برچسب: دانشجو

روزنوشت ۱۱

دانش‌آموز فرداروزنوشت‌های دختران بازمانده از آموزشروزنوشت ۱۱شبانه شهنام از بدخشان «به نام عدالت» من شبانه شهنام هستم. دختری از سرزمین لعل و لاجورد؛ بدخشان.“ دانش‌آموز دیروز، روزنوشت‌های دختران بازمانده از آموزش”پشت این جمله‌ی کوتاه، ناگفته‌هاست. یعنی، آموزش دیدن ما؛ مربوط دیروز بود. فقط دیروز حق تحصیل داشتیم، ولی امروز، چرخ روزگار به‌گونه‌ای چرخیده؛ که حتی… ادامه مطلب روزنوشت ۱۱

روزنوشت ۹

دانش‌آموز دیروزروزنوشت‌های دختران بازمانده از آموزشروزنوشت ۹اورانوس، هرات گفتی: «مویت نمایان است، پنهانش کن! وگرنه، از آموختن خبری نیست.»گفتم: «چشم.»گفتی: «این لباس رنگ‌رنگی را بر تن نکن! این جامه‌ی سیاه را بر تن نمای! وگرنه، از مکتب خبری نیست.»گفتم: «چشم.»گفتی: «بدون محرم ازخانه بیرون نشو! وگرنه، کاری در کار نخواهد بود.»گفتم: «چشم.» آهای ابرهای سیاهی… ادامه مطلب روزنوشت ۹

روزنوشت ۸

دانش‌آموز دیروزروزنوشت‌های دختران بازمانده از آموزشروزنوشت ۸شایسته پرهام، بدخشان سلام،من شایسته پرهام، یکی از دخترانی هستم، که زیر سلطه‌ی طالبان تروریست به سر می‌برم.از زمان به قدرت رسیدن طالبان؛ آنگونه که همه می‌دانند، فشار غیر قابل تحملی بالای دختران و زنان افغانستان؛ اعمال گردیده است. خانه‌‌ای که روزگاری مکانی برای آرامش از دغدغه‌های بیرونی بود،… ادامه مطلب روزنوشت ۸

روزنوشت ۷

دانش‌آموز دیروزروزنوشت‌های دختران بازمانده از آموزشروزنوشت ۷دخترِ طبیعت، مزارشریف یادم هست، همیشه یک دختر گوشه‌گیر و بی‌جرات بودم. صنفِ دهم مکتب بودیم، یک دوستِ تقریباً صمیمی داشتم. توی درس‌ها بدک نبودم. نه خیلی‌ لایق؛ نه خیلی تنبل. دقیقاً همان سال اتفاقی افتاد برای دوستم، که خیلی روی من تأثیر گذاشت. ما دیگر نه دوست بودیم،… ادامه مطلب روزنوشت ۷

روزنوشت ۴

دانش‌آموز دیروزروزنوشت‌های دختران بازمانده از آموزشروزنوشت ۴مریم، فراه امروز کنار پنجره‌ی اتاقم در حالی‌که به گل‌های پژمرده‌ی توی بالکن خیره شده بودم، پرنده‌ای کوچک، آهسته در کنار پنجره نشست. از نگاهش پیدا بود گرسنه‌ است. برایش خرده‌نانی ریختم و به محض اینکه خرده‌نان‌ها را در ظرفی که برایش آماده کرده بودم دید، از خوشحالی شروع به… ادامه مطلب روزنوشت ۴

روزنوشت ۳

دانش‌آموز دیروزروزنوشت‌های دختران بازمانده از آموزشروزنوشت ۳مرضیه اخلاقی، مزار شریف کلمه‌ی رخصتی را در کودکی وقتی می‌شنیدم، با هم‌صنفی‌هایم شعار «زنده باد رخصتی!» سر می‌دادیم و با فرحت تمام، برای بازی و تفریحِ بیشتر خود را به خانه می‌رساندیم.برعکس امروز و روزهای دیگر، شنیدن جمله‌ی «رخصت هستید.» سخت اندوه‌بارمان ساخت.روزهایی بود که در عقب دروازه‌های… ادامه مطلب روزنوشت ۳

روزنوشت ۲

دانش‌آموز دیروزروزنوشت‌های دختران بازمانده از آموزشروزنوشت ۲هانیه احمدی، هرات گوش‌هایم داغ می‌شوند. بدنم گُر می‌گیرد. ته‌دلم می‌گویم، کاش بدنم احساساتم را نشان نمی‌داد و می‌گذاشت در آن گوشه‌ی ‌مغز‌م در کنار هیپوکامپ می‌ماند. سعی میکنم شعر نیمه‌ی حامد ابراهیم پور را بلندبلند برای «زهور» بخوانم:«فقط همرنگ عاقل‌ها نشو دیوانه جانِ من!»ته دلم می‌گویم، کاش عاطفه و… ادامه مطلب روزنوشت ۲

روزنوشت 1

دانش‌آموز دیروزروزنوشت‌های دختران بازمانده از آموزشروزنوشت 1فرشته عظیمی آیه، هرات بالاخره تجربه، تخیل و تردید را هَم‌زده و نوشته‌یی درآوردم، که نمی‌دانم اسمش چیست. ته‌ و بالایش کردم، دستی به سر‌و‌صورتش کشیدم و دل‌ به دریا زدم که به اشتراک‌اش بگذارم. دهن‌کجی می‌کند، خریطه‌ی پرتقال و دستی که تا آرنج درون کیسه‌ی سمت راستش شده… ادامه مطلب روزنوشت 1