینکه کمی از صحنهی جنگ دور شدیم. از شدت خستگی، در نیمهراه، در قریهی تاجک و بورسنه، افراد مسلحی که مربوط به اقوام تاجکها بودند، بالای مردم با گلوله شلیک میکردند. مال و اموال مردم را با جبر و زور میگرفتند. هر طرف که نگاه میکردم، اطفال خوردسال و اشخاص کهنسال افتاده بودند؛ تعدادی کشته و تعدادی هم زخمی شده بودند. همه داد و فریاد میزدند.
آه! چقدر بیرحمانه و ظالمانه رفتار میکردند. آنها انسانیت را نمیشناختند؛ فقط لباس انسانها را به تن داشتند، اما خودشان از قانون بشریت دور بودند. آنها هیچ ارزشی برای بشریت قائل نبودند و تمام رفتارهایشان ضد قوانین انسانی بود.
دقیقاً به یاد دارم که پدرم دو طفل را گرفت، در میان پتو پیچید و در بغلش نگه داشت. مادرم گفت:
– تو فرزندان خودت را از مرگ نجات بده.
پدرم صدا زد:
– خانم! این اطفال هم پدر و مادر دارند، مانند من و تو نگران شده و ترسیدهاند. بهتر است این دو طفل را با خود ببریم. شاید پدر یا مادرشان پیدا شوند و آنها را تحول بگیرند. کمک به انسانهای بیپناه کار نیک و پسندیدهای است.
مادرم گفت:
– در این وضعیت جنگ و گلولهباری، عجله کن، اول فرزندان خودت را نجات بده.
پدرم گفت:
– اینها هم حتماً پدر و مادر دارند، ولی از ترس رهایشان کردهاند. ممکن است نگرانشان باشند. اگر پدر و مادرشان پیدا شدند که خوب، به آنها میسپارم، اگر نه، مشکلی نیست. تا وقتی زندهام، از این دو طفل مراقبت میکنم.
خلاصه، همگی وحشتزده و خسته به طرف درهی فولادی رفتیم. شب را نزدیک مدرسه، کنار یک خرمن گندم سپری کردیم. پدرم کاهها را هموار کرد و پتوی خود را روی آنها انداخت. همهی ما در میان کاههای خرمن پناه گرفتیم و شب تا صبح آنجا ماندیم.
وقتی هوا روشن شد، همهی ما از شدت سرما میلرزیدیم. پدرم هیزم آورد تا آتش روشن کند و کمی گرم شویم. هنگام صبح، آفتاب طلوع کرد، ولی آن صبح دیگر مانند روزهای قبل زیبا و خوشایند نبود. عطر گلها ناپدید شده بود، و بهجای هوای پاک و بوی خوش شکوفهها، گلها و درختان، بوی دود و باروت میآمد. گویی طبیعت هم از آتش جنگ افسرده شده بود. رنگ آسمان دیگر آبی نبود، ابرها سیاه و تاریک بودند، آسمان غبارآلود و خشمگین شده بود.
خلاصه، رفتیم به قریهی خرابهی فولادی. وقتی زنان، اطفال و مردان را میدیدیم، همه فریاد میزدند و چهرههایشان از ظلم و وحشت جنگ خسته و آزرده شده بود. در همان لحظه، زنی را دیدم که دست بر دست میزد و پیوسته تکرار میکرد:
– اوه خدای من! طالبان همه را کشتند، اطفال بیگناه را قتلعام کردند…
ما که از جنگ ترسیده بودیم، به طرف درهی آببال فولادی رفتیم. یک شب را در مسجد آنجا سپری کردیم. فردای آن روز، خوشبختانه والدین آن دو طفلی که پدرم نجات داده بود، پیدا شدند و فرزندانشان را تحویل گرفتند.
صبح همان روز، حوالی ساعت ۸ بجه، آن ساحه را ترک کردیم و به منطقهی قاضان فولادی رفتیم. دقیقاً روز سوم بود که طالبان با تانکهای غولپیکر و ماشینهای جنگی یا تویوتا وارد سرکها و جادهها شدند. از بلندگوها اعلام میکردند که:
– مردم ملکی را کاری نداریم، میتوانند به خانههایشان برگردند.
با شنیدن این خبر، ۱۴ نفر از موسفیدان قریه و مهاجران در پیش مسجد جمع شدند. در جمع آنها پدر من هم بود. با ترس صدا زدم:
– پدر جان! کجا میروی؟ طالبان میکشند!
پدرم گفت:
– باش، من هم بروم لباس و کمپل یا رختخواب و مقدار مواد خوراکه بیاورم تا گرسنه نمانیم. وقتی جنگ ختم شد، دوباره به خانه برمیگردیم و از طبیعت زیبای صلصال و شهمامه لذت میبریم. زندگی خوشی خواهیم داشت.
من گفتم:
– بلی، پدر جان، خدا بزرگ است.
پدرم همراه موسفیدان تصمیم گرفتند به طرف مرکز بامیان حرکت کنند. آن روز، سهشنبه، سال ۱۹۹۸، ساعت دو بعد از ظهر بود که گروه طالبان، همهی آن موسفیدان را – فقط به جرم اینکه از قوم هزاره بودند – با مکر و حیلهای ناجوانمردانه دستگیر کردند. در پیش مسجد قریهی آببال فولادی، دستهای همه را با ریسمان و زنجیر بستند. آنقدر شکنجه و آزارشان دادند که تعدادی بر اثر شکنجه جان دادند، و باقی را با گلوله تیرباران کردند.
من از ترس هر طرف میدویدم تا اینکه ناگهان پدرم را دیدم؛ زخمیشده بود و در میان کشتهشدگان، بدنش غرق در خون بود. تلاش میکرد برخیزد، اما یکی از عسکرهای وحشی و بیرحم طالبان آمد، با تیغی که در دست داشت، سر پدرم را برید و به طرف ما انداخت.
فرمانده گروه طالبان – که نامش را هنوز هم دقیق به یاد دارم، ولی از ترس اینکه خانوادهام که هنوز در افغانستان ماندهاند را شکنجه یا نابود نکنند، از بردن نامش خودداری میکنم – به عسکرهایش گفت:
– خوب، حالا که این را کشتید و سرش را بریدید، بعد از این خانوادههایشان هم جرأت جنگیدن با ما را نخواهند داشت. بهتر است فعلاً رهایشان کنید، ولی بعد از ختم جنگ، همهی این زنان و اطفال را نیز به جهنم خواهم فرستاد.
با غضب فریاد زد:
– بروید! بدنهای این مشرکین و کفار را به ماشینها بالا کنید و به همان جایی که دستگیرشان کردید، پرتابشان کنید.
آه، خدای من! آن روز چقدر غمانگیز و ترسناک بود. کاش هرگز زنده نبودم تا آن لحظهی وحشتناک و بیرحمانه را با چشمان خودم نبینم.
من برای پدرم، که به شهادت رسید، بسیار گریستم. اما طالبان بر ما گلوله شلیک کرد و با صدایی پر از تهدید گفت:
– بروید، وگرنه سر شما را هم از بدنتان جدا میکنم!
از ترس پا به فرار گذاشتم. به درون قریه دویدم و از آنجا، همراه مادرم و دیگر اعضای خانواده، راهی کوهستان شدیم. از میان راههای سنگی، سخرههای خشک و کوههای بلند و خستهکننده، به سوی قریههای مناطق شهیدان و قرغنتو حرکت کردیم. شبها و روزها با پاهای برهنه راه رفتیم، از تپهها بالا شدیم و منزل زدیم، تا اینکه پس از سه روز مشقت و رنج، به زادگاهم، منطقهی یکهولنگ رسیدیم.
چهارده روز بعد از آن حادثهی وحشتناک، کاکایم آمد. از ما احوال گرفت، دلداریمان داد و تسلیت گفت. آخر هفته، او به سوی بامیان رفت تا بدن غرق در خون و پارهپارهشدهی پدرم را بیابد و آن را با خود به یکهولنگ بیاورد، تا به خاک بسپاریم، برایش قرآن بخوانیم و دعا کنیم. اما افسوس! نتوانست اثری از پیکر بیجان پدرم پیدا کند. نمیدانست گروه طالبان آن بدن بیروح و بیدفاع را به کجا بردهاند؟ و چه جنایتی دیگر بر آن روا داشتهاند؟
وقتی کاکایم برگشت، دست خالی بود. مادرم با نگرانی پرسید:
– پدر فرزندانم چه شد؟ چرا نیاوردی؟
کاکایم سکوت کرد. اشک از چشمانش جاری بود. با گلویی بغضآلود و صدایی لرزان گفت:
– مرا ببخش، نتوانستم اثری از پیکر خونین یعقوب پیدا کنم… تنها چیزی که از او باقی مانده بود، جمپر خونآلود و کفشهایش بود. آری، فقط جمپر و کفشهایش را آوردم… آنجاست، درون پارچهای پیچیدهام.
وقتی مادرم این سخن را شنید، بیهوش شد و به زمین افتاد. من و خواهرم گریهکنان او را بلند کردیم و به خانه بردیم. از آن روز، مادرم دیگر سخن نمیگفت. لال شده بود. مدتها گذشت و با کسی سخن نگفت.
برای شادی روح پدر شهیدم ختم قرآن برگزار کردیم و دعا خواندیم.
از آن جنایت وحشیانه طالبان، یک سال گذشت. اما هیچ خبری از پدرم نشد. کمکم، با چشمان اشکبار و دلهای شکسته، نبودن پدر مهربانمان را باور کردیم.
هر روز، غربت و بیپدری نثار خوشیهای زندگیمان میشد. خاطرات تلخ آن روزگار، همچون زخمی تازه، دل همهی ما را میسوزاند. انگار که آن لحظات هنوز تکرار میشوند، همان ثانیهها، همان صحنهها.
آن روز، برای من و خانوادهام، تاریخی شد پر از درد و اندوه؛ تاریخی که تا امروز گریبانگیر ماست. گویی هیچگاه تمامشدنی و فراموششدنی نیست.
با هزاران اندوه و تنهایی، در میان شرایط جنگزدهی آن سالها، در منطقهی یکهولنگ، قریهی منار سرقول ماندیم…
و هرگز نفهمیدیم که پدرم را کجا و چه کسی دفن کرد؟ دیگر امیدی نمانده بود…
برادرانم، عبدالله و عبدالواحد، که در ارتش کشور خدمت میکردند، پس از آن حادثه ناپدید شده بودند و خبری از ایشان نداشتیم. پس از گذشت سه هفته، آنها توانستند ما را پیدا کنند و دوباره خانوادهمان گرد هم آمد.
زمستان آن سال را با سرمای استخوانسوز در یکهولنگ سپری کردیم. سال ۱۹۹۹، همان سالی که طالبان تصمیم به تخریب پیکرههای باستانی بودا گرفتند. پس از ویران کردن آن مجسمههای تاریخی، بار دیگر طالبان وحشی به یکهولنگ آمدند. مردان و زنان را به خاک و خون کشیدند، خانهها را به آتش کشیدند و مردم را آواره کردند. یک حادثهی تلخ دیگر، بار دیگر زندگیمان را از هم پاشید.
از ترس و ستم طالبان، بار دیگر زادگاهم، یکهولنگ، را ترک کردیم. از میان سخرههای خشک، کوههای بلند و راههای پر از برف گذشتیم. در کوتل خاکچغیر، شاهد مرگ بسیاری از مردم بهخاطر سرما و گرسنگی بودم. با مشقت فراوان، خود را به منطقهی بیهسود در میدان وردک رساندیم و در پایان سال ۱۹۹۹ آنجا ماندیم.
مهاجرانی که در بیهسود بودند، خود نیز چیزی نداشتند. هیچ امکاناتی نبود؛ نه خانه، نه غذا. بسیاری تنها با خوردن گیاهان زنده میماندند.
سرانجام، به دلیل مشکلات فراوان، سرمای طاقتفرسا، نداشتن سرپناه، و فقر شدید، در زمستان ۸ ژانویه ۲۰۰۱ مجبور شدیم دوباره به یکهولنگ بازگردیم. اما متأسفانه بازهم طالبان به منطقه آمدند. قریهی منار سرقول و دیگر مناطق را به آتش کشیدند و مردم را قتلعام کردند.
بازهم مردم فرار کردند، پنهان در کوهها. ما نیز اینبار به ولسوالی پنجاب مهاجرت کردیم.
در نیمهی سال ۲۰۰۱، حکومت گروه تروریستی طالبان بهدست نیروهای بینالمللی و ناتو سقوط کرد. پس از سقوط آن رژیم، ما از پنجاب دوباره به ولسوالی یکهولنگ برگشتیم و زندگی فقیرانه اما آرامتری را از سر گرفتیم.
بعد از سقوط طالبان، وضع اقتصادی ما بسیار ضعیف بود. برادر بزرگم سرپرست ما شد و برای تأمین معاش، به کارهای سخت تن داد. او گوسفندانی را از دیگران کرایه گرفت و مسئولیت نگهداری از ۵۰ گوسفند را به من سپرد. مزد من ناچیز بود، تنها ششهزار افغانی در مدت هشت ماه. از همان پول برای خرید غذا، لباس، و نیازهای اولیه استفاده میکردیم.
از آنجا که زمینی برای زراعت نداشتیم و هیچکس به ما کمکی نمیکرد، زندگی سختی داشتیم. حتی اقوام و خویشاوندان پدرم نیز، که خود از جنگ متضرر شده بودند، توانایی کمک مالی نداشتند.
دقیقاً یادم است که برادرم از یک مرد ثروتمند، هفت کیلو آرد جواری به قیمتی بسیار گران خرید. از آن آرد، چند قرص نان میپخت. دو قرص را به همسایه میداد و چهار قرص را برای خانوادهی خودمان نگه میداشت. مدتی همینطور زندگی میکردیم تا کمکم اوضاع جنگی آرامتر شد.
در اواخر سال ۲۰۰۱، با ورود نیروهای ناتو و امریکا، وضعیت امنیتی بهبود یافت. سازمان ملل و مردم افغانستان، در اوایل سال ۲۰۰۲، «حامد کرزی» را بهعنوان رئیسجمهور موقت افغانستان انتخاب کردند.
اوضاع به آرامی رو به بهبود رفت. مردمی که در کوهها پناه گرفته بودند، به خانههایشان بازگشتند. زندگی دوباره جان گرفت. کودکان به مکتبها رفتند. اشتیاق به فراگیری علم و دانش در چهرههای زنان، مردان، و اطفال موج میزد. همه خوشحال بودند که کشورشان از چنگال جنگ و ترس نجات یافته است.
تکرار یک سرگذشت تلخ و شهادت برادرم عبدالله بامیانی بهدست طالبان، تنها بهدلیل هزارهبودن
در تاریخ ۱۷ سرطان ۱۳۹۶ (مطابق با ۲۰۱۷/۰۷/۰۸)، یکی دیگر از اعضای خانواده ما، برادرم عبدالله “بامیانی”، در منطقهی جرستان ولسوالی بالابولک ولایت فراه، در نتیجهی انفجار ماین زخمی شد و سپس توسط گروه تروریستی طالبان اسیر گردید. پس از دستگیری، با بیرحمی تمام و تنها به جرم هزارهبودن، او را شکنجه کرده و به شهادت رساندند.
عبدالله فرزند یعقوب، نوهی محمدموسی، و با تخلص مشهور “بامیانی”، انسانی متحد، صادق، شجاع و خدمتگزار بود. همواره با مردم بود، لباس سادهای میپوشید و دستمال بزرگی بر گردن میانداخت. همه از رفتار و خدمات او راضی بودند.
او از سن ۱۷ سالگی به اردوی ملی افغانستان پیوست و بیش از ۱۰ سال در کنار استرجنرال بابه علیار خدمت کرد. سپس ۳ سال با قوماندان شفیع (معروف به شفیع دیوانه) و ۱ سال با قوماندان نصیر و قمبرلنگ در وظایف نظامی ایفای نقش نمود. در دوران حاکمیت اول طالبان، مانند بسیاری دیگر، مجبور به ترک وظیفه و پناه بردن به زندگی دهقانی شد.
در سال ۲۰۱۱، بار دیگر به اردوی ملی افغانستان بازگشت و با شجاعت بینظیر، سنگرهای بسیاری را از دشمنان کشور پس گرفت و جان هزاران هموطن و همکار نظامی خود را نجات داد.
ابتدا در رتبهی دوم ساتنمن وظیفه داشت. با وجود اینکه تحصیلات عالی نداشت و تنها چند سال در مدرسه قرآن خوانده بود، بعدها در جریان خدمت، در ولایت هرات و ولسوالی شندند، با تلاش فراوان تا سطح بکلوریا (صنف ۱۲) در اکادمی نظامی افغانستان تحصیل کرد.
سپس به دانشگاه نظامی مارشال فهیم (دانشکده حربی شوونځی) راه یافت و در سال ۲۰۱۲ از رشتهی DAC (مسلک توپچی) با درجهی چهارده فارغالتحصیل شد.
فرمانده تولی امن و نظم عامه ولسوالی شندند شد و بیش از شش سال با نیروهای ناتو و آمریکا همکاری نزدیک داشت. بهسبب شجاعت و تواناییهای نظامیاش، به فرمانده لیوای امن و نظم عامه در شندند منصوب شد و سپس با پیشنهاد جنرال عبدالرازق الخانی به مرکز ولایت هرات منتقل گردید.
جنرال عبدالرازق همواره او را “آقای سرحدی” میخواند و از خدمات، صداقت و شخصیت او تمجید میکرد. عبدالله در طول دوران خدمتش، همواره به آرامش، صلح و ثبات کشور اندیشید و همه پرسونلاش به او اعتماد کامل داشتند.
زندگی ساده، اما موفقی داشت. اهل جمعکردن ثروت نبود. وقت خود را صرف خدمت به جامعه و مردمش میکرد. در سال ۲۰۱۱ ازدواج کرد و حاصل این زندگی، دو فرزند پسر بهنامهای عباس و الیاس است.
اما سرنوشت تلخ، بار دیگر دامنگیر خانوادهی ما شد.
در تاریخ ۸ سرطان ۱۳۹۶، عبدالله در ولسوالی بالابولک ولایت فراه بر اثر انفجار ماین زخمی شد و سپس به اسارت طالبان درآمد. او زخمی و ناتوان بود و هیچ تهدیدی برای کسی محسوب نمیشد. اما طالبان وحشی، با بیرحمی تمام، او را شکنجه کردند و پس از ۱۶ ساعت، جانش را گرفتند.
شکنجههایی که برادرم متحمل شد، چنان سنگین و غیرانسانی بود که زبان از بیان آن قاصر است و قلم از نوشتنش عاجز.
روزی که آسمان بر سرمان فرو ریخت؛ وداع با عبدالله بامیانی
آن زمان که عبدالله به شهادت رسید، فرزندانش، عباس و الیاس، تنها چهار ساله و یک ساله بودند. من، خواهرش، در دانشگاه مصروف درس و زندگی عادی خود بودم، بیخبر از آنکه بزرگترین زخم زندگیام در راه است.
برادرم عبدالواحد با من تماس گرفت و گفت فوراً به خانه برگردم، چون “کار ضرور” پیش آمده است. با نگرانی خودم را به خانه رساندم. وقتی رسیدم، با صدایی لرزان گفت: «عبدالله زخمی شده، به کابل انتقال دادهاند. احتمالاً امروز او را به بامیان میآورند.»
این خبر همچون شوکی تلخ بر جانم نشست. نمیخواستم باور کنم. شب و روز را با دلهره و امید گذراندم. با خود میگفتم شاید او را نجات دادهاند. شاید زنده باشد.
فردای آن روز، ماشینهای مسافربری ملکی پیکر عبدالله را به بامیان آوردند. همهی ما برای استقبال رفتیم. دلم خوش بود که او را زنده خواهیم دید. اما… آه خدایا! تابوت چوبی را که دیدم، بدنم لرزید. اشک بیاختیار بر صورتم جاری شد.
نزدیکتر رفتم. ماشین متوقف شد. مردم همه لباس سیاه به تن داشتند. نگران پرسیدم: «برادرم کجاست؟ مگر چه خبر است؟» تا اینکه نگاهام به درون تابوت افتاد.
آه، خداوندا! عبدالله را دیدم؛ غرق در خون، پیکری تکهتکه، اما چشمانش هنوز باز بود، گویی به ما نگاه میکرد. لبانش به لبخند آغشته بود، و نوری سفید از چهرهاش میتابید. آن صحنه چنان جانسوز بود که دیگر چیزی نفهمیدم. از شدت غم و شوک بیهوش شدم.
مادرم بعدها برایم تعریف کرد که مرا به شفاخانه منتقل کردند و بستری شدم. صبح وقتی بههوش آمدم، دیدم آفتاب طلوع کرده. دوباره به خانه برگشتم. اقوام و خویشاوندان جمع بودند. تصمیم گرفته شده بود پیکر عبدالله را به زادگاهمان، ولسوالی یکاولنگ، منتقل کنند.
هنوز در شوک بودم. در مسجد، پیکر تکهتکهشدهی برادرم را در پارچهی سفید نخپیچ دیده و کناری نهاده بودند. شب را با اشک و بیتابی گذراندم.
فردا در منطقهی منارعلیا، مراسم فاتحه برگزار شد. هزاران نفر از سراسر منطقهی سرقول، از مردم عادی گرفته تا نظامیان و بزرگان، در مسجد منار گرد آمدند. صلواتها طنینانداز کوهها شده بود. عبدالله را در قبرستان خاکدراز، با چشمانی نگران و قلبهایی شکسته، به خاک سپردیم.
باور نمیکردیم که دیگر عبدالله در میان ما نیست. هفتهها جمعهها ختم قرآن میگرفتیم، دعا میخواندیم، اما داغش هنوز تازه بود.
مدتها گذشت، اما غم سنگین آن روز هنوز بر دل ما سنگینی میکند. روح همهی ما شکست.
بعد از شهادت عبدالله، همسرش که با دو کودک خردسال تنها مانده بود، بیسرنوشت و بیپناه شد. یک سال بعد، مجبور به ازدواج دوباره شد، و تربیت و سرپرستی عباس و الیاس به دوش مادرم افتاد.
من از این وضعیت بسیار رنج میبردم. احساس تنهایی میکردم، خلأ نبود عبدالله هنوز هم با من است. امروز عباس صنف چهارم مکتب است و الیاس تنها پنجساله. آنها اکنون با ما زندگی میکنند، اما بدون حضور پدر و مهر مادر، هر روز با کمبودی عاطفی و روانی مواجهاند.
خاطرهی آن روز، آن لحظه که برادرم را در تابوت دیدم، هنوز مثل خنجری بر قلبم فرو میرود. عبدالله فقط یک شهید نبود، بلکه یک قهرمان ملی و یک تکیهگاه روحی برای ما بود.
تکرار زخم؛ شهادت زهرا و کابوس ناتمام
یک سال از شهادت برادرم عبدالله نگذشته بود که بار دیگر، حادثهای جانسوز سایهاش را بر زندگی من انداخت: شهادت زهرا، دختری که رویای ساختن یک زندگی مشترک و موفق را با او در دل داشتم.
در آن دوران، خانوادهمان تازه از زیر بار مصیبت شهادت پدرم و عبدالله، که هر دو قربانی خشونت طالبان شده بودند، کمر راست کرده بود. من هم هنوز دانشگاه را تمام نکرده بودم؛ در سال چهارم و سمستر هفتم بودم. با کمک اندک ماهانه ۱۸۰۰ افغانی که دانشگاه بهعنوان بدل اعاشه میداد، هم درس میخواندم و هم با کارگری نیمروزی (مخصوصاً روزهای جمعه) هزینههایم را تأمین میکردم.
زهرا بعد از شهادت عبدالله، بیشتر از پیش نگران من شده بود. از هرات با من تماس میگرفت، حالم را میپرسید، دلداریام میداد و مرا به صبر و پایداری تشویق میکرد. این ارتباطهای صمیمی، دلم را به آینده گرم میکرد.
بعد از سپری کردن سمستر هفتم، در رخصتی تابستانی، زهرا با خانوادهاش به بامیان آمده بود. دیدار کوتاهی داشتیم، اما برایم بسیار پرارزش بود. بعد از چند روز برگشتند هرات و آن دیدار آخرین دیدار ما شد.
سمستر هشتم را هم با موفقیت به پایان رساندم. اواخر سال ۲۰۱۸، تنها یک هفته مانده بود تا جشن فراغت دانشگاهام. خبر فراغتم را به زهرا دادم. گفت مشغول تحقیق در رشتهاش (سال پنجم طب معالجوی) است، اما اگر فرصت و امنیت راه اجازه دهد، میآید.
جشن فراغت فرارسید. روزهای پایانی بسیار پرمشغله بودم. با زهرا تماس گرفتم که چرا نیامده؟ گفت فرصت نشد و مسیر قندهار–کابل ناامن بود. با معذرتخواهی زیاد گفت: «در اولین فرصت، من میآیم هرات تا ببینمت.»
چند روز گذشت. یک شب، حدود ساعت شش شام، دوستم تلویزیون را روشن کرد. اخبار تلویزیون تمدن اعلام کرد که در مسجد جوادیه منطقه بکرآباد هرات انفجار شده است. نگران شدم. بلافاصله به زهرا زنگ زدم، اما تلفنش خاموش بود.
دلآشوب، با خانهشان تماس گرفتم. پدرش گوشی را برداشت. احوالپرسی کردم و پرسیدم: «زهرا کجاست؟ تلفنش خاموش است.» گفت: «رفته شفاخانه برای تحقیق لابراتوار. گوشیاش خانه مانده، شاید شارژ نداشته باشد.»
کمی آرام گرفتم. از او پرسیدم: «انفجار کجا بوده؟» صدایش لرزید. با گلویی گرفته از بغض گفت: «در مسجد جوادیه… متأسفانه مردم زیادی شهید و زخمی شدهاند.»
بغض در صدای او، دلشورهای سنگین در وجودم انداخت. حس کردم خبری در راه است…
اصرار کردم که هر وقت زهرا برگشت، بگوید با من تماس بگیرد. او با صدایی اندوهگین گفت: «خُب، خبر میدهم.»
زهرا؛ همراز خاموش، همسفر ناتمام
آه خدای من! شب که شد، بیتابانه گوشی را برداشتم. زنگ زدم. پرسیدم: «زهرا کجاست؟ چرا خبری نمیدهد؟ آیا آمده یا نه؟»
پدر زهرا گوشی را برداشت. صدایش لرزید، بغض راه گلویش را بسته بود. گفت:
«آری… آمده. اما نمیتواند حرف بزند… مریض شده…»
همین جمله کافی بود که گویا از آسمان به زمین پرتاب شوم. بیهوش شدم. وقتی دوباره به هوش آمدم، تاریکی شب همه جا را فرا گرفته بود. صدای اذان مغرب از مسجد بلند میشد. با چشمان گیج و دلنگران پرسیدم: «چه شده؟ زهرا کجاست؟»
یکی از دوستانم با صدایی آهسته گفت:
«زهرا… یک روز پیش، عمرش را برایت بخشید. دیگر میان ما نیست. شهید شده است.»
قلبم ایستاد. نمیخواستم باور کنم. گفتم شاید به جایی رفته و نگفته… شاید پنهانکاری کرده… شاید هنوز زنده است… نه، امکان ندارد!
در تردید و درد، دوباره به پدر زهرا زنگ زدم. با صدایی گرفته و شکسته گفت:
«پسرم، من جای پدرت هستم. من هم از دلتنگی میسوزم. ولی زهرا… دخترم وقتی زخمی شده بود، وصیت کرد که فوراً به تو چیزی نگوییم. گفت: “اگر قربان با خبر شود، خودش هم از بین میرود…” ما تلاش کردیم او را به شفاخانه برسانیم، اما زخمهایش عمیق بود. خون زیادی از بدنش رفته بود. و… جان داد. آرام و بیصدا.
آخرین حرفهایش برای تو بود. گفت تو را خیلی دوست دارد، اما نگذارید دردش به تو برسد… گفت اگر زنده نماندم، به قربان بگویید در قیامت همدیگر را خواهیم دید.»
دنیا در برابر چشمانم تار شد. آن لحظه، گویی همه چیز از معنا تهی شد. دنیایی که چنین بیرحم است، چگونه میتوان به آن امید بست؟ دیگر لذتی از زندگی برایم نمانده بود. روزها و شبها با اشک و دلتنگی سپری میشدند. هر لحظه، جای خالی زهرا را در کنارم حس میکردم.
چهار سال از آن روز گذشته، اما هنوز هم باورم نمیشود. هنوز هم دلم گواهی نمیدهد که زهرا دیگر نیست. هنوز نمیتوانم بپذیرم که گروه وحشی طالبان، بیرحمانه، دختری به آن نیکی و آرمان را از میان ما گرفتند.
زهرا دختر خوشاخلاق، نیکسیرت و لایقی بود. او دختر پرتلاش و شریف بود. زهرا محصل دانشگاه طب ولایت هرات بود و بهخاطر خدمت به کشورش تحصیل میکرد، اما گروه وحشی و سفاک طالبان از روی کینه و دشمنی که نسبت به انسانهای مسلمان، شریف و آزادیخواه دارد، بخصوص کینهای که نسبت به مردم و قوم افتخارآور هزاره دارد، او را به شهادت رساند. همینطور در طول سالهای متمادی اقوام هزاره افغانستان در حادثات انفجار و انتحار به شهادت رسیدهاند. در طول 43 سال، بیشترین آمار کشتهشدگان را مردم هزاره افغانستان دارند که فقط یک قوم خاص، هزاره، را مورد حمله تروریستی قرار داده و هنوز هم مورد حمله و کشتار قرار میدهد. اسناد و مدارک مشخص و معین از کشتار دستهجمعی قوم هزاره در افغانستان موجود است که نشان میدهد این کشتارها نسلکشی واضح قوم هزاره توسط طالبان و بخصوص افراطیان مذهبی در افغانستان است. مردم هزاره در هیچ نقطهای در امان نیستند، چه در مکتبها و مکانهای علمی و آموزشی و چه در مدارس، مساجد و عبادتگاهها. در هر جایی توسط گروه تروریستی به نام طالبان، داعشیها و دیگر گروههای افراطی مذهبی که زیر یک پرچم افراطیت و تروریسم فعالیت دارند، مورد حمله قرار میگیرند و خودشان را نسبت به اقوام دیگر برتر میپندارند و افغانستان را متعلق به یک نژاد خاص، یک قوم و یک زبان خاص میدانند. در حالی که همه اقوام در افغانستان حق مساوی دارند، اما در این زمان نه گوش به شنیدن دردها و حرفهای ماست و نه وجدان برای درک مشکلات ما. همچنین سازمان ملل و جامعه جهانی نیز ملت صلحدوست و پرتلاش قوم هزاره را به فراموشی سپردهاند. ولی من از سازمانهای مدافع حقوق بشری و جامعه جهانی میخواهم که بهصورت جدی و عینی برای جلوگیری از نسلکشی هزارههای افغانستان تلاش نمایند.
7- زخمی شدن خودم در مسیر جلریز-بامیان توسط گروه طالبان، باز هم به دلیل هزاره و فارسیزبان بودن:
سال 2020، ماه مبارک رمضان بود. ماه عبادت خداوند، ماهی که در آن انجام هرگونه اعمال زشت و تروریستی، نظر به قانون خداوند و دین مقدس اسلام، حرام پنداشته میشود و ممنوع است. دوشنبه روز هفدهم ماه مبارک رمضان بود. همه مسلمانان جهان روزها و شبها از گناهانشان ندامت و پشیمانی میکردند و از خداوند بزرگ مغفرت و بخشش میخواستند. من صبح دوشنبه، روز دهم ماه مبارک رمضان به ولایت کابل، پایتخت افغانستان رفته بودم تا تصدیقنامه و ترانسکریپت نمراتم را که از دانشگاه گرفته بودم، به وزارت تحصیلات عالی تایید نموده و مهر و امضا نمایم. اسنادهایم تایید شد و گرفتم. دقیقاً روز جمعه پانزدهم ماه مبارک رمضان، مطابق سال میلادی 2020/5/8 بود که از کابل دوباره در حال برگشت بودم. در مسیر راه جلریز ولایت میدان وردک، که مردم بهواسطه جنگ ظلم و ستم غیرانسانی و بیش از حد گروه طالبان آن مسیر را به نام “دره مرگ” نامگذاری کردهاند، از ولسوالی جلریز به طرف ولایت بامیان سفر میکردم. در داخل موتر دو مرد و دو خانم کهنسال بودند. موتری از مردی به اسم نیازمحمد از مردم بیهسود بود. وقتی در منطقه تکانه جلریز رسیدیم، صدای شلیک گلوله کمکم به گوش میرسید. پیشروی ما یک موتر هاموی پلیس را دیدم که در حرکت بود که ناگهان در کنار سرک ماین منفجر شد و تکههای قیر طرف ما آمد. به درایور موتر گفتم “پس برو، که جنگ است. ماین انفجار کرد.” موتروان گفت “نه، مشکل نیست، به مردم ملکی کار ندارد.” با همدیگر بحث و جدال داشتیم و در حال گفتگو بودیم که گروه طالبان به طرف موتر ما شلیک کرد و موتر را زیر گلوله گرفت. درایور موتر اول فرار کرد و بعد دیگر مسافران هم فرار کردند. ولی من منتظر بودم. دروازه قفل شده بود و باز نمیشد که ناگهان ترکش به دروازه موتر خورد. از آنجا به پای من خورد. اول نفهمیدم. کمی پایم سوزش کرد، مثل اینکه کدام وسایل برقی جرقهای به من داده باشد، ولی به فکرش نشدم. آخر از موتر فرار کردم. همراه سه مسافر دیگر همگی ما میان باغ پنهان شدیم. در حال فرار، در یک قسمت از راه متوجه شدم پایم ضعیف شد و از حرکت باز ماندم. گویا آنقدر ضعیف شدم که فکر میکردم پایم بسته و هیچ قدرت حرکت ندارد. به پایم نگاه کردم و دیدم کفشم پر از خون شده است. ولی پایم احساس درد نمیکرد. خوب نگاه کردم که ترکش خورده ولی از جای دیگر نگذشته است و داخل پایم مانده است. درست در قسمت نرمی گوشت، در ناحیه عقب پا از زانو پایین اصابت کرده است. با دستمال پایم را محکم پیچیدم و به راهم ادامه دادم. وقتی از ساحه جنگ دور شدم، چند کودک خردسال را دیدم که بازی میکنند. پرسیدم که راه کدام طرف است و از کجا به سرک بروم؟
پسری به من نگاه کرد و گفت “اوه! خارجیهای کافر توسط مجاهدین (طالبان) زخمی شدهاند.” من به آنها گفتم “ما خارجی و کافر نیستیم. ما مسلمان هستیم. من پولیس یا امریکایی نیستم. من محصل دانشگاه هستم.” وقتی فهمید، راه را برایم نشان داد. آمدیم به سرک عمومی. به یک موتر اشاره کردم تا متوقف کرد. داخل موتر خاک آورده بود. موتروان که از اقوام تاجیکهای قریه تکانه بود، به زبان به ما گفت “چه خبر است؟” گفتم “زخمی شدم. مسافر هستم. طالبان مرا با شلیک گلوله زخمی کردهاند. مرا به نزدیک ساحهای که امنیت دارد، ببر.” او با مهربانی پتویی که بالای شانه داشت، پایم را پیچید و گفت “فکر خود را بگیر، خون نرود که اگر طالبان فهمیدند، ترا خواهند کشت.” با هزاران ترس آمدیم و در منطقه سیاه پیتاب رسیدیم. بعد گفت “از این به بعد سرک خلوت است. طالبان نیست. بروید خودتان را به ساحه امن برسانید. تاکسی با شما همکاری کند تا برساند بامیان.” من آمدم و خیلی ناوقت خود را ساعت 7 بعد از ظهر، نزدیک شام به سنگر امنیتی قومندان علیپور رساندم. وقتی رسیدم، بیهوش شدم و چیزی نفهمیدم. وقتی به فکر آمدم، داخل شفاخانه بامیان بستری شدم و پایم را گچ گرفتند. مدت یک ماه پایم فلج بود و خوب راه نمیرفتم. پایم سوراخ شده بود و خیلی اذیت میکرد. هنوز هم عکسهای روز زخمی شدن پیشم موجود است. مدت چند روز در شفاخانه ماندم و وقتی زخمهایم بهتر شد، از شفاخانه مرخص شدم. ولی جای جراحت هنوز کاملاً خوب نشده و وقتی پایم را یخ میبندم، درد جای زخم احساس میشود.
خلاصه تمام خاطرات دوران زندگیام برایم تازه است، گویا هنوز در حال تکرار شدن است. و هنوز حادثه کشته شدن پدرم، برادرم، دختری را که دوست داشتم و زخمی شدن خودم از یادم نمیرود. غصه میخورم، اشک میریزم و احساس تنهایی میکنم. هر لحظه که یادم میآید، احساس ناراحتی و تنهایی میکنم. گلویم زود بغض میگیرد، دلم تنگ میشود، عصبانی میشوم و نفرتم بیشتر از هر روز میشود، بخصوص از گروه طالبان و افراطیان مذهبی که با سوء استفاده از دین، انسانها را به قتل میرسانند. آنها انسان نیستند و هیچ ارزشی برای انسانها قائل نیستند و به کسی رحم ندارند. آنها گروه خونخوار و تروریست هستند. طالبان گروهی است که عامل قتل و جنایات بیشمار ضدبشری شده است. آنها مجرمین خطرناک و وحشی هستند که قاتل میلیونها انسان بیگناهاند و به هیچ ارزشی پایبند نیستند. کسانی که از دست این گروه آسیب دیدهاند، به هیچ عنوان جنایاتشان را نمیتوانند بخشیده و باید از طرف محکمه با صلاحیت بینالمللی و سازمان ملل متحد محاکمه و مجازات گردند.