دولت ـ ملت افغان؛ اسطوره یا واقعیت؟

نگارنده:محمدحسن کاکر

ترجمه‌ی عتیق اروند

ناآرامی‌های اخیر[1] این باور را متزلزل ساخته که افغانستان [زمانی][2] دارای ملت ـ دولت بوده است. در صفحات بعد، قصد دارم رویدادهایی را پیرامون [ایجاد] دولت ملی در افغانستان معاصر به اختصار مورد بررسی قرار دهم و در پایان، این‌که کدام بخش از عنوان این مقاله قابل دفاع است را به بحث گیرم. 

این عنوان دارای سه مفهوم متمایز است:

1. افغان

2. ملت

3. دولت

البته این‌ها مفاهیمی تاریخی‌اند و بنابراین در معرض تغییر و تحول قرار دارند. از میان این سه مفهوم، واژۀ افغان کهن‌ترین مفهوم با سابقه‌ای طولانی در روند تکاملی‌اش است. این مفهوم در دوره‌های اخیر آن‌قدر فراگیر شده که تمامی کسانی را که شهروند افغانستان هستند دربر گرفته است. [اما] تا همین اواخر، صرفاً به پشتون‌ها اشاره داشت.

به اختصار باید گفت که واژۀ افغان در سانسکریت به Asvaka یا Asvaghana، در فارسی میانه به Abgan یا Avgana و در زبان چینی به O.Po-Kien اشاره داشت. در منابع عربی و نیز در منابع فارسی متأخر [فارسی بعد از اسلام]، به نام Afghan یا Augan ذکرش رفته است. حتی همین اکنون نیز دری‌زبان‌ها به طور عموم [واژۀ] اوغان ـ و نه افغان ـ را به کار می‌برند. این واژه نه‌تنها به خود پشتون‌ها بلکه به سرزمینی که در آن سکنا داشتند نیز اطلاق می‌شد. این واژۀ ترکیبی، به معنای اسب و استپ‌ها یا سرزمین اسب‌سواران است. در همین معنای خاص است که پس از اسکندر کبیر، تاریخ‌نگاران یونانی هر دو معنا را به نام Aspazis و Asvaka ذکر کردند. واژۀ aspa را می‌توان در شماری از نام‌های دیگر نیز یافت که به پشتون‌های ماهر در اسب‌سواری اشاره دارند. [همچنین سنت] اطلاق کردن نامی که به یک قوم و یک سرزمین ارجاع دهد، در میان پشتون‌ها رایج بوده است. این سنت در اطلاق نام‌هایی چون شینوار، مهمند و آفریدی ـ که هر یک از این نام‌ها معرف مردم و همچنین سرزمینی‌ست که در آن زندگی می‌کنند ـ بسیار پویاست.

تا یک‌ونیم قرن پیش، پشتون‌ها خودشان را افغان خطاب نمی‌کردند. در اواسط قرن نوزدهم، فریه (Ferrier) جهانگرد فرانسوی، خاطرنشان می‌کند که: «آن‌ها حتی از این‌که ذیل نام افغان شناسایی شوند، پرهیز می‌کردند». آن‌ها صرفاً خودشان را پشتون خطاب می‌کردند. اما پس از آن، واژۀ افغان به تدریج اما پیوسته در نزد ایشان بها یافت. این بهایافتن شاید به این دلیل باشد که پشتون‌ها و اکثر گروه‌های قومی دیگر به‌ویژه تاجیک‌ها، باهم تجربۀ مشترک مخالفت با مهاجمان بریتانیایی را از سر گذراندند. گروه دوم [یعنی تاجیک‌ها] مراقب بودند که از پشتون‌ها متمایز بمانند. در عین حال، آن‌ها هم هنگامی که می‌خواستند پشتون‌ها را به طور جمعی مورد خطاب قرار دهند، به آن‌ها افغان‌ها می‌گفتند. [در نتیجه] این امر [یعنی خطاب شدن کل گروه‌های قومی ذیل نام افغان] برای نخستین‌بار پس از مشخص شدن مرزهای کشور در ربع پایانی قرن نوزدهم رایج یا تقریباً رایج شد و سرزمین تعیین شده، با مرزهای به رسمیت‌شناخته شده رسماً به عنوان افغانستان و مردم‌اش به نام افغان معرفی شدند. این بدین معنا نبود که همۀ گروه‌های قومی با رها کردن هویت قومی خاص خویش در یک هویت بزرگتر یعنی افغان ادغام شدند. بلکه فقط بدین معنا بود که آن‌ها خود را در برابر خارجی‌ها افغان خطاب می‌کردند؛ در حالی که در میان خویش، هر فردی خودش را متعلق به قومی می‌دانست. هویت قومی در افغانستان امروزی قوی است. اما نکتۀ قابل توجه این است که در اواخر قرن نوزدهم، همۀ مردم افغانستان هویتی مشترک یافتند، برعلاوه، به واقع برای قرن‌ها تقریباً همۀ آن‌ها اعتقادات مذهبی مشترک داشتند و این‌ هویت مشترک ارتباط زیادی با آنچه که ملت افغان خوانده می‌شود داشت.

مشخص نیست که دقیقاً در چه زمانی برای نخستین‌بار عبارت ملت افغان یا دولت ـ ملت افغان به کار بسته شد. آنچه که معلوم است این است که مردم افغانستان هزاران سال است که در این کشور زندگی می‌کنند. همچنین در طول تاریخ، گروه‌گروه از مردم وارد این سرزمین کهن شده و در آن سکنا گزیده‌اند. اما با ظهور سیاسی پشتون‌ها در قرن هجدهم، [دیگر] مهاجرت‌های گستردۀ مردم به این سرزمین صورت نگرفت. تنها استثناء در آغاز قرن بیستم بود؛ هنگامی که نیم میلیون تاجیک، ازبیک و ترکمن پس از نفوذ شوروی به سرزمین‌هایشان، اجازه یافتند تا در شمال افغانستان مسکن گزینند.

در تمام این مدت ماهیت دولت چیز دیگری بود و بنابراین رابطۀ جوامع روستایی نیز با آن فرق می‌کرد. در دوران امپراتوری افغانستان ـ یعنی از 1747 تا 1818 ـ جوامع روستایی از خودمختاری‌ برخوردار بودند مادامی که [میزان] وابستگی‌شان به دولت از طریق حاکمان محلی خودشان تعریف می‌شد. با به قدرت رسیدن محمدزایی‌ها و فروپاشی امپراتوری و محدود شدن افغانستان به سرزمینی که از آکسوس تا نزدیکی‌های پیشاور بود، متعاقباً تغییراتی در جوامع روستایی و دولت نیز به وجود آمد. این تغییرات به ویژه در دورۀ دوم سلطنت امیر شیرعلی خان و قدرت‌گیری امیر عبدالرحمان خان در ربع پایانی قرن نوزدهم به منصه ظهور رسید. در این دوره شاهد ظهور دولت ـ ملت در افغانستان هستیم که به قرار ذیل تشریح خواهد شد.

در زمان این دو حکمران، به طور خاص تحت حاکمیت امیر عبدالرحمان خان بود که افغانستان به مثابه یک کشور با مرزهایی تعریف شد که به واسطۀ موافقتنامه‌های بین‌المللی مورد تأیید قرار گرفته و برای نخستین‌بار مشخص شده است. افغانستان با و پس از ازدست‌دادن قلمروهای داخلی‌اش به عنوان کشوری با مرزهایی مشخص به رسمیت شناخته شد. [در این دوره] مقیاس‌های اندازه‌گیری، وزن، همچنین ضرب سکه معیاری شد. به همین ترتیب، اِعمال و اجرای قوانین و احکام ـ چه مبتنی بر شریعت اسلامی و چه قوانین جدیدِ مروج ـ در سراسر کشور بر دوش مقام‌های منصوب شدۀ حکومت گذاشته شد. همچنین نرخ بالای مالیات‌ بر همۀ انواع اراضی کشور وضع شد که عمدتاً توسط نهادهای دولتی اخذ می‌شد. با گسترش بروکراسی، زبان فارسی بدل به زبان رسمی کشور شد، در حالی زبان پشتو همچون گذشته به عنوان زبان اکثریت باقی ماند. این دو زبان به طور کل، به مثابه زبان‌های رابط [زبان مشترک، زبان دولت، زبان تجارت و…] عمل می‌کردند؛ در سرزمینی که مردمانش به بیش از بیست زبان محلی دیگر نیز تکلم می‌کردند.      

اکثر افغان‌هایی که باهم علیه تهاجم نیروهای بریتانیا در جنگ دوم افغان ـ انگلیس مبارزه کرده بودند، تجربیاتی مشترک را کسب کرده بودند و بیش از هر زمان دیگری در تاریخ، ذیل نام‌هایی چون افغانستان، افغان و اسلام به یکدیگر نزدیک شده بودند. مضاف بر آن، حضور قدرت‌های کافر انگلیس و روسیه در همسایگی‌شان به مثابه تهدیداتی دائمی، تقریباً همان تأثیرات را ایجاد کرد؛ به خصوص پس از آن‌که آن‌ها بر بخش بزرگی از قلمرو داخلی‌شان مسلط شدند. الحاق کافرستان و تغییر اجباری دین ساکنان‌اش، به تثبیت افغان‌ها به مثابه یک ملت یاری رساند. همچنین سربازگیری و جذب شمار زیادی از افغان‌ها در ارتش و ورود شمار قابل توجهی از افراد باسواد به دم‌ودستگاه اداری و قضایی، دولت و مردم را به یکدیگر نزدیکتر ساخت. ساختار سیاسی مبتنی بر خودمختاری، که در دورۀ امپراتوری عمل می‌کرد و یا حتی ساختاری که در زمان امیر دوست محمدخان فعال بود، دیگر وجود نداشت. برعکس، افغانستان تحت حاکمیت امیر عبدالرحمان خان، بدل به یک ساختار سیاسی متمرکز تحت رهبری یک شاه مطلقه شده بود. سلسلۀ محمدزایی به مثابه خاندان حاکم بر همۀ افغان‌ها پذیرفته شد. بیشتر این اقدامات با زور همراه بود و هرازگاهی اقشاری از مردم، اینجا و آنجا، علیه ظلم و ستم حکومت و حکام‌اش دست به قیام می‌زدند. در این هنگام بود که بعد تازه‌ای از تضاد میان دولت و مردم پدیدار شد. اما ملت در مجموع دولت را به مثابه دولت افغانستان پذیرفته بودند هر چقدر هم که دولت گه‌گاهی بر آنان سخت می‌گرفت.

طبع خشن دولت افغانستان به ویژه پس از نشر قانون اساسی در سال 1921 و در زمان شاه اصلاح‌طلب یعنی امان‌الله شاه، نرمی پیشه کرد. حاکمیت وی به واقع، نشان‌دهندۀ ظهور جامعۀ مدنی در افغانستان بود؛ هنگامی که همۀ افغان‌ها در مقابل قانون برابر خطاب شدند. بقایای برده‌داری هم در تئوری و هم در عمل ازبین رفت. شاه با اصل اجماع و مشورت حکومت‌اش را آغاز کرد. به همین هدف، در طول حکومت ده سالۀ خویش، بارها لویه جرگه‌های متعددی را با حضور شخصیت‌های ذی‌نفوذ سراسر کشور تشکیل داد. به آموزش و پرورش مدرن که با آغاز قرن بیستم سر زبان‌ها افتاده بود توجهی خاص داشت؛ آموزش و پرورشی که هم دختران و هم پسران را دربر می‌گرفت. دانشجویان پسر برای کسب تحصیلات عالی به اروپا فرستاده شدند، در همان زمان شماری از دانشجویان دختر نیز به همین منظور به کشور ترکیه فرستاده شدند. شاه و ملکه‌اش، با وادارساختن زنان شهرنشین به ویژه در کابل به کشف حجاب، گونه‌ای از جنبش فمینیستی را راه‌اندازی کردند. افغانستان تقریباً در همۀ زمینه‌ها از نحوۀ پوشش و ظاهر گرفته تا سایر حوزه‌های فرهنگ و اجتماع، مدرنیزاسیون را آغاز کرد. در نحوۀ پوشش و ظاهر فردی، حتی اروپایی‌سازی نیز انجام شد. انزوای طولانی کشور به پایان رسید و کابل برای نخستین‌بار در تاریخ طولانی‌اش در محراق توجه و فعالیت بین‌المللی قرار گرفت.

شاه آن‌قدر در روند اصلاحات ادغام شد که اساساً با و درون این روند شناخته می‌شد. او نه‌تنها از ارتش غافل شد، بلکه همچنین حساسیت رعایای محافظه‌کارش را هم نادیده انگاشت و به ویژه پس از بازگشت از سفر طولانی شش ماهه‌اش از اروپا، طرح‌های خویش را با اشتیاق و سرعت هرچه بیشتر پیش راند. گویی طوری شست‌وشوی [مغزی] شده بود که انگار قصد داشت یک‌شبه افغانستان را با حمایت گروه نسبتأ کوچکی از مشروطه‌خواهان اصلاح‌طلب به کشوری مدرن بدل سازد. نتیجتاً به همان میزان که برنامه‌های مدرن کردن افغانستان چشمگیر بودند، واکنش‌ها در برابر این تغییرات نیز شدید بود. واکنش‌ها نه‌تنها علیه طرح مدرنیزه کردن افغانستان، بلکه مهمتر از آن، علیه شخص خود شاه بود. سپس او نسبتاً به سادگی و برای همیشه از کشور رانده شد و افغانستان نیز بدل به میدان جنگ نه‌ماهۀ داخلی شد که با قدرت‌گیری فرد دیگری از سلسلۀ محمدزایی‌ها ـ خاندان شاهی محمدنادرخان ـ پایان یافت.

محمدنادرشاه یک اصلاح‌طلب تدریجی بود، اما پس از ترورش در سال 1933، برادران قدرتمندش بر امنیت و برقراری نظم تمرکز کرده و کشور را کم‌وبیش همانند امیر عبدالرحمان خانِ اواخر قرن نوزدهم اداره کردند. آن‌ها افغانستان را در جنگ جهانی دوم بی‌طرف نگه داشتند. پس از آن به ویژه در جریان جنگ سرد، افغانستان به تدریج و برای همیشه از انزوا خارج شد. طرح‌هایی برای مدرنیزه ساختن افغانستان در دهۀ طولانی نخست‌وزیری محمد داوودخان (1954 ـ 1963) ارائه شد. این طرح‌ها منطبق بودند بر آنچه که در زمان امان‌الله شاه روی دست گرفته شده بود. با این حال، موضوعات داوودخان جامع‌تر بوده و اساساً با احتیاط راه‌اندازی شده بودند. ایجاد زیرساخت‌های گسترده با ارائۀ خدمات آموزشی وسیع برای هر دو جنس، عمدتاً با اعتبار و کمک‌های فنی شوروی و آمریکا برای مدت‌های طولانی تداوم یافت. آنچه که این دهه را متمایز می‌سازد، طرح موضوع بازپیوندخواهی پشتونستان بود که افغانستان قبلاً آن را در هنگام ایجاد کشور جدیدی به نام پاکستان، برای مناطقی که در سال 1893 به هندِ بریتانیایی تسلیم کرده بود، مطرح ساخت. همۀ این تحولات قرار بود [تعریف] دولت افغان، ملت و سیاست را برای دهه‌های پیش رو از ریشه تغییر دهد.

در ساختار دولت در دهۀ قانون اساسی (1963 ـ 1973) که پس از استعفای نخست‌وزیر داوودخان آغاز شد، تغییراتی اساسی رخ داد. در قانون اساسی جدید، اعضای خاندان سلسلۀ محمدزایی از تصدی مناصب عالی دولتی منع شدند. محمدظاهرشاه طبق قانون اساسی موافقت کرده بود که اعضای این خاندان را از مشارکت در سیاست محروم سازد. این محدودیت بر نخست‌وزیر سابق که پسرکاکا و برادرزن شاه بود نیز اعمال شد. مهمتر از آن، ماهیت دولتی دموکراتیک بود که خواستار ایجاد پارلمانی انتخابی و آزادی مطبوعات و انجمن‌ها بود. پارلمان مذکور مختار بود که به قوۀ مجریه رأی اعتماد یا عدم اعتماد بدهد.

گسترش آموزش مدرن که منجر به ظهور طبقۀ متوسط مقتدر متشکل از چپ‌های غیرسلطنتی و راست‌های مذهبی شد، فرم سیاست را به کلی تغییر داد. طبقۀ متوسط تحصیل‌کرده، به ویژه نیروهای چپ‌، به بهای مخالفت با بازیگران سنتی عرصۀ سیاست، یعنی ملاکان، ریش‌سفیدان، رهبران روحانی و ملاها، فعالانه در جایگاه اپوزیسیون سیاسی قرار گرفت. اما این بازیگران جوان و بیتاب، با این دیدگاه وارد کارزار شدند که برای بی‌اعتبارساختن دولت و ایجاد تغییرات مطلوب، باید از دموکراسی سوء استفاده کرده و اوضاع را آشفته نگه داشت. این همان کاری بود که در جریان یک دهه انجام دادند. ساخت شبکۀ گسترده‌ای از خیابان‌ها و آسودگی‌ای که وسایل حمل‌ونقل و ارتباطات مدرن به ارمغان آورده بود، کار آن‌ها را ساده ساخت. در واقع، وسایل حمل‌ونقل ارتباطی و توان رأی‌دهی و اشتراک در انتخابات، همراه با رفت‌وآمد نامحدود مردم، به طور بی‌پیشینه‌ای محدودیت‌های طبیعی و رسمی را که جوامع ناهمگون روستایی را بی‌صدا و در انزوای نسبی نگه داشته بود، رفع کرد. این واقعاً برای دهقانان نشاط‌آور بود که می‌توانستند با نامزدهای پارلمانی که برای کسب رأی مبارزه می‌کردند، در خانه‌هایشان ملاقات کنند. همچنین دهۀ 1960، نه‌تنها شهرها که حتی مناطق دورافتاده نیز به پناهگاه‌هایی برای هیپی‌ها و گردشگران بدل شده بود.

جوامع در این مرحله، با وجود اوضاع ضعیف و سنتی‌شان با حس اهمیت و آگاهی ملی درهم آمیختند. مطبوعات آزاد و معمولاً منتقد نیز با طرح مسائل ملی بر طبل همبستگی ملی می‌کوبیدند. مسئلۀ بازپیوندخواهی پشتونستان به طور رسمی اندکی کمرنگ شد، اما همچنان توسط اکثر مطبوعات آزاد و گروه‌های اپوزیسیون زنده نگه داشته شد. افغانستان دیگر آن سرزمین سنتی نبود و وارد مرحلۀ نوینی از مدرنیزاسیون و ملیت شده بود.

دستاوردهای دموکراتیک همراه با قانون اساسی به ناگهان در سال 1973 و کودتای نخست‌وزیر سابق یعنی محمد داوودخان به یاری خرده‌مقام‌های نظامی شامل چپ‌های حامی مسکو در طاقچۀ بالا گذاشته شد. سلطنت سرنگون شد و نظام جمهوری روی کار آمد. در ابتدا چپ‌ها به مقام‌های بالای حکومتی دست یافتند، اما کم‌کم فیگورهای مشهورشان یا برکنار شدند و یا به مقام‌های کم‌اهمیت تنزیل یافتند. اما افسران ارتش جدید و مدرن که در جریان دهۀ نخست‌وزیری محمد داوودخان چندین برابر شده بودند، احساس کردند که زمان آن فرا رسیده که خود در حوزۀ سیاست نقش بازی کنند. در واقع پس از کودتا [کودتای 26 سرطان] بود که افسران جناح خلق حزب حامی مسکو ـ حزب دموکراتیک خلق افغانستان ـ برای تصاحب قدرت، مخفیانه آموزش دیدند. به واقع این داوودخان رئیس جمهور کشور بود که با کودتای خویش به آن‌ها نشان داد که چگونه می‌توانند قدرت را تسخیر کنند. او بود که عنصر بی‌ثباتی را به جامعه معرفی کرد و الا [تغییر] به طور دموکراتیک و مسالمت‌آمیز در حال توسعه بود. در همین حال، او با انجام کودتا به کمک افسران چپ‌گرا و همچنین با سرکوب شماری از کودتاهای فرضی یا واقعی علیه خویش، اکثر رفقای قدیمی‌اش را در حوزۀ نظامی و مدنی از خویش راند. افسران نظامی حامی مسکو در جناح خلق، درست در هنگامی که داوودخان سعی داشت سیاست‌هایش را در قبال غرب و جهان عرب تغییر دهد و از کشورهای بلوک شوروی جدا شود، توانستند کودتای موفق اما خونبار آپریل 1978 [کودتای 7 ثور] را راه‌اندازی کنند. این کشور پس از آن به نام جمهوری دموکراتیک افغانستان نام‌گذاری شد.   

جمهوری دموکراتیک که به طور رسمی ثمرۀ انقلاب آپریل خوانده می‌شد، به دو مرحله تقسیم شد: دورۀ خلق (آپریل 1978 تا دسمبر 1979)، و دورۀ پرچم (1979 تا 1989). در دورۀ دوم بود که اتحاد جماهیر شوروی افغانستان را اشغال کرد. از سال 1989 تا 1991 افغانستان اگرچه توسط احزابی به رهبری حزب دموکراتیک خلق افغانستان که به حزب وطن تغییر نام داده بود، اداره می‌شد، اما در کل جمهوری افغانستان لقب گرفت. وقایع این دوران به خوبی شناخته شده‌اند و من در این کتاب شرح‌شان داده‌ام: افغانستان، تهاجم شوروی و پاسخ افغان‌ها. در اینجا فقط می‌خواهم چند نکته را تذکر دهم.

در جریان 17 ماه از دورۀ 20 ماهۀ حکومت جناح خلق، افغان‌ها چنان خیزش‌هایی را راه‌اندازی کردند که از لحاظ شمار و محدودۀ زمانی مشابه، در تاریخ افغانستان بی‌نظیر است. این خیزش‌ها توسط غیرنظامیان و نظامیان در سرتاسر کشور راه‌اندازی شد و نشان‌دهندۀ بیزاری شدید مردم از کمونیسم و اتحاد جماهیر شوروی و ستمی که بر مردم می‌رفت بود؛ حتی با این‌که دولت حمایت‌اش را از کمونیسم و سوسیالیسم اعلام نکرد. میهن‌دوستی و ناسیونالیسم با اسلام ادغام شد و در نتیجه افغان‌ها احساس کردند که نمی‌توان آن‌ها را به پذیرش چیزی وادار ساخت که خودشان نمی‌خواهند. با این وجود، دولت بر کل یا تقریباً کل کشور کنترل داشت؛ علیرغم ظهور شکاف مضاعف، نه‌تنها میان دو جناح حزب رسمی، بلکه حتی در میان رهبران جناح حاکم یعنی شاخۀ خلق. چنین فهمیده می‌شد که حفیظ الله امین، کسی که در سپتمبر 1979 در نتیجۀ دومین کودتای موفق‌اش ـ این بار علیه رفقای خودش که حامی مسکو بودند ـ به قدرت دست یافته بود، با اخراج سفیر شوروی، از دستورات این کشور سرپیچی کرده و می‌کوشد که نقش یک حکمران مستقل را بازی کند و زمام امور را به روشی که محمد داوودخان در آن ناموفق عمل کرد، پیش براند. در آن هنگام، میهن‌دوستی و ناسیونالیسم امین بر کمونیسم‌اش غالب شده بود. با این حال، این تغییر مسیر برای رهبران شوروی قابل قبول نبود؛ رهبرانی که با مداخلۀ نظامی، دولت وی را سرنگون کردند و در عوض آن، قدرت بزرگتر یعنی جناح پرچم را که با مرام‌های اینترناسیونالیستی سازگار بود، روی کار آوردند.

بخشی از آمار خیزش‌های مردمی‌ای که در ابتدا علیه جناح پرچم بپاخاست، خواستگاه شهری داشت. این برای نخستین‌بار در تاریخ بود که افغان‌ها بلافاصله با مهاجمان و دست‌نشانده‌هایشان به مخالفت برمی‌خاستند. همچنین این نخستین‌باری بود که در سرتاسر کشور یا تقریباً سراسر کشور، به طور همزمان مردم در برابر یک رژیم می‌ایستادند. در مرحلۀ دوم مقاومت ملی [یعنی دورۀ مبارزه با جناح پرچم]، جنبش ملت افغان توسط مجاهدین یا مبارزان تنظیم‌های اسلامی تصاحب شد. پس از آن، شماری از کشورهای غربی به ویژه ایالات متحدۀ آمریکا، همچنین عربستان و مصر با ارسال سلاح، پول نقد و تدارکات متنوع به مجاهدین کمک کردند. پاکستان از همان آغاز به مثابه خط مقدم جنگ عمل کرد. رژیم حاکم بر کابل هیچ چاره‌ای نداشت جز اتکاء به ارتش شوروی و ارتش شوروی نیز هیچ چاره‌ای نداشت جز مبارزه با مجاهدین. به نظر می‌رسید که جنگ سرد در خاک افغانستان و با ارادۀ آهنین مجاهدین که حمایت ملت افغان را نیز با خود داشت، بدل به جنگی گرم شده است. چشم‌انداز ایجاد اصلاحات سریع در بخش نظامی دولت تیره و تار به نظر می‌رسید.

پرچم در جست‌وجوی راهی برای خروج [از بحران]، طبق دستور مستشاران شوروی، مزار شریف واقع در شمال افغانستان را به مثابه پایتخت در برنامۀ احتمالی‌اش در نظر گرفت. انجام چندین اقدام تکمیلی دیگر در شمال، نشان داد که شوروی برنامه‌ریزی کرده تا در فرصتی مناسب، منطقۀ شمال هندوکش را اسماً تحت حاکمیت پرچم ولی به واقع در اختیار شوروی قرار داده و به عنوان منطقه‌ای وابسته لحاظ کند. این اولین گام جهت تقسیم احتمالی افغانستان بود، طرحی که در ابتدا روسیۀ تزاری به آن چشم دوخته بود. بر سر همین منطقه بود که لئونید برژنف (Leonid Brezhnev) در سال 1977 با محمد داوودخان رئیس جمهور وقت در مسکو وارد یک تنش لفظی شد. اما سرانجام، رهبر جدید شوروی میخائیل گورباچف (Michael Gorbachev) هیچ آلترناتیو دیگری نیافت مگر این‌که طبق بخشی از توافقنامۀ ژنو، ارتش خود را در سال 1989 از افغانستان خارج سازد. حتی با وجود این‌که داکتر نجیب‌الله رئیس جمهور افغانستان مقررات ویژه برای مزار را برچید، باز هم عوامل جمهوری فدرال روسیه پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی در دسمبر سال 1991، روی طرح واگذاری شمال افغانستان کار می‌کردند. در همین مورد بود که داکتر نجیب‌الله به سفیر روسیه در کابل در باب فعالیت‌های کاردارش در مزار هشدار داد. اما پس از سقوط دولت داکتر نجیب و تصرف کابل به دست تنظیم‌های اسلامی، به ویژه با شروع جنگ داخلی، افغان‌ها بیش از پیش نگران همبستگی ملی، دولت و کشورشان شدند.

در جریان 4 سال حکومت تنظیم‌های اسلامی (1992 تا 1996)، افغانستان عملاً هیچ دولت ملی واقعی‌ای نداشت، هرچند دولتی را که برهان‌الدین ربانی در کابل رهبری می‌کرد، ادعای دارا بودن یک نظام مشروع و حاکم بر سراسر کشور را داشت. در واقعیت امر، افغانستان به چندین حاکم‌نشین تقسیم شده بود، در حالی که پاکستان، ایران و تا حدودی ازبکستان به‌مانند شوروی‌های کوچک در افغانستان عمل می‌کردند. این کشورها از طریق نیروهای نیابتی‌شان، برنامه‌های خطرناک و منازعه‌آمیزشان را پی می‌گرفتند. با این‌که شماری از تنظیم‌های جهادی در دوران مقاومت علیه شوروی، برای خودشان تسلیحات هم ذخیره کرده بودند، اما اگر کشورهای همسایه به شمول روسیه از ارسال سلاح به نیروهای نیابتی خویش خودداری می‌کردند، جنگ داخلی نمی‌توانست چنین ادامه یابد.

همان‌طور که مزار پیش از آن در مرکز توجه قرار داشت، در دورۀ جنگ داخلی نیز عمال روسیه و ایران باهم در روند کمک‌رسانی به عبدالرشید دوستم جنگسالار شمال افغانستان همکاری کردند تا قلمرو خویش را ـ که بزرگترین قلمرو جنگسالاران در کشور بود ـ تحکیم ببخشد. دوستم خواستار یک نظام فدرال برای افغانستان بود که با توجه به این واقعیت که افغانستان توسط کشورهایی احاطه شده که برخی از آن‌ها به این کشور چشم بد دوخته‌اند، خواست وی نهایتاً به معنای تجزیه بود. مزار از این جهت حتی رقیب کابل بود و همانند برخی دیگر از شهرهای افغانستان به مرکز مستشاران خارجی بدل شده بود. اما به زبان دیپلمات‌ها، مستشاران به واقع به مثابه عوامل تحریک‌کننده فعال بودند. ایران حتی با هواپیماهایی که در میدان‌های هوایی شبرغان و بامیان فرود می‌آمدند، تسلیحات ارسال می‌کرد. شبه‌نظامیان دوستم نه‌تنها با شبه‌نظامیان جنگسالاران دوروبرش که حتی با شبه‌نظامیان کابل تحت رهبری فرمانده احمدشاه مسعود هم درگیر شدند. اساساً به دلیل تمدید دورۀ ریاست برهان‌الدین ربانی برخلاف شرط توافقنامۀ پیشاور در سال 1992 بود که جنگ میان تنظیم‌های رادیکال، شبه‌نظامیان دوستم و شورای نظار احمدشاه مسعود به طول انجامید. رژیم ربانی هر اعتباری را که به چنگ آورده بود، از کف داد به ویژه پس از آن‌که نتوانست از جان، مال، ناموس و صلح و ثباتِ نه‌تنها کشور که حتی شهر کابل محافظت کند. حکومت وی به مثابه یک دولت، در انجام اساسی‌ترین وظایف‌اش شکست خورد. در جریان این چهار سال هیچ کار زیربنایی‌ای انجام نیافت. در واقع آنچه که رژیم ربانی با همراهی گروه‌های رقیب به ویژه حزب گلبدین حکمتیار انجام داد صرفاً ویرانی در مقیاسی عظیم و کشت‌وکشتار هزاران شهروند بیگناه بود. به تعبیری، مجاهدین پس از جنگ با متجاوزان و رژیم پرچم، جنگ با مردم خودشان را آغاز کردند. و این لکۀ سیاه دیگری بر پیکر افغانستان معاصر است علیرغم کارنامۀ تحسین‌برانگیزی که این گروه‌ها در دوران مقاومت علیه شوروی داشتند.

اگر چنین رخ نمی‌داد، قابل تصور نبود که یک مشت ملای روستانشین از قندهار و ارزگان، بتوانند مجاهدین را از حاکم‌نشین‌هایشان برانند. بیشترشان به کشورهای همسایه مهاجر شدند. ربانی و مسعود و سایه‌هایشان چون عبد رب الرسول سیاف رهبر اتحاد اسلامی، سرانجام در گوشه‌ای دورافتاده در شمال‌شرق افغانستان پناه جستند. ملاها به رهبری ملامحمد عمر ـ که در سطح جهانی به نام شبه‌نظامیان‌شان یعنی طالبان شناخته شدند ـ افغان‌ها را از شر ظلم و ستم حاکم‌نشینان و درگیری‌های مسلحانۀ‌شان نجات دادند، بسیاری از مراکز سیاسی و نظامی آن‌ها را ازبین بردند، افغانستان را از هراس از تجزیه رهایی بخشیدند، دسیسه‌های همسایگان بدنیت را خنثی ساختند، و تقریباً کل کشور را متحد کردند. همۀ این‌ها در زمانه‌ای رخ داد که افغان‌ها در برابر جنگسالاران، خود را بی‌دفاع می‌یافتند، آن هم در حالی که هیچ گروه دیگری یارای مقابله با آن‌ها را نداشت و جهان فقط نظاره‌گر بود. اما پس از آن‌که ملاها کابل را در سال 1996 تسخیر کردند، نشان دادند که حتی قادر به ادارۀ یک روستا هم نیستند چه رسد به کل کشور. آن‌ها به شدت تحت نفوذ مساجد بودند و قبلاً هرگز قدرت دولتی را اعمال نکرده بودند. بنابراین از منظر مسجد ملاهای پیروزمند می‌پنداشتند که این به نفع مردم است که به بهای [قربانی کردن] زندگی واقعی در این دنیا، آن‌ها را برای دنیای بعدی آماده سازند. به این هدف، طالبان کوشیدند تا نوعی گروه شبه‌نظامی بسازند که به وسیلۀ آن، تفسیرهای خالص وهابی از اسلام را به اجرا درآورند. در زمانۀ جهانی‌شدن، دورانی که دیگر افغانستان یک کشور منزوی نبود بلکه با جهان خارج پیوندی نزدیک داشت، این گروه در مواجهه با مسائل داخلی و خارجی از ذهنیت مدارس دینی کار می‌گرفت. به همین دلیل بود که آن‌ها به «افغان‌های عرب» یعنی اسامه بن لادن و عمالش در افغانستان اجازه دادند تا برنامه‌های تروریستی‌شان را از طریق القاعده و با استفاده از قدرت فنی و نظامی ایالات متحده راه‌اندازی کنند. در نتیجه یک ph [شاید منظور نویسنده «دوره» باشد] جدید با محدودیت‌هایی در بحث حاکمیت ملی برای مردم افغانستان آغاز شد. حاکمیتی که اسماً تحت نظارت سازمان ملل متحد بود اما در واقع تحت نظارت ایالات متحده قرار داشت.  


[1] به احتمال قوی، این مقاله در دوران حاکمیت نخست طالبان نوشته شده است. اصل مقاله در وبسایت بنیاد تاریخ کاکر موجود است. به نشانی زیر رجوع کنید:

[2] تمامی قلاب‌ها از مترجم است.

دیدگاه‌ها و نظرات ابرازشده در این مقاله لزوماً سیاست یا موضع گزاره را بازتاب نمی‌دهد.

آدرس کوتاه : https://gozaare.com/?p=1186