برگردانِ شعر “تراژدی افغانستان” از تیودور فونتانه

نگارنده‌: دکتر پرویز آرزو

شعری که می‌خوانید برگردان من از شعری به نام “تراژدی افغانستان” از تیودور فونتانه (1819-1898) از آلمانی به فارسی است. در ماه‌های گذشته به کار پژوهش پیرامون “بی‌طرفی افغانستان” مشغول بودم. در این پژوهش، که کتابی شده است و به زودی زیر چاپ خواهد رفت، از جمله “حائل بودنِ” افغانستان میان روسیۀ تزاری و هند بریتانوی در قرن نوزده و پیچیدگی‌ها در برداشت از “افغانستانِ بی‌طرف” تا کودتای 1978، بررسی شده است. دسترسی به منابع روسی و آلمانی در این پژوهش کمک بزرگی برای من بوده است.
در جریان این پژوهش به شعر جالبی از تیودور فونتانه آلمانی دربارۀ “جنگ نخست افغان-انگلیس” برخوردم. چرا تیودور فونتانه آلمانی این شعر، که آشکارا دلجویی از “جنگجویانِ انگلیسی در افغانستان” است را نوشته است؟ کافی است اندکی پیرامون تفاوت نظرهای تاریخی- جیوپولتیک آلمان و انگلیس بدانیم و از همدردیِ شاعر آلمانی با شکست بریتانیا شگفت‌زده شویم. اما پاسخ به این پرسش از دید من بسیار زمینی و انسانی است. فونتانه از سال 1855 تا 1859 در لندن بود و به‌عنوان خبرنگار خارجی برای دولت پروس کار می‌کرد. به نظر می‌رسد این حضور در لندن با عواطفِ جریحه‌دار شدۀ این شاعر آلمانی در پیِ شکست انگلیس و کشته‌شدنِ سیزده‌هزار سرباز و فرمانده و زن و کودک انگیلسی پیوند دارد.
نگاه ما به این رویداد نیز می‌تواند متفاوت باشد:

  • زشت‌انگاریِ قتل عامِ سیزده هزار انگلیسی با توجه به قول و قرارهای رسمیِ حفظ جان آن‌ها
    یا
  • توجیهِ آن رویداد با توجه به سیاست‌های استعماری و ضد انسانیِ انگلیس‌ها
    این دو پرسش اما پرسش‌های کلی هستند و نیاز به بررسی‌های دیگرِ سیاسی، اجتماعی، تاریخی، جئوپولتیک، تضاد منافع و … را به میان می‌آورند.

این برگردان آن شعر است با این یادآوری که تلاش کرده‌ام شعر به شعر (دست کم به نظم) برگردانده شود. در پایان، شعر اصلی به زبان آلمانی را هم می‌گذارم. قهرمان این شعر و تنها نجات‌یافتۀ آن رویداد، “داکتر ویلیام برایدن” است:

برگردانِ شعر “تراژدی افغانستان” از تیودور فونتانه:

[سواری در آستانۀ شهر جلال آباد می‌ایستد]
غبارین، به نرمی
فرود آید از آسمان برف

  • «بگو، کیستی؟»
  • «منم!
    سواری بریتانیایی
    پیامی ز افغان‌سِتان با من است»

به سختی و قهر
زبانش ادا کرد «افغان‌سِتان»
گرفتند او را به بر
تو گویی که نیمی ز مردانِ شهر
و فرمانده “رابرت” خود با دو دستانِ خویش
به پایین کشانید او را ز اسپ


چو بردند آن مردِ افتاده‌پا را به قلعه
نشاندند او را کنار اجاق
که جانش ز گرمی شود رام
در آن شام سرد
رمق می‌گرفت او ز گرمای آتش
و از نور آن می‌شد آرام، آرام
کشید آه سردی ز اعماق جان
و این‌گونه آغاز کرد:


«شماری به سِزده هزار
ز سرباز و فرمانده و کودک و زن
ز کابل به حرکت شدیم
نمانده دگر زنده یک تن
همه کشته اینک
همه مرده در برفِ بسیار
همه مانده در دامِ سخت خیانت»


«پراکنده شد در شب تیره و سرد، لشکر
اگر مانده باشد یکی زنده‌سر
درین شام تاریک، ره کرده گم
خدایی به من فرصت زندگی داد
ببینید، شاید نجات و رهایی دهید
کس دیگری را»


چو “فرمانده رابرت” این را شنید
به بالای دیوارِ سنگینِ آن دِژ دوید
و لشکر به دنبال او
و “فرمانده رابرت” گفت:
درین برفِ سنگین
نباشد دگر فرصت جستجو


اگر چه به نزدیکِ ما
چو کورانِ گم‌کرده راهند آنها
بیایید آوازی از میهن و خانه را سر دهید
که شاید صدا
رهایی ببخشد به آنها
بیارید شیپورها را
و شب را به آوازِ خود درنوردید


چنین بود آری،
که شب پر شد از نغمۀ انگلیسی
سپس نغمه‌آهنگ‌هایی از آن سرزمینِ پر از کوه
سراسر پر اندوه…


سراسر شب از نغمه پر گشت تا صبحِ فردا
رسا، آنچنانی که از نای عشق
سرودند و خواندند تا شام دوم
چه بیهوده شب‌زنده‌داری، چه بیهوده آن نغمه‌ها….


نرفت
به گوشِ کسی دیگر آن داد و فریاد
و لشکر
سراسر فنا شد و برباد
از آن لشکرِ سیزده تا هزار
فقط یک نفر زنده‌جان
در افغان‌سِتان…

اصل شعر:


Der Schnee leis stäubend vom Himmel fällt,
Ein Reiter vor Dschellalabad hält,
„Wer da!“ – „„Ein britischer Reitersmann,
Bringe Botschaft aus Afghanistan.“
„Afghanistan“! er sprach es so matt
Es umdrängt den Reiter die halbe Stadt,
Sir Robert Sale, der Commandant,
Hebt ihn vom Rosse mit eigener Hand.

Sie führen in’s steinerne Wachthaus ihn,
Sie setzen ihn nieder an den Kamin,
Wie wärmt ihn das Feuer, wie labt ihn das Licht,
Er athmet hoch auf und dankt und spricht:

„Wir waren dreizehntausend Mann,
Von Cabul unser Zug begann,
Soldaten, Führer, Weib und Kind,
Erstarrt, erschlagen, verraten sind.“

„Zersprengt ist unser ganzes Heer,
Was lebt, irrt draußen in Nacht umher,
Mir hat ein Gott die Rettung gegönnt,
Seht zu, ob den Rest ihr retten könnt.“

Sir Robert stieg auf den Festungswall,
Offiziere, Soldaten folgten ihm all’,
Sir Robert sprach: „Der Schnee fällt dicht,
Die uns suchen, sie können uns finden nicht.“

„Sie irren wie Blinde und sind uns so nah,
So laßt sie’s hören, daß wir da,
Stimmt an ein Lied von Heimath und Haus,
Trompeter, blas’t in die Nacht hinaus!“

Da huben sie an und sie wurden’s nicht müd’,
Durch die Nacht hin klang es Lied um Lied,
Erst englische Lieder mit fröhlichem Klang,
Dann Hochlandslieder wie Klagegesang.

Sie bliesen die Nacht und über den Tag,
Laut, wie nur die Liebe rufen mag,
Sie bliesen – es kam die zweite Nacht,
Umsonst, daß ihr ruft, umsonst, daß ihr wacht.

Die hören sollen, sie hören nicht mehr,
Vernichtet ist das ganze Heer,
Mit dreizehntausend der Zug begann,
Einer kam heim aus Afghanistan.

آدرس کوتاه : https://gozaare.com/?p=2061

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *