روزنوشت ۱۵

دادخواهی 1

دانش‌آموز دیروز
روزنوشت‌های دختران بازمانده از آموزش
روزنوشت ۱۵
نور، هرات

«طولانی مینویسم که همه نخوانند.»
 
منِ امروز در هرات
آسمان‌ صاف است. کمی هم باد. خورشید می‌درخشد. در پس کوچه‌های‌ شهر به دنبال کتابخانه‌‌ای هستم.
از پشت پنجره‌ی کتابخانه رویا می‌بینم. رویاهایم چیست؟ رنگ رویاهایم چه رنگی است؟ واقعا رویا می‌بینم؟ خواب می‌بینم؟ به خودم فکر‌ می‌کنم.
به چهره‌‌ام؛ که خنده در آن محو شده‌است. به صدایم؛ که غمگین است و خشمگین. در عین‌ حال لطیف، چون فریاد عشق…
این حال، باعث رنجش حال من است. چون دختر مسنی که در جوان سالی، مرده باشد و یا زندگی برایش ساخته نشده باشد. و یا هم که انگار رویاها و خواسته‌هایش را کشته باشند.
هنوز هم منتظر بازشدن درهای کتابخانه هستم. اما انگار قرار نیست امروز این درها بازشوند و کمی آرامش را بیابم. به یاد شعر «ابوطالب مظفری» افتادم:
«محبوبم!
مپرس از وطن
وطن ما را موش‌ها جویده‌اند
خیالت را راحت کنم
چند تکه سنگ را در سطل حلبی بیندازی
تکان بدهی
حاصلش می‌شود افغانستان.
دیگر از این درخت مقدس کاری ساخته نیست
موریانه‌ها خالی‌اش کرده اند»
بغضم می‌گیرد. در کنار موریانه‌ها؛ عنکبوت‌ها هم روی دروازه‌های آرزوها و خواسته‌هایم تار بسته‌اند و من توان داخل شدن در آن را ندارم.
آهسته‌آهسته و با ترس، به سوی کتابخانه‌ی دیگری می‌روم و باز هم با درهای بسته‌ روبه‌رو میشوم. جلوی اشکهایم را گرفته نمی‌توانم. به غم‌هایم فکر می‌کنم، جنس غم‌های امروزم از دیگر روزها متفاوت‌تر است…
امروز دلم می‌خواست در یک شهر ابری و بارانی زندگی می‌کردم، که هوای آن تازه و دلنشین می‌بود.
آن شهری که همه مردم آن لباسهای رنگی می پوشیدند و خندان؛ به هم گل هدیه می‌دادند. به یاد گلهایم افتادم، گل‌هایی که در چند روز گذشته آنها هم پژمرده و بی‌رنگ شده اند. دلم می‌خواست در شهری زندگی می‌کردم، که استرس و ترسی نمی‌بود. دلم می‌خواست در شهری باشم، که بتوانم کفش‌های سفید و لباس‌های قرمزم را بپوشم. لاک‌های رنگین بزنم و گاهی هم موهای‌ بافته‌شده‌ام‌ را رها کنم. دلم می‌خواست در شهری زندگی کنم، که می‌توانستم در شهر با سمیرا پیتزا بخورم و از دنیای لواشک؛ لواشک و پاستیل و کاکائوهای بسیاری بخرم. دلم می‌خواست، جریان زندگی‌ام آرام می‌بود و نوع آرامش و آرامی‌اش با این زندگی‌ام متفاوت می‌بود و دلم می‌خواست‌های دیگرم…
دروازه‌ی کتابخانه‌ای را باز می‌بینم. با خوشحالی به سوی آن می‌روم. نزدیکتر که میشوم، مردِ کتابفروش غمگینی را می‌بینم، که در حال بسته بندی کتابهایش است. با دیدن من لبخند تصنعی‌ای زد و گفت: «خوشحالم که بعد از سیزده‌روز کسی در کتابخانه‌ام آمده است.» غمِ چهره و صدایش را درک می‌کردم. برایم گفت: «امروز کتابخانه‌ام را می‌بندم، چون اجازه چاپ و فروش این کتابها را نداده کرده‌اند.»
به خودم فکر کردم، که همیشه در موقع انتخاب کتاب؛ کتاب‌هایی را انتخاب میکردم، که در کشور‌های اسلامی ممنوع چاپ شده بودند. من متوجه شده‌ام، کتاب‌هایی را که اجازه چاپ را نمی‌گیرند، حتما باید خواند. چون در آنها حرف‌هایی هست که حقیقت ها را نشان می‌دهد.
امروز همه‌ی شهر و شهرک زیبای من؛ که همیشه در آن زندگی را حس میکردم، مرده دیدم.
شاید امروز بدترین روز زندگی من و یا هم بهترین روز از روزهای مبهم آینده‌ی من بود…
خودم را نه، اما امروز باز هم رویاهای مرا شکنجه دادند و کُشتند.

آدرس کوتاه : https://gozaare.com/?p=343

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *