حاشیه‌نشین‌های اروپا

نویسنده: فرهاد پیربال

ترجمه‌: مرویان حلبچه‌ای

تهران: نشر ثالث، 1398

فراری

وقتی در قهوه‌خانه به صندلی تکیه دادم و خواستم کمی استراحت کنم. یکهو حس کردم پای راستم را توی پادگان جا گذاشته‌ام. 

در طول زندگی‌ام هیچ‌وقت پایم را در هیچ‌جایی فراموش نکرده بودم، برای اولین‌بار بود که چنین چیزی برایم اتفاق می‌افتاد. وقتی پاشدم بروم قهوه‌چی که عرب سیاه سوخته‌ای جنوبی بود، روبروی در قهوه‌خانه با تعجب پرسید: «هان رفتی؟!»

گفتم: «نمی بینی؟ »

گفت: «چی رو؟ »

گفتم: «پای راستم رو در پادگان فراموش کرده‌ام.» 

با خنده گفت: «چند ساله سربازی؟ »

گفتم: «فقط دو ماهه .»

گفت: «حق داری هنوز عادت نکردی .»

با تنها پایی که داشتم لنگ‌لنگان رفتم، به پادگان که رسیدم، بعد از مدتی انتظار مقابل اتاق افسرمان اجازه دادند که بروم تو، در حالی که نفس‌نفس می‌زدم به افسرمان سلام نظامی دادم و گفتم ببخشید قربان پای راستم رو تو میدون مشق جا گذاشته‌ام.»

افسر عصبانی شد و سرم داد کشید: «برای این جور چیزا پیش من نیا. برو پیش سرگروهان.»

رفتم پیش فرمانده گروهان و همان حرفها را زدم او هم درست مثل نفر قبلی تکرار کرد: «برو پیش معاون گروهان.»

معاون گروهان که اسمش مجنون مجرم حرامی بود و او را معاون مجنون صدا می‌کردند، خیلی آدابدان بود. مرا به جبه‌خانه بزرگ و مخوفی برد که پر از دست و پا و سر و صورت و گوش و ران و انگشت و دست آدم بود. گفت: «بگرد.»

سراسر جبه‌خانه را گشتم اما پای گمشده‌ام را پیدا نکردم، داشتم از غصه می‌ترکیدم گفتم: «چه کار کنم؟»

گفت: «اگه این طوره، پس تو میدان مشق گمش نکردی.»

گفتم: «چرا همین، غروب قبل از مشق کردن باهام بود.»

با فریاد تکرار کرد: «نه تو پادگان گمش نکردی.»

«چرا!»

«دروغ میگی یه جا دیگه گمش کردی.»

در جبه‌خانه را قفل کرد و گفت «فعلاً امشب برگرد خونه، صبح دنبالش می گردیم.»

فردا شد و پس فردا و پسین فردا هم هیچ پیدا نکردم.

این جور بود که نه روز بدون پای راستم می‌رفتم میدان مشق.

دوست نداشتم پای آدم دیگری را به خودم ببندم. روز دهم گفتند: «حملۀ تازه‌ای در جبهه شمال عراق به سوی دشمن در دستور کاره. شما هم به جنگ اعزام خواهید شد!»

گفتم من نمیتونم چون پای راست ندارم گفتند: «اشکالی نداره! یک پا بهت می‌دیم» معاون گروهان مجنون دوباره مرا به جبه‌خانه مخوف برد. از میان انبوهی دست و پا و سینه و ران آدم‌ها، پایی را بیرون کشید، دستم داد و گفت: «بگیر، امتحانش کن!»

پا را امتحان کردم خیلی کوتاه بود. گفتم: «این پا به دردم نمی‌خوره قربان خیلی کوتاس.»

پای دیگری بیرون کشید پایی سیاه و دراز و پشمالو به دستم داد و گفت: «خب بگیر ببین این چطوره!»

نگاهش کردم و گفتم: «سر گروهبان این پا هم که خیلی بلنده به کار من نمی‌آد.»

این بار پای دیگری را بیرون کشید؛ پای خونینی که از چند طرف گلوله خورده بود و جای گلوله‌ها سیاهی می‌زد گفت: «بگیر این هم یکی دیگه!»

من که میخواستم گم کردن پایم را بهانه کنم تا مرا به جبهه نفرستند، گفتم: «قربان این پا علاوه بر این که گلوله خورده تازه خیلی هم بی‌ریخته.»

معاون گروهان از این حرفم عصبانی ،شد ناگهان کله‌اش را از تنش جدا کرد و روی میز گذاشت و گفت: «نگاه کن من حتى كله‌ام هم مال خودم نیست در حالی که فردا مثل تو باید برم جبهه.»

بعد کله‌اش را برداشت و گذاشت سرجایش و با عصبانیت بیشتری ادامه داد: «تو تنها پای راست نداری، اما زورت می‌آد با ما بیایی جبهه.»

من این منظره وحشتناک را که دیدم به حال معاون گروهانمان تأسف خوردم، از رو رفته بودم و نمیدانستم چه بگویم. بعد حرف‌های دوستانه و گلایه‌آمیز او واقعاً در من اثر کرد: «شما کردها همه‌تون این طورید همیشه میخواید خودتون رو از ما عربا جدا کنید.»

از شنیدن حرف‌های او خجالت کشیدم، با خودم گفتم: «زشته، مبادا احساس کنه گم شدن پایم را بهانه کرده‌ام که جبهه نروم، یا یک وقت فکر نکند کردها ترسو هستند یا از جنگ می‌ترسن»، گفتم: «قربان ناراحت نشین از ناچاری دستم را به طرف پاها دراز کردم. خب اشکال نداره، یه پا بهم بدین!»

«کدومشون؟»

«هر کدوم که باشه.»

وقتی برگشتم خانه می‌خواستم بروم چمدان و کوله‌ام را ببندم تا فردا صبح راهی جبهه شوم.

ناگهان متوجه شدم که پای راست گمشده‌ام برایم نامه‌ای فرستاده.

سراسیمه نامه را باز کردم. داشتم از خوشحالی پر در می‌آوردم.

پای راست گم شده‌ام توی نامه نوشته بود، چند روز پیش پلیس توی بازار از او کارت شناسایی خواسته، او هم که هیچ شناسنامه‌ای نداشته نزد پلیس‌ها فراری قلمداد شده، گفته‌اند چون کرد است و فرار کرده بی‌درنگ باید او را بفرستیم جبهه. او هم در بازار از دست مأمورهــا فــرار کرده، همین طور بی‌وقفه تا بغداد دویده. آنجا هم شناسنامه‌ای جعلی جور می‌کند و به گاراژ کندی می‌رود و سوار مینی‌بوس می‌شود و بر می‌گردد به هولیر.

پای راست گمشده‌ام با این نامه فوری‌اش به راستی سراپای وجودم را به رعشه درآورد. در شگفت بودم این پای بی‌زبان چگونه توانسته بود تک و تنها جرئت کند خودش را به هولیر برساند! جالب این که توی نامه از من خواسته بود که مثل او فرار کنم و برگردم هولیر.

در نامه اش با خطی خرچنگ‌قورباغه نوشته بود: «خواهش میکنم برگرد، بی تو نمی‌توانم زندگی کنم. هر چه زودتر فرار کن و برگرد هولیر! بعدش اینجا یک فکری به حال خودمان می‌کنیم، می‌رویم ایران یا ترکیه، از آنجا هم خودمان را به اروپا می‌رسانیم. بعد از آن هم با همدیگر شادمان و خوشبخت در اروپا زندگی می‌کنیم…

هرچه زودتر خودت را برسان بدون تو نمی‌توانم زندگی کنم….

بعد از خواندن نامه این حرف‌ها توی کله‌ام زنگ می‌زد، عرق سرد تمام تنم را گرفته بود. در اتاقم نشسته بودم و سرم را میان دستانم جــا داده بودم. ده ها فکر جورواجور از ذهنم می‌گذشت.

«هرچه زودتر برگرد، باهم می‌رویم اروپا…»

فکر کردم: روح و روان من خیلی خسته‌تر از آن است که بتوانم فرار کنم. جربزه رفتن به ترکیه و از آنجا راهی شدن به اروپا را هم نداشتم. با این که بیست و نه سال داشتم حس می‌کردم زندگی و آینده‌ام اگرچه در این جنگ بیهوده و شوم به هدر می‌رود اما ارزش این را ندارد که به کار نافرجام و غمبار دیگری دست بزنم، توی اتاق روی صندلی نشستم. قلم و کاغذی دست گرفتم و با دلی شکسته و حسرتبار و چشمانی پر از اشک شروع کردم به نوشتن نامه‌ای برای پای راستم:

ای پای دوست داشتنی‌ام! مرا ببخش، روحم بسیار خسته است، شاید خودت خوب می‌دانی از دست زندگی و آینده‌ام فرار می‌کنم. همیشه از دست خودم گریزانم. حس می‌کنم جسارت هیچ‌کاری را ندارم، دیگر نمی‌توانم از خوشی‌ها و زیبایی‌های زندگی هیچ لذتی ببرم، نه توی وطن نه توی اروپا. من و نسل من، جوان‌های بخت برگشته و بیچاره‌ای هستیم که قربانی روزگار خودمان شده‌ایم.

قربانی جنگ و پلیدی‌های حاصل از حماقت این حیواناتی که امروز فرمانروای ما شده‌اند.

من خیلی خسته‌ام. خیلی خیلی خسته ام تو هم اگر خواستی به اروپا بروی به سفرت ادامه بده و برو. خدا پشت و پناهت. امیدوارم موفق و پیروز باشی…

آدرس کوتاه : https://gozaare.com/?p=806

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *