بحران یا فروپاشی؛ مسأله این است.

تحلیل روز

نگارنده: داوود عرفان؛ دانش‌آموخته‌ی علوم سیاسی

مقدمه

با سقوط آخرین جمهوریت افغانستان و شکست‌های پی‌درپی توسعه در این کشور، اکنون باید کمی عمیق‌تر اندیشید و وضعیت این کشور را با مغزی سرد تحلیل کرد. از ایجاد دولت ملی افغانستان با توافق انگلیس و روسیه در سال ۱۸۹۳ میلادی، ۱۳۲ سال می‌گذرد و از نخستین برنامه‌ی توسعه‌ی امانی نیز ۱۰۶ سال گذشته است. کارشناسان مسائل توسعه، دوره زمانی توسعه را حداکثر سی سال می‌گویند؛ با این حساب، افغانستان عملاً سه شانس طلایی توسعه را از دست داده است. اما واقعیت امر این است که در این ۱۰۶ سال، پنج دوره توسعه با شکست مواجه شده است و شاید هیچ کشوری در جهان چنین شکست‌های پی‌درپی‌ای را در امر توسعه تجربه نکرده باشد. علاوه بر برنامه‌ی توسعه‌ی امانی، چهار برنامه‌ی دیگر نیز سرنوشتی مشابه داشته‌اند: دوره‌ی دهه‌ی دموکراسی، دوره‌ی جمهوریت داوودخان، دوره‌ی حاکمیت حزب دموکراتیک خلق افغانستان و دوره‌ی جمهوریت پسابن. در این پنج دوره، انواع مختلف توسعه از دموکراسی شاهی گرفته تا دموکراسی حزبی و استبدادی و دموکراتیک تجربه شده است. حاصل جمع تمام برنامه‌های توسعه، کشوری فقیر، وابسته، اسیر بنیادگرایی و شکاف‌های اجتماعی گوناگون است.

افغانستان در فاصله‌ی این ۱۳۲ سال، سه جنگ بزرگ خارجی و چندین جنگ داخلی را پشت سر گذاشته و اکنون کشوری پس از منازعه‌ها است. افغانستان در تاریخ خود چرخه‌ی باطل توسعه، حکومت استبدادی و حکومت دینی را تجربه کرده است. حاکمیت توسعه‌محور امان‌الله خان، با حکومت دینی حبیب‌الله خان پایان پذیرفته و حاکمیت دینی او توسط نادرخان به تاریخ سپرده شده است. این چرخه با دوره‌ی دهه‌ی دموکراسی ادامه یافته، با حکومت استبدادی داوودخان و نظام توتالیتری حزب دموکراتیک تداوم یافته و با حکومت دینی مجاهدان و طالبان وارد مرحله‌ی جدیدی شده است. سپس نظام توسعه‌محور پسابن به میان آمد و نهایتاً حکومت دینی طالبان برای دومین بار این چرخه را ادامه داده است. پرسشی که برای هر پژوهشگری مطرح می‌شود، این است که آیا این سرزمین هنوز دچار بحران است یا وارد مرحله‌ی فروپاشی شده است؟ برای پاسخ به این پرسش، سراغ نظریه‌های علمی می‌رویم و بر اساس آن‌ها وضعیت را تحلیل می‌کنیم.

چهارچوب مفهومی

قبل از آنکه چهارچوب مفهومی را معرفی کنیم، نخست بحران و فروپاشی کشورها را تعریف می‌کنیم و تفاوت آن‌ها را بیان می‌داریم.

  • بحران (Crisis): به وضعیتی گفته می‌شود که در آن نظام یا ساختاری (سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و…) دچار اختلال شدید و ناگهانی می‌شود به‌طوری‌که تداوم عملکرد عادی آن به خطر می‌افتد. در بحران، هنوز امکان مدیریت، اصلاح و بازگشت به حالت نرمال وجود دارد، اما شرایط ناپایدار و خطرناک است.
  • فروپاشی (Collapse): مرحله‌ای فراتر از بحران است؛ وضعیتی که در آن نظام دچار شکست کامل یا از هم‌گسیختگی بنیادین می‌شود و دیگر توان بازگشت یا ادامه‌ی حیات خود را ندارد یا به‌شدت تضعیف می‌شود. فروپاشی نشانه ناتوانی در مدیریت بحران‌هاست.

بحران‌ها همیشه می‌توانند به فرصت تبدیل شوند. رهبران و مدیران موفق از بحران فرصت می‌سازند و رهبران و مدیران نالایق برعکس آن، از فرصت بحران می‌سازند. نمونه‌ی واضح چنین وضعیتی، حادثه‌ی ۱۱ سپتامبر است که آمریکایی‌ها از آن فرصت ساختند و در مقابل، رهبران افغانستان از بزرگ‌ترین فرصت تاریخی افغانستان، بحرانی ساختند که کشور را به سوی فروپاشی سوق داده است.

فرضیه‌ی نگارنده بر این است که افغانستان از مرحله‌ی بحران عبور کرده و وارد مرحله‌ی فروپاشی شده است. این فرضیه با تلفیقی از نظریه‌های توسعه و جامعه‌شناسی سیاسی بررسی می‌شود.

الف) نظریه‌ی بحران‌های لوسیان پای (Lucian Pye)

نظریه‌ی بحران‌های لوسیان پای یکی از نظریه‌های مهم در زمینه‌ی تحلیل تحولات سیاسی جوامع در حال توسعه است. این نظریه، به‌ویژه در حوزه‌ی تحول سیاسی و توسعه‌ی سیاسی در قرن بیستم بسیار تأثیرگذار بوده است.

لوسیان پای بر این باور بود که جوامعی که در مسیر توسعه‌ی سیاسی قرار دارند، به‌طور طبیعی با بحران‌هایی روبه‌رو می‌شوند. این بحران‌ها نتیجه‌ی گذار از ساختارهای سنتی به ساختارهای مدرن هستند و اگر به‌درستی مدیریت نشوند، می‌توانند منجر به بی‌ثباتی سیاسی شوند.

او این بحران‌ها را به شش دسته تقسیم می‌کند:

  • بحران هویت (Identity Crisis): جوامع در حال توسعه دچار سردرگمی هویتی می‌شوند؛ اینکه آیا خود را متعلق به یک ملت می‌دانند یا به قوم، طایفه، مذهب یا منطقه‌ی خاص.
  • بحران مشروعیت (Legitimacy Crisis): نظام سیاسی با مشکل پذیرش از سوی مردم روبه‌رو می‌شود. مردم ممکن است دولت یا ساختار سیاسی را نماینده‌ی خود ندانند.
  • بحران مشارکت (Participation Crisis): در جوامع سنتی، مشارکت سیاسی محدود بود، اما با رشد آگاهی مردم، خواهان مشارکت بیشتر می‌شوند. اگر نظام نتواند این مشارکت را سازماندهی کند، بحران به وجود می‌آید.
  • بحران نفوذ (Penetration Crisis): دولت در گسترش قدرت خود به سراسر کشور ناکام می‌ماند و در بسیاری از مناطق، حضور یا نفوذ مؤثری ندارد.
  • بحران توزیع (Distribution Crisis): با رشد مطالبات اقتصادی و اجتماعی، اگر دولت نتواند منابع را عادلانه توزیع کند، نارضایتی ایجاد می‌شود.
  • بحران یکپارچگی (Integration Crisis): اگر گروه‌های مختلف اجتماعی، قومی، مذهبی و… نتوانند در نظام سیاسی احساس تعلق کنند، خطر فروپاشی اجتماعی یا تجزیه‌ی کشور افزایش می‌یابد.

نهایتاً لوسیان پای معتقد است عبور موفق از این بحران‌ها، نشانه‌ی رشد و توسعه‌ی سیاسی است. اما اگر نظام سیاسی نتواند به این بحران‌ها پاسخ مناسب بدهد، کشور دچار بی‌ثباتی، خشونت یا حتی فروپاشی سیاسی خواهد شد.

ب) نظریه‌ی فروپاشی سیستمی تالکوت پارسونز (Talcott Parsons)

تالکوت پارسونز یکی از برجسته‌ترین جامعه‌شناسان قرن بیستم است. او پایه‌گذار نظریه‌ی کارکردگرایی ساختاری (Structural Functionalism) بود. او به جامعه به‌عنوان یک سیستم پیچیده از اجزای مرتبط نگاه می‌کرد که باید برای بقا، تعادل و نظم را حفظ کند.

پارسونز معتقد بود که هر نظام اجتماعی، برای بقا، باید چهار کارکرد اساسی را به‌درستی انجام دهد. اگر یکی از این کارکردها دچار اختلال شود و ترمیم نشود، کل سیستم ممکن است دچار بحران و در نهایت فروپاشی شود.

پارسونز می‌گوید این چهار کارکرد با مخفف AGIL عبارت‌اند از: انطباق (Adaptation)، هدف‌گذاری (Goal Attainment)، ادغام اجتماعی (Integration) و حفظ الگوها و ارزش‌ها (Latency).

او معتقد است که زمانی یک سیستم رو به فروپاشی می‌رود که نتواند خود را با محیط تطبیق دهد، دچار بحران سیاسی شده و رهبران ناتوانی داشته باشد، دچار شکست و گسست اجتماعی شود و یا دچار بحران فرهنگی شده، ارزش‌ها و هنجارها فرسوده و بی‌اعتبار شوند. در چنین وضعیتی است که سیستم شروع به فروپاشی می‌کند چون دیگر نمی‌تواند کارکردهای اساسی خود را انجام دهد.

ج) نظریه‌ی شکاف‌های اجتماعی از دیدگاه سیمور لیپست (Seymour Lipset)

سیمور لیپست، جامعه‌شناس و نظریه‌پرداز سیاسی آمریکایی بود که بیشتر به تحلیل ثبات یا بی‌ثباتی دموکراسی‌ها می‌پرداخت. او در نظریه‌ی معروف خود، تأکید می‌کرد که شکاف‌های اجتماعی نهادی‌شده می‌توانند باعث یا مانع فروپاشی و بی‌ثباتی شوند. از دیدگاه لیپست، شکاف‌های اجتماعی متعددی وجود دارند. شکاف‌های طبقاتی، قومی و زبانی، مذهبی و ایدئولوژیک از مهم‌ترین شکاف‌هایی هستند که او نام می‌برد. او تأکید می‌کند که تا زمانی که این شکاف‌ها توسط نهادهای دموکراتیک مدیریت شوند، ثبات سیاسی حفظ می‌شود. اما اگر شکاف‌ها بر نهادها غلبه کنند و به خصومت و قطب‌بندی تبدیل شوند، جامعه وارد مرحله‌ی بی‌ثباتی و حتی فروپاشی می‌شود. لیپست شکاف‌ها را به شکاف‌های غیرفعال و فعال تقسیم‌بندی می‌کند و از دیدگاه او شرایط زمانی خطرناک می‌شود که شکاف‌ها روی هم بیفتند (Overlapping cleavages)، نهادها نتوانند میانجیگری کنند و بی‌عدالتی گسترده و طولانی‌مدت حاکم باشد. از دید لیپست زمانی که جامعه یک شکاف اجتماعی دارد، به دوقطبی شدن جامعه می‌انجامد، زمانی که بیش از دو شکاف فعال در جامعه وجود داشته باشد، جامعه چندپارچه می‌گردد و وجود بیش از دو شکاف اجتماعی، باعث فروپاشی جامعه می‌شود.

مطالعه‌ی وضعیت افغانستان

جامعه‌ی افغانستان جامعه‌ای ناهمگون، با فرهنگی جزیره‌ای و تنوع قومی، زبانی و مذهبی تعریف می‌شود. فرهنگ سیاسی افغانستان به‌شدت شکننده، چندپارچه و جزیره‌ای است. در واقع می‌توان به‌جای فرهنگ سیاسی، از فرهنگ‌های سیاسی در افغانستان نام برد. این فرهنگ‌های سیاسی به‌جای آنکه نمایانگر زیبایی تکثر سیاسی باشند، به‌عنوان جزیره‌هایی عمل می‌کنند که آهسته‌آهسته از هم دور می‌شوند. در تنها بعدی که تقریباً تمام پاسخ‌دهندگان، در مورد آن اتفاق‌نظر داشته‌اند، متغیر سیاست‌ورزی قومی است که خود به‌خوبی نشان می‌دهد فرهنگ سیاسی ملی چقدر با آسیب روبه‌رو شده است. دکتر محسن خلیلی افغانستان را کشوری نااجتماع و ناسیاسی تعریف کرده و به همین علت کتاب خود را «پیشاملت نادولت» نام نهاده است. به این معنی که در این کشور گذار از قبیله به جامعه به‌صورت کامل صورت نگرفته و جامعه‌ی سیاسی در آن شکل نگرفته است.

بر اساس نظریه‌ی بحران‌های لوسین پای، مردم افغانستان در هویت ملی دچار مشکل هستند؛ تعریف واحد و یگانه‌ای از گزاره‌ی «ما کی هستیم» وجود ندارد. بشیراحمد انصاری سال‌ها پیش با نوشتن کتاب «ما کیستیم، اینجا کجاست؟» پرسش کلانی را مطرح کرد که نشان از بحران هویت ملی در افغانستان می‌داد. دوگانگی هویت افغان-افغانستانی یکی از مباحث داغ سال‌های اخیر افغانستان بوده است.

در عرصه‌ی مشروعیت سیاسی نیز، پس از ۱۳۲ سال تا هنوز توافقی برای چگونگی انتقال قدرت و چرخش نخبگان به میان نیامده و هنوز هم تغلب و کسب قدرت از راه زور و حذف دیگران راه‌حلی است که هواخواه دارد و آخرین نمونه‌ی آن سقوط کابل به دست طالبان است.

در عرصه‌ی نفوذ، هرچند طالبان بر تمام جغرافیای افغانستان تسلط دارند، اما این تسلط بر اساس نفوذ و پذیرش حاکمیت آنان نیست، بلکه دستگاه سرکوب آنان موقتاً حاکمیتشان را بر افغانستان تضمین کرده است.

بحران مشارکت در قدرت و فعالیت‌های سیاسی، تقریباً صفر است و از الف تا یای سیاست و جامعه را طالبان و یا هواخواهان آنان پوشش می‌دهند و هرگونه فعالیت سیاسی ممنوع و حتی با خطر حذف فیزیکی مواجه می‌شود.

بحران همبستگی برآیند بحران‌های فوق است که شکاف‌های اجتماعی بی‌شماری را در پی داشته است. جنگ پاکستان و طالبان نشان داد که تا چه اندازه همبستگی ملی در افغانستان آسیب دیده است.

بنابراین بر اساس نظر لوسیان پای، افغانستان چون بر هیچ‌کدام از بحران‌های فوق فایق نیامده، به مرحله‌ی فروپاشی رسیده است.

همان‌طور که در چهارچوب مفهومی گفتیم، از نظر پارسونز اگر حتی یکی از عملکردهای سازگاری (انطباق، هدف‌گذاری، ادغام اجتماعی و حفظ ارزش‌ها) دچار خلل شود، سیستم با گسست مواجه شده و حتی ممکن به فروپاشی بینجامد. با مطالعه‌ای ساده هم درمی‌یابیم که افغانستان در تطبیق خود با محیط داخلی و خارجی همیشه ناموفق بوده است. در داخل شکاف‌های اجتماعی را نتوانسته مدیریت کند و در محیط خارجی با همسایه‌ها و سایر کشورها دچار مشکل بوده و این مشکل به‌ویژه با پاکستان بارها به درگیری و در این اواخر به تجاوز رسمی پاکستان به خاک افغانستان انجامیده است. از سوی دیگر، افغانستان به زباله‌دان امنیتی بسیاری از کشورها تبدیل شده و احتمال سرریز شدن بحران از افغانستان به محیط بیرونی وجود دارد و این موضوع نه تنها انطباق با محیط درون و بیرون را مشکل می‌سازد که حکایت از آینده‌ای دشوار برای این کشور دارد. مدیریت بیش از بیست گروه تروریستی نه تنها از توان افغانستان و منطقه خارج است که می‌تواند نظم منطقه‌ای حاکم بر منطقه را نیز برهم بریزد.

سیاست‌گذاری در افغانستان با اهداف سه‌گانه‌ی کوتاه‌مدت، میان‌مدت و بلندمدت صورت نپذیرفته است. مدتی در افغانستان وزارت پلان وجود داشت و بعدها در وزارت اقتصاد ادغام شد، اما جز پلان‌های پنج‌ساله‌ی داوودخان که با کودتای حزب دموکراتیک خلق ناتمام ماند، برنامه‌ی عملی مشخص دیگری در این کشور مشاهده نمی‌شود. در جمهوریت پسابن، روی کاغذ برنامه‌های متعددی وجود داشت، اما نتیجه‌ی چندانی از آن حاصل نشد. فرصت طلایی دوره‌ی بیست‌ساله‌ی جمهوریت پسابن با کمک‌های میلیاردی جامعه‌ی جهانی که حتی گفته می‌شود از هزینه‌ی برنامه‌ی مارشال در اروپا هم بیشتر بود، می‌توانست چهره‌ی افغانستان را در حوزه‌های مختلف تغییر دهد. اما ظاهراً برای سیاست‌مداران افغانستان، برنامه‌های قومی‌شان اولویت بیشتری از برنامه‌های ملی و توسعه داشت و سرانجام، تمام دستاوردهای بیست‌ساله در مدت یک هفته به‌صورت ناباورانه ای نابود شد.

در عملکرد ادغام اجتماعی، پارسونز می‌گوید جامعه باید انسجام، روابط هماهنگ، نهادهایی که میان اجزا رابطه برقرار می‌کنند، داشته باشد. افغانستان نهادهای یکپارچه‌ای نداشت یا کارکردشان ضعیف بود: قدرت محلی، جنگ‌سالاران، طالبان، حکومت مرکزی در رقابت بودند. دکتر سیدعسکر موسوی در مصاحبه‌ای با من عنوان کرد که در افغانستان عموماً نهادی وجود ندارد. از دیدگاه او افغانستان جامعه‌ی کوتاه‌مدتی است که او آن را کاتج (Cottage) می‌نامد. کاتج به کلبه‌ای گفته می‌شود که به‌صورت موقت از آن استفاده می‌شود. بنابراین فروپاشی نهادی در جغرافیای افغانستان از مباحث جدی است. گریگوریان نیز نهادهای سنتی افغانستان را مثلث سه‌گانه‌ای می‌داند که شامل ملک قریه، ملا و پیر می‌شود. این مثلث در ارتباط سلسله مراتبی با علاقه‌داری، ولسوالی، ولایت و نهایتاً کشور قرار داشت. به عبارت بهتر، رابطه‌ی ملک قریه با چند واسطه به شاه مملکت می‌رسید. با روی کار آمدن داوودخان، سرمعلم مکتب نیز به‌عنوان فردی باصلاحیت در این سلسله‌مراتب جای گرفت، اما با کودتای ۷ ثور، ملک از صحنه حذف شد و کمیته‌های حزبی، منشی ولایتی حزب و شورای مرکزی حزب جای نهادهای سابق را گرفت. با ظهور مجاهدین، این سلسله‌مراتب جای خود را به سلسله‌مراتب قوماندان، امیر عمومی و رهبری تنظیم جهادی داد. در زمان جمهوریت پسابن، تلاش‌هایی برای احیای نهادهای سنتی افغانستان در قالب رؤسای شورای قریه و ولسوالی، شورای ولایتی و پارلمان و به‌موازات آن جامعه‌ی مدنی صورت گرفت، اما جنگ جامعه را چنان دچار فروپاشی کرده بود که این پانسمان هم نتوانست آن زخم عمیق تاریخی را مداوا کند. با روی کار آمدن دوباره‌ی طالبان، فاتحه‌ی تمام نهادها خوانده شد و ملا به جای ملک، قوماندان، پیر و سرمعلم مکتب و تمام نهادهای فرهنگی، سیاسی، اقتصادی و اجتماعی نشست. تنها نهادهایی که هنوز در جامعه‌ی افغانستان پابرجا مانده‌اند، نهاد خانواده و قبیله است. بدیهی است که برای گذار از بحران نخست باید از گروه‌های اولیه به گروه‌های ثانویه رسید و از نهادهای سنتی به نهادهای مدرن گذر کرد.

جنگ و نابسامانی‌های مرتبط با آن باعث شده که هیچ ارزشی در جغرافیای افغانستان به همبستگی ملی کمک نکنند. در این میان برخی از ارزش‌ها به ضد ارزش تبدیل شده‌اند و برخی از ارزش‌ها با ریاکاری جاذبه‌ی خود را از دست داده‌اند. ارزش‌های دینی و سنتی دیگر محلی از اعراب ندارند و به‌جای کمک به همبستگی ملی، به میدان نفاق و تفرقه تبدیل شده‌اند. مجاهدین و طالبان ارزش‌های دینی را که حداقل در جامعه‌ی افغانستان نشانه‌ی همبستگی تلقی می‌شد، به چنان سرنوشتی دچار کردند که فقط سوءاستفاده‌ی سیاسی از آن متصور است.

بنابراین به‌راحتی می‌توان از نظریه‌ی پارسونز هم نتیجه گرفت که جامعه‌ی افغانستان جامعه‌ی فروپاشیده است؛ جامعه‌ای که با فقدان نهادهای کارا مواجه شده است.

و در آخر، مطالعه‌ی جامعه‌ی افغانستان از منظر شکاف‌های اجتماعی، به‌صورت وحشتناکی آینده را غیرقابل اطمینان و خطرناک جلوه می‌دهد. من در پژوهشی که در مورد فرهنگ سیاسی افغانستان در ده ولایت افغانستان انجام داده‌ام، به‌صورت ضمنی شکاف‌های اجتماعی را هم استخراج کرده‌ام و البته که استخراج دقیق آن‌ها نیازمند پژوهشی جدی و زمان‌بر است. در آن پژوهش دریافتم که حداقل ده شکاف اجتماعی در افغانستان وجود دارد که بسیاری از آن‌ها فعال شده و روی هم افتاده‌اند: شکاف قومی، شکاف زبانی، شکاف جنسیتی، شکاف طبقاتی (فقیر و غنی)، شکاف مذهبی، شکاف ایدئولوژیک، شکاف منطقه‌ای، شکاف شهر و روستا، شکاف نسلی و شکاف ارتباطی به‌صورت واضحی در جامعه‌ی افغانستان قابل دید است. همان‌طور که قبلاً هم اشاره کردیم، وجود بیش از دو شکاف می‌تواند یک جامعه را به فروپاشی مواجه سازد. وقتی از آینده‌ای خطرناک سخن می‌گوییم، بر اساس ده شکاف در جامعه‌ی افغانستان است که هر انسان دلسوزی را به وحشت می‌اندازد. بسیاری از این شکاف‌ها چنان عمیق شده‌اند که به‌سادگی قابل ترمیم نیستند.

چه باید کرد؟

در جمع‌بندی کلی، به‌سادگی می‌توان گفت که کشور وارد مرحله‌ی فروپاشی شده است. این نتیجه‌گیری هر انسان منصفی را با مطالعه‌ی ساده از وضعیت افغانستان متقاعد می‌سازد که وضعیت در افغانستان از مرز بحران عبور کرده است و اگر راه چاره‌ای برای آن سنجیده نشود، به فروپاشی کامل خواهد انجامید.

راه و درمان مشکلاتی که برشمردیم بر اساس نظریه‌های چهارچوب مفهومی در چند نکته‌ی ساده خلاصه می‌شود. من برخلاف بسیاری از کارشناسان مسائل افغانستان، بر این باورم که با وجود مشکلات فراوانی که برشمردیم، راه‌حل‌های ساده و کم‌هزینه‌ای در افغانستان برای ترمیم شکاف‌ها و ایجاد جامعه‌ای پویا وجود دارد. برای فایق آمدن بر مشکلات کنونی، نیاز به اراده‌ی عمومی و کار مشترک سیاست‌مداران، فرهنگیان و مردم افغانستان نیاز است.

افغانستان بر اساس مقتضیات جدید خود، نیازمند تعریف دوباره‌ی خود است. در کتاب جدید افغانستان باید تمام اصول از نو نوشته شود و با توافق و هماهنگی، تعریفی جدید از جایگاه دین در مناسبات کشور، هویت ملی، مسئله‌ی زبان، توزیع قدرت و ثروت، نوع نظام سیاسی، چگونگی انتقال قدرت، چگونگی مواجهه با گروه‌های تروریستی در کشور، رابطه با همسایه‌ها و منطقه و بالاخره تعریف جایگاه افغانستان در نظم جهانی به عمل آید. توافق بر سر تعاریف جدید از مناسبات افغانستان، امر ناممکنی نیست، بلکه به اراده‌ی واقعی و شهامت تاریخی سیاست‌مداران و مردم ما نیاز دارد.

آدرس کوتاه : https://gozaare.com/?p=2695

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *