روزنوشت ۱۴

دادخوهی 1

دانش‌آموز دیروز
روزنوشت‌های دختران بازمانده از آموزش
روزنوشت ۱۴
فرشته عظیمی آیه، از هرات

به خودت می‌آیی. یعنی به خودت می‌آورندت. خم می‌شوی و کارت ورودی‌ات را به سرت می‌اندازی و چینگ‌هایش را پیش‌ می‌کشی.  قایم می‌شوی در‌ آن. خجالت می‌کشی از ماما جان. که برایت پروفیسور می‌گفت. از کرمچ‌هایِ نوات و از تمام کرمچ‌های مردانه‌‌ای که اجازه‌ی ورود به هر چیزی را که تو نداری، دارند.

از کیف سیاه دوشانه‌یی فرحناز که تنها پیرهنِ مجلسی‌ِ سفیدت را بالایش عوض‌کرده بودی. او اول چند روز صبر کرده بود. اما وقتی دیده بود اطلاع ثانوی نمی‌رسد و او هم آنقدر خوشبخت نیست که صنف اول تا ششم باشد و بتواند زیر خیمه‌هایی که در زِّقی آفتاب بوی چهل نوع عرق وعطر‌های جورواجور معلم‌ها را می‌داد، درس بخواند، کتک بخورد، ناخن‌هایش را از ته بگیرد و صبح‌هایی را که به خواب می‌ماند و دیرتر می‌شود، بیست‌سی مرتبه خودش را خَم و راست کند و هر روز نصیحت بشنود. کیفش را با پیرهنت عوض کرده و تا مدت زیادی برای اینکه توانسته بود گولت بزند خوشحال بود. از پدرت که شش روز در هفته از خرجی می‌کَند و برایت پول می‌داد و تاکید می‌کرد که مبادا پیاده بروی آن‌ همه راه را، از تمام آن ‌هایی که این مدت تشویقت کرده بودند. از گابریل گارسیا مارکز، خانم افسانه واحدیار و آنتوان چخوف؛ که توی کیفت خَف‌کرده و نظاره‌گرِ نتوانستن‌هایت بودند، خجالت می‌کشی و از خودت بدت می‌آید. کنارِ سرک، نزدیک جوی انجیل، آن‌جا که مسیر نصف می‌شود می‌نشینی، یک دلِ سیر گریه می‌کنی، بر می‌خیزی و راه آمده را دوباره می‌روی. این‌بار بدونِ چادر و نگاهت فقط به جلو، نه به زیر. حتی کوچه‌‌ای که باید چادر می‌پوشیدی را هم نمی‌پوشی. به خودت می‌گویی‌ وقتی مرا از خود ندانند و برایم هیچ چیز باقی نگذارند تا نفس بکشم، چرا باید بهشان گوش دهم؟. به محض رسیدن شروع می‌کنی به لگد زدن. دروازه اما قوی‌تر از توست و هیچ‌ کاریش نمی‌شود. شاید هم دارد از درون جیغ می‌زند. لگد می‌زنی، نگاه می‌کنی و هیچ تغییری نمی‌کند. باز همان دروازه‌ی سیاهِ دوپله‌ای است، با دستگیره‌ای که از بس دست کشیده شده، رنگ و رویش وارفته. همان‌گونه که رنگ‌و‌رویِ شهر در تو. دروازه چه‌قدر شبیه توست. توهم در درونت جیغ‌ زده بودی و ظاهراً هیچ‌ تغییری نیامده بود و هنوز همان چشم و گوش‌ات را داشتی با حقِ کشتزاربودن. دوباره لگد می‌زنی و مرد دیگری از راه می‌رسد و از تو می‌ترسد و بعد به جمع  تاکسی‌ها و سه‌چرخه‌هایی که دارند این سیرک را تماشا می‌کنند می‌پیوندد. صدای زنانه‌ی از کنارت عبور می‌کندو می‌گوید: «تُف. هرچه با این‌ فاحشه‌هایِ بی‌حیا بکنند کم است.» و می‌رود.

آدرس کوتاه : https://gozaare.com/?p=341

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *