روزنوشت ۱۱
دانشآموز فردا
روزنوشتهای دختران بازمانده از آموزش
روزنوشت ۱۱
شبانه شهنام از بدخشان
«به نام عدالت»
من شبانه شهنام هستم. دختری از سرزمین لعل و لاجورد؛ بدخشان.
“ دانشآموز دیروز، روزنوشتهای دختران بازمانده از آموزش”
پشت این جملهی کوتاه، ناگفتههاست. یعنی، آموزش دیدن ما؛ مربوط دیروز بود. فقط دیروز حق تحصیل داشتیم، ولی امروز، چرخ روزگار بهگونهای چرخیده؛ که حتی انگار منی اصلاً وجود نداشته است.
امروز نباید تحصیل کنیم. امروز درس نیست. آموزش نیست. میدانید چرا؟ چون ما «دختر» هستیم.
زن بودن؛ که خود به نحوی جنسدومبودن و حتی گاهی «نبودن» است، حسی عجیب است؟
من در بالا، وقتی نوشتم دختری از سرزمین لعل و لاجورد، تا اینجا رسیدم انگار دارم پیشمان می شوم که خودم را چنین معرفی کردم، زیرا معرفی و مقایسهکردن به چیزی که خیلی در جامعهی مردسالار ارزشمند و فریبنده است با شخصیت من اصلاً جور در نمیآید.
چون من، حتی در زمان کنونی؛ به اندازهی همان اسم «لعل بدخشانی» که من خودم ندیدمش و لاجوردی که به نرخ علف هرز، توسط مردانِ نسبتاً محترم و حکومت های عرض شده؛ ارزش ندارم و نداشتهام.
کسی حتی فکرش را هم نمیکرد، که روزی در گوشهای از جهان؛ در کشوری بنام «اوغانستان» با سرمایهگذاری های میلیوندالری کشورهای جهان؛ و کشتهشدن هزاران انسان؛ دوباره مثل بیستسال قبل، دروازههای مکاتب و آموزش، به روی طبقهای از جامعه بسته شود، آنهم بدلیل فرقداشتن جنسیتشان .
امروز میخواهم کمی در مورد زندگی زیر تسلط طالبان؛ با شما کمی درددل کنم.
شما میدانید ما چندسال است به جرم زن بودن با زنجیر هایی نامرئی؛ در قید هستیم؟
چیزی حدودی ۱۵۰۰ روز یا سه سال؛ شاید به ظاهر چیزی نباشد، ولی از دردهای پشت پردهی این مدت، فقط خدا خبر دارد.
میدانید، دختر بودن در کشوری مثل افغانستان و از همه بیشتر زیر سایهیی گروه تروریستی بنام طالب، یعنی، درد کشیدن و سکوتکردن. یعنی، حتی حق نداری دلتنگ شوی میدانید چرا؟
چون اگر دلتنگ شوی، مورد بازجویی قرار میگیری که چرا دلتنگ؟ مگر زن هم دلتنگ میشود؟
زن هم در خانه پدر و مادر دلتنگ میشود؟ میگویند:«جای دختر در خانه است و دختر حق دلتنگ شدن ندارد.»
اگر بگویی، بهخاطر شرایط فعلی؛ بخاطر ممنوعیتهای تحصیلی؛ با کنایه میگویند: «فقط تو چنین نیستی، تمام زنان و دختران افغانستان چنین هستند. مجبوری تحمل کنی، همین که مثل دیگر خانوادهها، مجبور به ازداوجت نکردهایم، باید شکرگزار باشی.»
میدانید، خیلی سخت است که آدم حس ناکافی بودن و حس اضافهبودن کند…
قلبت هزار تکه میشود، وقتی به آرزوهای لیست شدهی بلند پروازانهات نگاه میکنی. که هنوز در شرف نرسیدن اند. در میان ورق پارههای دفترچه یادداشتهای روزانه ات؛ هرروز فرسوده میشود و رنگ قلم از رویش میرود.
دیدن فرسودهشدن رنگ قلم؛ از روی روق خط خورده روزگار، هر روز من را فرسودهتر و شکنندهتر می کند. گاهی حس میکنم، کاش صدسال بعد یا صدسال قبل، تولد شده بودم. یا حتی گاهی هرگز تولد نشده بودم تا چنین رنجی را تحمل کنم!
این همه محدودیت برای چه است؟
دردآور است، وقتی مجبوری چیزهایی را تحمل کنی، که حقت نیست.
دردت میگیرد، وقتی به سواد ناکافیای که داری فکر میکنی. شما میدانید، خیلی درد میکشی وقتی از نفس کشیدن در هوای آزاد ( بنابر محدودیتهای حجاب) محروم هستی.
درد دارد وقتی که از حس قشنگ باریدن باران روی صورت و گونههایت محروم هستی و دردش را هرگز یک مرد تجربه نخواهد کرد، حتا در زندان.
واژهی درد را از هر طرف بخوانید درد میشود و زن بودن و دختر بودن؛ دقیقاً شبیه همین واژهی درد است. وقتی واژهی «جنسیت » را می شنوم، یعنی درد. تمام این دردها یکجاشده؛ تبدیل به بغض سنگینی میشوند که نفس کشیدن را برایت سختتر میکنند. و تو از خدا آرزوی مرگ میکنی، هر لحظه و هر ثانیه منتظری تا به واسطهی یک حادثهی طبیعی، (چون حتی در این دین مردانه؛ خودکشی را حرام و کسی که خودکشی می کند را کافر می خوانند، ما حق خودکشی نداریم) از این جهنمِ خانه و ترسی به نام «طالب» رها شویم. ولی بعد از مدتی، در اوج ناامیدی به خودت میگویی، تو چقدر بدبختی! که حتی مرگ هم حاضر نیست تورا به آغوش بگیرد. و اینجاست که غرق در ناامیدی شده و در خودت میمیری. سکوت میکنی و تبدیل میشوی به یک مردهی متحرک. نه شاد، نه غمگین، بیحس مطلق؛ به همه چیز.